eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🕊𓆪• . . •• •• ﴿ بھ روایت همسـ 💍ـرِ محترمِ شهید مدافع‌حرم نوید صفـری: آقانوید از همون اول، حواسش بود به هدفی که داره، مدام کنترل میکرد، مراقبت میکرد که نکنه محبت عزیزانش از پدر و مادر عزیزش تا خواهر و همسر و خواهرزاده و… مانع رسیدنش بشه. وقتی که بود با جان و دل بود. انقدر بامحبت و بانشاط که آدم کیف میکرد، اما به وضوح میفهمیدم که در پسِ همه این بودن ها، حواسش به همه چی هست. به اینکه انقدر وابسته نشه که نتونه دل بکنه. و بالاخره تلاش هایش هم نتیجه داد و رسید به آنچه که می‌خواست..🌷 شهدا از جمله آقانوید به معنای واقعی مصداق این بیت شعر هستند: 🌹'‌• آنکس که تو را شناخت، جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند… 🌹 •' دیوانه کنی هردو جهانش بخشی دیوانه تو هردو جهان را چه کند… . . 𓆩‌توخورشیدےوبـےشڪ‌دیدنت‌ازدورآسان‌است‌𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🕊𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدو‌سی‌وهشتم _دیروز صبح تا نامه محمد آقا ب
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آقا جان از جا برخاست و از سر میخ روی دیوار کتش را برداشت و رو به محمد علی گفت: بابا جان پاشو رو به محمد حسن و محمد حسین کرد و گفت: ساعت رو دیدین؟ پاشید برید مدرسه محمد حسین گفت: آقاجان من نمیرم میخوام پیش آبجی و بچه اش بمونم آقاجان در جواب محمد حسین گفت: نمیشه بابا جان تو هر روز به یه بهونه ای داری از زیر مدرسه رفتن در میری آبجیت چند روزی مهمون مون هست برو مدرسه ظهر بیا پیشش محمد حسین پایش را به زمین کوبید و گفت: آقا جان نمیرم از اولم گفتم این معلم مون خانومه سر لخته با دامن میاد سر کلاس من ازش خوشم نمیاد دلم نمیخواد برم سر کلاسش قیافه اش رو ببینم آقا جان گفت: بابا تو برو من فردا میام مدرسه صحبت می کنم کلاست رو عوض کنن پاشو بابا محمد حسین با ناراحتی و غرولند از جا بلند شد. قدمی به سمت در رفت و بعد به سمت علیرضا آمد. کنارش نشست و محکم و طولانی صورت او را بوسید و گفت: آبجی من میرم زود بر می گردم کاری نداری؟ خودم را جلو کشیدم پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: نه داداشی برو به سلامت. محمد حسین که از اتاق رفت محمدحسن جلو آمد دستش را دراز کرد تا دست بدهد و گفت: آبجی تا این زلزله مدرسه است خوب استراحت کن که برگرده خواب و خوراک برات نمیذاره دست محمد حسن را فشردم و گفتم: چشم داداش محمد حسن رو به آقاجان کرد و گفت: آقاجان این پسره امروز برنامه داره ها وقتی میگه زود بر می گردم شک نکنید نقشه فرار کشیده امروز از مدرسه در میره آقاجان خندید و گفت: این کی درست حسابی سر کلاس و درس مونده فرار کار همیشه اشِ هر دفعه هم یه بهانه ای میاره من که حریفش نمیشم محمد حسن رو به من کرد و پرسید: آبجی چیزی لازم نداری برگشتنی برات بگیرم بیارم؟ به رویش لبخند زدم و گفتم: نه قربونت برم ممنونم محمد حسن خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت. آقاجان دسته کلیدش را به سمت محمد علی گرفت و گفت: بابا جان دیر شده بی زحمت داداشات رو برسون مدرسه بعدش برو در خونه خواهرات بهشون خبر بده رقیه اومده ظهر بیان این جا دور هم باشیم یک سر هم برو از حجره یکم پول بردار برو پیش کربلایی شعبون پول یک گوسفند رو حساب کن باهاش بگو بعد نماز ظهر بیاد این جا قربونیش کنه محمد علی سر به زیر در برابر آقا جان ایستاده بود و در کمال ادب و احترام به حرف های آقاجان گوش می داد و بعد از تمام شدن حرف آقاجان گفت: چشم آقاجان ... بعد بیام کلید رو پس بیارم براتون؟ آقاجان گفت: نه بابا جان لازم نیست هر وقت اومدی خونه ازت می گیرم محمد علی چشم گویان خداحافظی کرد واز اتاق بیرون رفت. آقاجان به سمتم آمد که به احترامش از جا برخاستم. مرا در آغوش گرفت و فشرد. از همه چیز بیشتر انگار دلم برای همین آغوش آقاجان تنگ شده بود و دلم نمی خواست از آغوشش بیرون بیایم. چند بار روی سرم را بوسید و بعد مرا رها کرد و گفت: بابا جان من میرم پیش حاج علی موقع نماز برمی گردم شرایط رو که می بینی یک وقت دلگیر نشی بگی من اومدم هم تنهام ‌گذاشتن رفتن پی کارشون سر به زیر گفتم: نه آقاجان این حرفا چیه برای چی دلگیر بشم؟ آقاجان روی سرم را بوسید و رو به خانباجی گفت: زحمت شما هوای دخترم رو داشته باشید که خوب استراحت کنه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید قدوسی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر و آقاجان هم خدا حافظی کردند و رفتند. خانباجی هم همراه آن ها به حیاط رفت. به محض تنها شدن شروع به در آوردن لباس هایی کردم که روی هم پوشیده بودم پنج دست لباس روی لباس خودم پوشیده بودم تا گرم شوم در حال در آوردن آخرین لباس اضافه شدم که دیدم خانباجی با تعجب دارد نگاهم می کند. خجالت زده به رویش لبخند زدم که آمد کنارم نشست و پرسید: چرا این قدر روی هم لباس پوشیدی؟ روی هم روی هم پوشیدی از این خونه رفتی روی هم روی هم پوشیدی به این خونه برگشتی در حال جمع کردن لباس هایم گفتم: سردم بود خانباجی لباس گرم نداشتم. روسری ام را روی سرم انداختم. خانباجی به صورت علیرضا دست کشید و گفت: این بچه چرا داغه؟ به صورت علیرضا دست کشیدم و گفتم: دیشب یادم رفت عوضش کنم ... خوابم برده بود ... با نق نقش که بیدار شدم دیدم خیس کرده معلوم نیست چه قدر جاش خیس بوده بعدشم پتوی دیگه نداشتیم از دیشتب فقط همین کت احمد آقا دورش بوده و چادر من خانباجی علیرضا را بغل کرد و گفت: طفلک بچه ... من فکر کردم چون تب داره لای کت پیچیدیش خنک بشه تبش بیاد پایین. علیرضا را به سمتم گرفت و گفت: بازش کن من برم آب و گلاب بیارم با دستمال روی بدنش بکشیم خنک بشه تبش بیاد پایین _همه بدنش نجسه خانباجی ... دیشب که خیس کرده بود نشستمش خانباجی علیرضا را در جایش گذاشت و گفت: پس تو شیرش بده من برم آبگرمکن رو روشن کنم حموم رو آماده کنم ببریم بذاریمش تو آب هم بشوریمش هم تبش پایین بیاد خانباجی یا علی گویان از جا برخاست و به سمت در رفت. در حالی که دمپایی می پوشید پرسید: صبحانه خوردی؟ سر بالا انداختم و گفتم: نه نخوردم _الان برات میارم مادر کنار علیرضا دراز کشیدم تا شیرش بدهم. بدنش کمی داغ شده بود و با نق و نوق شیر می خورد. برگشت خانباجی به اتاق کمی طول کشید. برایم کاچی پخته بود و آورد. از او تشکر کردم و مشغول خوردن شدم و در حال خوردن با هم حرف می زدیم. با خانباجی خیلی راحت بودم و حسابی با هم حرف زدیم و درد دل کردم. تمام سختی هایی که کشیده بودم را برایش تعریف کردم و با هم اشک ریختیم. خانباجی هم از تمام مدتی که نبودم برایم تعریف کرد از سقط شدن فرزند راضیه، از چگونگی مرگ مادر احمد، از حال مادر و آقاجان و .... 