eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• ایدھ درست کردن یھ😍 شمـ🕯ــع خوشگل‌ و بـ🌸ـهار؎ با کمترین وسایـ😃‌ــل🤌 . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🥸𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏ساعت ده برگشتم خونه، دیدم بچه و باباش تو اتاقن، باباش داره بچه رو می‌خوابونه😌 دوبار پیام دادم من بیام بخوابونمش؟ جواب نداد گفتم حتما بچه دیگه داره خوابش می‌بره. نتیجه اینکه نیم ساعت پیش بچه در اتاقش رو باز کرد گفت مامان بابا رو خوابوندم‌، میای باهم بازی کنیم!؟🤨😄 . . •📨• • 825 • "شما و باباتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌بابا،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥸𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• تیر رفته باز نمیگردد به آغوش کمان❤️‍🩹🏹 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
•◟📜◞• . . •• •• افکار عمومی یعنی چه؟😶 . . ◞اینجا،تاریخ‌میزبان‌شماست◟ Eitaa.com/Rasad_Nama •◟📜◞•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• به غیر از دیدنت👀 هر حاجتی آورده‌ام 🤌 رد کن🥺 پس از دیدار،☺️ هر چیزی که لطفت🌿 داد می‌گیرم😌 رضا قاسمی . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وبیستم پشت سر آقا سید می رفتم که از د
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _پس چرا منو آوردین این جا؟ اسماعیل دوباره در زد و گفت: داداش امین گفت شما رو بیارم این جا منم آوردم. گفت از این جا به بعدش خودشون می برنت. در حالی که سعی می کردم ترسم در صدایم مشهود نباشد پرسیدم: یعنی خود محمد امین میخواد منو ببره؟ اسماعیل گفت: من نمی دونم آبجی. کلافه نچی کرد و در حالی که خودش را از در بالا می کشید گفت: چرا در رو باز نمی کنن؟ یا الله گفت و به داخل طویله نگاهی انداخت. مشغول صحبت با کسی شد: سلام داداش ... معلوم هست کجایی؟ از روی در پایین پرید و لباس هایش را می تکاند که در طویله باز شد. جوانی که من نمی شناختم در را باز کرد و بیرون آمد و با اسماعیل حال و احوال کرد و گرم صحبت شدند. من هم از ترس و اضطراب به موتور چسبیده بودم و رویم را محکم گرفته بودم. من در این بیابان با دو مرد نا محرم چه می کردم؟ از ترس حتی جرات نداشتم حرف های شان را گوش بدهم. اسماعیل به سمتم آمد و گفت: بیا بریم داخل یه اتاق هست اونجا منتظر باش هوا گرمه اذیت میشی ترسیده چادرم را چنگ زدم و گفتم: نه همین جا خوبه. _برو آبجی هوا گرمه اذیت میشی معلوم نیست کی برسه ولی داداش حمزه گفت انگار توی راهن دارن میان به درخت کنار جوی آب نزدیکتر شدم و گفتم: اذیت نمیشم همین جا راحت ترم. اسماعیل شانه بالا انداخت و گفت: باشه هر جور راحتی ... روی موتور نشست و گفت: من دیگه باید برم ... کاری چیزی نداری؟ واقعا می خواست برود و مرا تنها بگذارد؟ وا رفته نگاهش کردم. هر چند او هم نامحرم بود اما باز هم به خاطر آشنایی که داشتیم در مقابل بقیه نامحرمان و در این بیابان باز هم وجودش مایه دلگرمی ام می شد تا این که تنها باشم. پرسیدم: نمیشه یکم بیشتر بمونید؟ با بغض گفتم: منو بین نامحرما تنها نذارید. سر به زیر انداخت و نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: شرمندتم آبجی ... اگه میشد می موندم ولی غصه اش رو نخور حمزه پسر خوبیه شیر پاک خورده است ناموس سرش میشه ولی بازم بهش میگم بیرون نیاد اذیت نشی. ولی به نظرم بهتره شما بری تو اتاق منتظر بمونی حمزه بیاد بیرون این جوری اذیت میشی معلوم نیست کی احمد برسه با شنیدن نام احمد همه وجودم پر از ذوق شد و پرسیدم: احمد خودش داره میاد دنبالم؟ اسماعیل سر تکان داد و گفت: حمزه که اینو می گفت. به دلت ترس راه نده ان شاء الله زود می رسه. به سمت آن جوان که حمزه نام داشت رفت کمی با او صحبت کرد و بعد از خداحافظی به سمت من برگشت. سوار موتور شد. هندل زد موتور را روشن کرد و گفت: مواظب خودت باش آبجی سلام منم به احمد برسون. خداحافظی کرد و رفت. با گرد و خاکی که از رفتنش ایجاد شد کمی سرفه کردم و کنار جوی آب خشکیده نشستم. چشم به راه آمدن احمد بودم و با شنیدن هر صدایی قلبم فرو می ریخت. نگاهم به در طویله بود و مدام به سمت طویله و جوان داخل آیه و جعلنا می خواندم و دعا می کردم بیرون نیاید. گرمی هوا هم کلافه ام کرده بود و هم به شدت تشنه شده بودم. زبانم مثل چوب خشک شده بود. سرم را به تنه درخت تکیه دادم و خودم را با چادرم باد زدم. آن قدر حالم بد بود که چشم بستم و نفهمیدم کی خوابم برد. با شنیدن صدایی از پشت سرم از خواب پریدم که پرسید: خوشگل خانم چرا این جا خوابیدی؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• نگاهم به روی مرد روبرویم که به سمتم خم شده بود خیره ماند. قمیسی کرم رنگ به تن و شلواری پارچه ای و گشاد به پا داشت. دستاری سفید رنگ به دور سرش بسته بود. ریش پر، صورت آفتاب سوخته، نگاهی مهربان و لبخندی که همیشه باعث شادی دلم می شد. احمد بود. اول با دیدنش وحشت کردم. من هیچ وقت او را به این شکل ندیده بودم. احمد کت و شلوار پوش حالا لباس های روستایی و محلی پوشیده بود. صورتش بسیار آفتاب سوخته و لاغر شده بود. در حالی که از ترس نفس نفس می زدم دست روی قلبم گذاشتم و گفتم: این چه سر و وضعیه .... ترسیدم احمد روبرویم نشست و گفت: خوبی؟ چرا این جا خوابیدی؟ به دور و برم نگاه کردم و پرسیدم: تنهایی؟ کی اومدی من نفهمیدم؟ با چی اومدی؟ احمد در حالی که بر می خاست دست مرا گرفت و مرا هم بلند کرد و گفت: این قدر خوابت سنگین بود از صدای موتور هم بیدار نشدی لباس های خیس عرقم را کمی تکان دادم و گفتم: خواب نبودم غش کرده بودم از گرما بیهوش شدم دارم می پزم _چرا نرفتی داخل؟ به احمد نگاه دوختم و گفتم: من زیر سقفی که محرمم نباشه نمیرم احمد از حرفم لبخند رضایت زد و گفت: شرمنده ام واقعا. تا ظهر منتظر بودم آقا غلام بیاد با موتور بیاییم. وگرنه وسیله نبود که بیام رو بروی احمد ایستادم و سیر نگاهش کردم و گفتم: اشکالی نداره خیلی خوشحال شدم خودت اومدی دنبالم. دلم خیلی برات تنگ شده بود. اشک در چشمم حلقه زد و با بغض گفتم: دیگه داشتم از دلتنگی جون می دادم. احمد به رویم لبخند زد و با صدای آرامی گفت: منم دلتنگت بودم. به منم این روزا خیلی سخت گذشت. الان دیگه نباید بغض کنی گریه کنی دیگه پیش همیم به سمت طویله اشاره کرد و گفت: بیا بریم یه چیزی بخوریم بعدش باید راه بیفتیم بریم لباس هایم را جلو کشیدم و خودم را باد زدم و گفتم: گرسنه نیستم فقط اگه بشه جایی این لباسا رو در بیارم احمد خندید و گفت: لباسات رو چرا در بیاری؟ سر به زیر انداختم و گفتم: محمد امین گفت ساک و بقچه دستم نگیرم که کسی بهم مشکوک نشه برای همین همه لباسام رو روی هم پوشیدم احمد با تعجب گفت: تو این گرما چند دست روی هم پوشیدی؟ سر تکان دادم و گفتم: آره .... دارم می پزم از گرما ... بیا زودتر بریم احمد دوباره به سمت طویله اشاره کرد و گفت: بیا بریم تو طویله لباسات رو در بیار این چه کاریه آخه ... حالا خودت میومدی لباسات رو بعدا میاوردن برات چادرم را کمی جلو کشیده بودم تا آفتاب به صورتم نخورد و در حالی که از گرما و هم از بوی طویلهذحالم بد شده بود گفتم: محمد امین گفت این جوری بیام گفت معلوم نیست کی بتونن لباسا و وسایلم رو به دستم برسونن. احمد در طویله را هول داد و گفت: من شرمندتم. به خاطر من این همه اذیت شدی. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌ماهِ من🥰 چهره براَفروز👌🏼 ڪہ آمد شبِ عید🌹 عید💐 بر چهره چون ماهِ تو🌙 مے باید دید😉‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌᚛•• شهریار ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1269» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• عُمرمون‌داره‌تموم‌مےشہ‌اماهَنوز یہ‌شب‌تاصبح‌تویہ‌کلبہ‌ی‌ جنگلے‌زندگی‌کردن‌بدونِ هیچ‌وسیله‌ی‌ارتباطےروتجربہ‌‌نکردیــم(:🌱 ..! 