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید طرحچی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• وقتی که می‌رسم حرم احساس می‌کنم چیزی نمانده پر بزنم سمت گنبدت... . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 دوش✨ آرزوی خواب خوشم بود😴 یک زمان⏰ ﮼𖡼 امشب🌙 نظر به روی تو🥰 از خواب خوشترست😌 سعدی /✍🏼 . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •📲 بازنشر: •🖇 «1333» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• 🕰زمـانـی کهـ گـذشـتــهـ خـود را وارد روز جـدید نمـی‌کنــی😌🌱 روزت آســانتر و بهــتر مــی شــود . . .✨ صبــحتــــون بخیــــررررر😍♥️🍄 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• امام علے(؏) : با همسرت خـ🥰ـوش رفتار باش تا زندگےات باصـ🪴ـفا شــود‼️ . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩🌿𓆪• . . •• •• از כل چـ👌🏻ـــہ خـ😍ـوش כل مـــــــی‌بــ💞ـر؎ 🤌🏻 . . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌿𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• روزے به دلبـ💓ـرے نظرے کرد چشــ👀ــم من زان یکـ☝️🏻ـ نظر مرا دو جـ🌏ــهان از نظر فتاد 💚 🤲🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• یهــ طعــم جــدید یهــ غذاے جــدید مخصــوص شـما کـدبانـویے کهــ طرفـدار ایده هاے جــدید آشپــزے هســتے😌💕 [اسنک مارتادلا😍] مواد مورد نیاز‌مون؛👇🏻 کالبــاس مارتادلا🥓 قــارچ بــلانچ🍄 چیپــس خــلالی🍟 نان تســت سـاده🍞 پنیـر پیتــزا🧀 ســس کـچـاپ و خـردل🥫 آویشــن ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🥸𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏بابام با مامانم بحث می‌کنه که قوت غالبمون نونه نه برنج🤨 برای اینکه بخشی از فطریه‌رو بپیچونه😄 مامانم میگه از فردا که نون و کدو بهت دادم معنی قوت غالب رو متوجه می‌شی😏 علی‌الظاهر هفته‌ی پرتنشی رو قراره داشته باشیم🤨😁😞 . . •📨• • 886 • "شما و باباتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌بابا،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥸𓆪
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• تعادل رو توی محبت به همسرتون حفظ کنید👏☺️ مبادا از عشق زیاد به حدی قربون صدقه‌اش برید که حوصله‌اش رو سر ببرید😶‍🌫 اینجوری باعث میشه محبتتون براش تکراری و غیر جذاب بشه😵‍💫👌 . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• ای کسی که رسیدن به آرزوها و خواسته‌ها در دست توست . . .🙂 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
Man Age mordam_2024_04_09_16_31_51_875.mp3
13.13M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• من‌اگه‌مردم‌نکنه‌نیای.. برای‌روزی‌که‌نخواهیم‌بود‌ اینم‌‌امروزبه‌نیت‌ شهدای مظلوم کنسولگری گوش‌‌بدیم‌ برسه‌به‌روح مطهرشون..😭 . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوچهل مادر و آقاجان هم خدا حافظی کردند و ر
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• همراه خانباجی علیرضا را به حمام بردیم و شستیم. خانباجی سریع بر تن علیرضا لباس پوشاند و او را به اتاق برد. به خاطر استحمام کمی بدن علیرضا خنک شده بود و خانباجی برای این که زودتر تبش فروکش کند قبل از قنداق کردن کمی پیاز کف پای او گذاشت. علیرضا را شیر دادم و خواباندم که خانباجی برایم کمی میوه و تنقلات آورد و گفت: مادر برات لباس تمیز و گرم گذاشتم توی حمام خودت هم یه حمام برو خستگیت در بیاد. لباس هایم را برداشت و گفت: اینا رو هم می برم بشورم خواستم لباس ها را از دستش بگیرم و گفتم: نه خانباجی زحمت تون میشه خودم می شورم _نه مادر چه زحمتی ... آقاجانت چند وقتیه لباسشویی خریده خیلی زود و سریع لباسا رو می شوره میندازم تو اون صدای در حیاط آمد و بعدش صدای راضیه در حیاط پیچید. با شوق برای دیدن خواهرم از جا برخاستم. من از پله های اتاق بیرون دویدم و راضیه از پله های ایوان بالا دوید و با دیدن هم به گریه افتادیم و با شوق و دلتنگی هم را در آغوش کشیدیم. هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر از خانواده ام دور شوم و تا این حد دلتنگ شان شوم بعد از این که کلی هم را در آغوش کشیدیم راضیه مرا از خود جدا کرد ، نگاهی به شکمم انداخت و پرسید: زایمان کردی؟ به تایید سر تکان دادم که گفت: ای جانم پس مامان شدی تو هم؟ بچه ات کو که خاله اش قربونش بره _تو مهمون خونه خوابه راضیه با شوق به سمت اتاق راه افتاد و من هم دنبالش رفتم. چادرش در میانه اتاق از سرش افتاد و راضیه بی توجه به چادرش خودش را بالای سر علیرضا رساند. کنارش نشست وبا ذوق و محبت خاصی خیره علیرضا شد و گفت: الهی قربونش برم چه کوچولوئه چند وقتشه؟ کنار راضیه نشستم و گفتم: یازده روزشه _الهی بگردم ... اسمش رو چی گذاشتین؟ _علیرضا خم شد و گونه علیرضا را بوسید و گفت: الهی عاقبت به خیر بشه ... آه کشید و گفت: الهی بزرگ شدن و دامادیش رو ببینی .... خدا برات حفظش کنه داغش رو نبینی هیچ وقت دلم برای راضیه سوخت. قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود را گرفت و با لبخند نگاه به علیرضا دوخت شانه اش را فشردم که گفت: مهدی منم اگه مریض نمی شد الان یک ساله بود _هنوزم به یادشی؟ راضیه نگاه به من دوخت و گفت: میشه نباشم؟ بچه ام تو کمتر از دو دقیقه که من اومدم نمازم بخونم جون داد و تموم شد با هر دو دست زیر چشم هایش دست کشید و گفت: همه فکر می کنن چون سرم به نعیمه گرم شد و بعدشم باردار شدم فراموشش کردم ولی شبی نیست خوابش رو نبینم باردار که شدم حسنعلی یه مدت نمیذاشت برم سر خاکش داشتم دق می کردم دست راضیه را گرفتم که گفت: مدام به حضرت رباب متوسل میشم کمکم کنه _این بچه ات چرا سقط شد؟ لبخند تلخی به رویم زد و گفت: انگار قسمتش نبود دنیا بیاد .... اینم شش ماهه بود دیگه دارم از عدد شیش می ترسم _پس تازه سقط کردی سر تکان داد و گفت: دو هفته ای میشه ... با صدای در حیاط راضیه اشکش را پاک کرد از جا برخاست و گفت: برم ببینم کی اومده 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شعبانعلی اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با حوله روی موهای خیسم کشیدم و با لذت از بخار آبی که در فضای حمام پیچیده بود زیر لب الهی شکر گفته لودم. خیلی وقت بود از این امکانات دور بودم و برای یک حمام ساده باید کلی عذاب می کشیدم. در حالی که این جا فقط می خواست شیر آب را باز کنی و زیر دوش بایستی نه دغدغه آب آوردن و گرم کردنش را داشتی نه دغدغه تمام شدن آب تقه ای به در حمام خورد و صدای ربابه در گوشم پیچید: آبجی کمک نمیخوای؟ خوبی؟ لبخند بر لبم آمد و گفتم: خوبم الان میام بیرون ربابه و ریحانه و حمیده هم آمده بودند و حیاط از صدای خنده و شادی بچه های شان پر شده بود. حمیده و ربابه باردار بودند و ریحانه هم سرش با نعیمه که تازه سینه خیز می کرد گرم بود. لباس گرم و کاموایی ام را پوشیدم و چارقدم را دور سرم بستم و از حمام بیرون آمدم. به محض ورودم به اتاق ربابه با انواع جوشانده و دم نوش به سراغم آمد و به خوردم داد. همه می گفتند و می خندیدند و حال شان خوب بود. بعد از نماز ظهر آقاجان همراه قصاب آمد و گوسفندی را قربانی کردند. گوشتش را سریع قسمت بندی کردند و در خانه همسایه ها بردند و جگرش را کباب کردند و به خوردم دادند. با این که در کنار خانواده ام شاد و از دیدن شان خوشحال بودم اما ته دلم به خاطر احمد و تنهایی اش غصه داشتم و دلگیر بودم ساعت حدود سه بعد از ظهر بود که برای رفتن به خانه حاج علی آماده شدیم. روسری مشکی پوشیدم و چادر مشکی ام را روی یرم انداختم. خانباجی علیرضا را بغل گرفت و همه با هم پیاده به سمت خانه حاج علی راه افتادیم. به محض پا گذاشتن به حیاط عمارت شان غم و غصه عجیبی همه وجودم را فرا گرفت. احساس سنگینی و نفس تنگی می کردم. انگار آسمان این عمارت از همه جا ابری تر و گرفته تر بود. صدای ناله و شیون خواهران احمد به گوش می رسید و قلبم را فشرده می کرد. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید جاوید الاثر علیرضا اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) می‌فرمودند: عقل واقعی آن است که انسان غصه‌ها را فرو ببرد و تحمل کند و با بدخواهان خود بسازد و با دوستان مدارا کند 🍃🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 گر👇🏼 هزاران دام💯 باشد در قدم😒 ﮼𖡼 چون✨ تو با مایی💚 نباشد هیچ غم😉 مولانا /✍🏼 . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •📲 بازنشر: •🖇 «1334» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• بی خیــال تمام دلواپسـے هایـمان . . .🌱 بهـ مـوسـیقے دلنواز گـوش کن💽 فنــجانـت را سـر بکـش☕️ و بگــذار انـقــدر حـالمـان خوب باشــد کهـ یـادمـان بـرود امروز چند شنبهــ ست . . .☺️❣ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• پیامبر ࢪحمت ﷺ : پـایان هر رنــ😢ــــج و ســـــخـ🛠ــــتـــــے، پیـ🥇ــروز؎ است! :295 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• «نه... می‌خواد درسش رو ادامه بده 😇» این جوابیه که خیلی از دخترها یا خانواده‌شون به خانواده آقاپسری میگن که میخوان خواستگاری کنند اصلا، این «میخواد درسشو ادامه بده» شده یه اصطلاح، چه درمورد کسی که واقعا نمیخواد ازدواج کنه چه برای کسی که از ازدواج ترس داره.. و همین باعث می‌شه ازدواج یه مانع تصور بشه❗️ اما نظر اسلام، چیز دیگه‌ست.. اسلام میگه اگه این شرایط رو 👇 داری، نگران چیزی نباش و برای ازدواج، فکر یا اقدام کن: +بلوغ جسمی و عقلی و فکری +ایمان +توکل به خدا 🔆 بزرگی می‌گفت: زشته که آدم به وعده‌های این و اون اعتماد داشته باشه اما به وعده‌های خدا، واسه ازدواج، اعتماد نکنه.. اگه شرایطی که اسلام گفته، همین بلوغ و توکل و ایمان رو، داریم مهمه به خدا توکل کنیم و بهانه نیاریم که میخوایم درسمون رو ادامه بدیم..آخه خدا خودش برامون درس رو ادامه میده..😌 در نتیجه با امید به خدا و انتخاب درستِ همسر آینده میشه توی بحث درس حتی موفق تر از قبل شد! چون یه نفر هست که توی روزای سختت همراهته:) ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• و چشــ👀ــمانت سرآغاز خیــ🍃ــال زیبــ🦋ـاے من است 🥰☔️ 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