🌸🍃 =]💛 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد✨ عید مبعث بر شما مبارک باد🎉 . . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🌸𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ با کدامین شانه بهتَر میکُنے دیوانه اَم🙃 موے شـانه کُنم یا سَر نَهے بر شــシـــانه اَم!؟ 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• پفیـ🍿ــلا با سھ³ طعـم خوشمزھ😋 ⇦پنیـ🧀ــرۍ ⇦کـچـ🥫ــاپ ⇦کــ🧈ــره‌اۍ مخصوصِ کوچولوهاا👦🏻👧🏻 و دورهمے‌هاتون🥰🍀 . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• لطفا رویاهای همسرتون رو مسخره نکنید ❌ حتی اگر از دید شما احمقانه یا کودکانه به نظر برسه🌸 بجای دلسرد کردن همسرتون ، نشون بدید که چقدر بهش اعتماد و اعتقاد دارید و همه جوره در کنارش هستید😍🤝 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏پسر کوچیکم میگه: قول میدی اسکیت بخری برام!؟ میگم باشه میخرم😌 میگه باید قول مامانونه بدی😂 قول مامانونه خیلی جدید بود🥰 . . •📨• • 826 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• جایی بمون که قلبت لبخند میزنه(:♥️ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• -ولی آقای امام رضا: تو همچو من سر کویت هزار ها داری🌸 ولی بدان که گدایت فقط تو را دارد🥺 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وبیست‌ودوم نگاهم به روی مرد روبرویم که
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• در حالی که از شدت حالت تهوع دل و روده ام به هم می پیچید و اشک در چشمم جمع شده بود گفتم: فدای سرت ... چند قدمی جلو رفتم که دیگر از شدت تهوع نتوانستم راه بروم. دستم را به دیوار گرفتم و سر جایم ایستادم. احمد کنارم ایستاد و پرسید: خوبی؟ خواستم برای بهتر شدن حالم نفس عمیق بکشم ولی همین بو حالم را بد می کرد و به یک باره بالا آوردم. کنار دیوار خم شده بودم و فقط عق می زدم. احمد کنارم ایستاد و پرسید: چی شد؟ ... خوبی؟ در حالی که از شدت تهوع نفس نفس می زدم و دست و پایم می لرزید گفتم: خوبم .... این بو حالم رو به هم ریخت احمد با ناراحتی سر تکان داد و گفت: ببخش واقعا که مجبور شدی بیای این جا با دستمال پارچه ای که از کیفم بیرون کشیدم دور دهانم را پاک کردم و گفتم: چیز مهمی نیست ... الان بهترم. احمد در آهنی نزدیکم را باز کرد و گفت: بیا برو این جا لباسات رو در بیار به داخلش نگاهی انداختم. فضایی کاملا تاریک و البته با بوی شدید پِهِن (مدفوع) گاو. _اینجا برم؟ احمد سر تکان داد و گفت: آره ... منم همین جا جلوی در می ایستم. نگاهی به داخلش انداختم و گفتم: خیلی تاریکه ... _اگه می ترسی باهات بیام داخل؟ سر تکان دادم و گفتم: نه ... نمی ترسم. پا به درون آن اتاقک تاریک و بد بو گذاشتم جز نوری که از لای در به داخل می آمد سیاهی مطلق بود و از ترس چشم بستم. احمد را صدا زدم و کیف و چادرم را به دستش دادم و چشم بسته در حالی که زیر لب آیه الکرسی می خواندم سریع لباس هایم را در آوردم. تمام لباس هایم بوی عرق گرفته بودند. در همان تاریکی لباس هایم را تا زدم و درون چارقدی که از کیفم بیرون کشیده بودم گذاشتم و مثل بقچه گره اش زدم. بقچه را زیر بغلم زدم و بعد از پوشیدن چادرم دوباره از طویله بیرون زدم و به بیابان پناه بردم. احمد کمی پیش جوان حمزه نام ماند و با او صحبت کرد و بعد همراه آقا غلام سوار بر موتور سه چرخه بیرون آمدند. همراه احمد پشت موتور سه چرخه نشستیم. راه طولانی بود و آقا غلام، مرد میانسال آفتاب سوخته با لهجه ای که کمی با لهجه مشهدی متفاوت بود بلند بلند با احمد حرف می زد. من زیاد متوجه نمی شدم چه می گوید. هوا تاریک شده بود و ما هم چنان در راه بودیم. به جز صدای موتور و صدای حیوانات وحشی صدای دیگری در این مسیر خاکی و طولانی به گوش نمی رسید. از شدت تکان خوردن های موتور سه چرخه تمام بدنم درد گرفته بود. بالاخره بعد از دو سه ساعت موتور توقف کرد. خودم را به احمد نزدیک کردم و پرسیدم: رسیدیم؟ احمد در حالی که پایین می رفت گفت: نه ... پیاده شو این جا مسجده نماز می خونیم باقی راه خطرناکه صبح میریم. با کمک احمد پیاده شدم. مسجد اتاقکی شاید ‭7-8‬ متری بود که جز زیلویی پوسیده و پاره، یک فانوس و چند مهر چیز دیگری در آن نبود. آقا غلام قبل از ما وارد مسجد شد. فانوس را روشن کرد و پنجره ها را باز کرد. هوای داخل مسجد بسیار گرم بود و دم داشت. آقا غلام به احمد گفت: یک دبه آب پشت موتوره برید وضو بگیرید بیایید نماز بخوانید. همراه احمد رفتم. دلم نمی خواست حتی یک قدم از او دور شوم. احمد دبه آب را برداشت و گفت: بیا بریم اون پشت راحت باشی در اطرافم هر چه چشم چرخاندم دستشویی ندیدم. پرسیدم: مستراح کجاست؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد دستارش را از سر برداشت و در حالی که آن را باز می کرد و مثل شال روی شانه اش می انداخت گفت: مستراح نداره وار رفته گفتم: یعنی چی؟ مگه میشه؟ احمد خندید و گفت: بیابونه دیگه کسی نیست بخواد مستراح بره. همین مسجدم خدا خیرش بده هر کی ساخته و وقف کرده برای دستشویی باید بری پشت درختی، پشت سنگی کلافه گفتم: وای نگو احمد مگه میشه؟ احمد با خنده گفت: حالا که شده به سمتی اشاره کرد و گفت: بیا بریم اونجا یه چند تا درخت هست. هر چند اصلا دلم نمی خواست ولی به اجبار راضی شدم. دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم: پس بی زحمت دبه رو بده احمد جلو آمد و دستش را دور کمرم پیچید و گفت: خودم میارم برات هم قدم با او به راه افتادم. چه قدر دلم برای هم قدم شدن با او، برای لمس او تنگ شده بود. چند متری درخت ها که رسیدیم روبرویش ایستادم و گفتم: دستت درد نکنه دبه رو بده _گفتم که برات میارم. _آوردی دیگه دستت درد نکنه حالا برو ... احمد خندید و گفت: قربون خانم خجالتیم برم من ولی نمیرم .... شما برو کارت رو بکن من این جا هستم از خجالت داغ شدم و گفتم: احمد، جان من اذیت نکن ... برو دیگه ... آدم خجالت می کشه احمد با خنده محکم بغلم کرد و گفت: نمیرم قربونت برم ... خطرناکه تو این بیابون تنهات بذارم. چقدر دلم برای این آغوش تنگ شده بود. من هم او را بغل گرفتم که احمد با شیطنت گفت: خدا خیر بده به هر کی واسه مسجد مستراح نساخت ... خودش از حرف خودش خندید. با تعجب در تاریکی نگاه به او دوختم و پرسیدم : برای چی؟ احمد صورتم را بوسید و گفت: سبب خیر شد به هوای مستراح ما بیاییم این جا و بعد این همه دوری رفع دلتنگی کنیم دلم برای صدات، برای حرفات، برای لبخندات، برای تک تک کارات تنگ شده بود. سرم را به سینه اش گذاشتم و گفتم: منم دلتنگت بودم. همه دلتنگت بودیم. بدون تو انگار همه چی کم بود. حال دل همه مون بد بود. نبودنت، ندیدنت خیلی سخت بود احمد. برای من یه جور ... برای پدر و مادرت یه جور ... برای خواهرت ... با یادآوری زینب آه کشیدم و سکوت کردم. احمد مرا از آغوشش فاصله داد و با غم پرسید: حال مادرم خیلی بده؟ با غصه گفتم: حال دلشون داغونتر از حال جسم شونه. خیلی دلتنگتن _راست میگن زینب دیگه نمی تونه حرف بزنه؟ سر به زیر گفتم: خودش ترجیح میده کمتر حرف بزنه. احمد آه کشید و گفت: خدا منو نبخشه که باعث این اتفاقات شدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌ای صفا و ای وفا در جور عشق🥰 ای خوشا و ای خوشا اقبال عشق🌹 وحـــدت عشقست این جا نیست دو👥 یا تویی یا عشق یا اقبال عشق😍᚛•• . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1270» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• 🍃🌙 ✋•~یاصاحب‌الزمان‌عج 🌱•~زیباترین بهانه 🌍•~دنیای من ❤️•~سلام! . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•𓆩⛵️𓆪• . . •• •• ^🛣•°جاده‌اے میبافم ^🌿•°در گلیم سبز رنگ ^☔️•°انتهایش زندگے 😍 (: . . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⛵️𓆪•