34.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• یهــ ذرت مکزیـکـیمون نـشهـ؟😅❤️ مـــوادے کهــ لازم داریــم : کــره ۵۰ گرم 🧈 نمــک ۱ ق غ🧂 آبلیــمو ۱ ق غ🍋 فلــفل سیاه ۱ ق چ پنیــر پیتزا ۱ پیمانهـ🧀 ســس مایونز ۲-۳ ق غ ذرت پختهـ ۴۰۰ گرم🌽 فلـفل قرمز ۱ ق چ چیپـس خلالی🍟 قـارچ ۲۰۰ گرم🍄 آویشــن ۱ ق غ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🥸𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏بابام اومده واسه نماز صبح بیدارم کنه دید دارم تحلیلای حمله‌ی احتمالی سپاهو می‌خونم🤓 گفت می‌تونی سرتو کامل برگردونی؟🧐 گفتم چطور؟ گفت اخه همه جغدا می‌تونن🦉😄😞 . . •📨• • 887 • "شما و باباتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌بابا،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥸𓆪
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• سعی کنید بنای زندگی‌تان را بر اعتماد به یکدیگر بگذارید👏♥ مدام یکدیگر را کنترل نکنید❌😒 در هر حرکتِ ساده‌ی همسرتان به دنبال بدبینی نباشید❌😬 این عادت که همه شماره تلفن‌ها را کنترل کنید، پیامک‌ها را بخوانید و یا از او بپرسید "چی خریدی؟ از کجا خریدی و ..." را کنار بگذارید😵‍💫 خودتان را با جمله "چون دوستش دارم کنترلش میکنم" گول نزنید❌😐 اعتماد و احترام اولین اصل در رابطه‌تان باید باشد🤝 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
جلسه سوم اشتباهات رایج.m4a
15.13M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• خطاهای رفتاری خانمها . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🕊𓆪• . . •• •• 🌷‌﴾ سال تحویل دور هم بودیم. علی به همه عیدی داد غیر از من. گفت: «بیا بالا توی اتاق خودمون». یه قابلمه دستش گرفت و گفت: «من میزنم روی قابلمه تو از روی صداش بگرد و هدیه‌ات رو پیدا کن». گذاشته بود توی جیب لباس فرمش. یه شیشه عطر بود و یه دستبند. این قدر برام لذت بخش بود که تا حالا یادم مونده. 📚‌﴾ شهید علیرضا یاسینی، کتاب نیمه پنهان ماه، ج۵، ص۳۲ . . 𓆩‌توخورشیدےوبـےشڪ‌دیدنت‌ازدورآسان‌است‌𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🕊𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوچهل‌ودوم با حوله روی موهای خیسم کشیدم و
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر کنار گوشم گفت: رفتیم تو هم همین جور روت رو تنگ بگیر کسی نشناسدت با تعجب به سمتش برگشتم و آهسته پرسیدم: چرا؟ _آقات گفت سرش را کمی نزدیک تر آورد و گفت: فکر کردی چرا همه رو به خط کرد دسته جمعی بیاییم؟ برای این که کسی متوجه اضافه شدن تو نشه تا وقتی شلوغه روت رو بگیر ساکت یه گوشه بشین بعد رفتن همه میریم پیش خواهرای احمد آقا فعلا روت رو قرص بگیر کسی نفهمه تو اومدی رویم را محکم تر گرفتم و زیر لب چشم گفتم. وارد مهمان خانه بزرگ شان شدیم که سر تا سر آن خانم ها نشسته بود. خواهران احمد زهره و زهرا در کنار خاله های شان صدر مهمانخانه نشسته بودند و شیون می کردند. زینب در کنارشان نبود. همراه خانباجی گوشه ای از مهمان خانه که زیاد در دید کسی نباشیم نشستیم. اشک از چشمم سر می خورد و فرو می ریخت. خانمی با صدای بلند در حال خواندن سوره انعام بود. مهتاب خانم و زیور خانم با لباس هایی سیاه و چشم اشک بار مشغول پذیرایی از مهمان ها بودند. خانباجی آهسته در گوشم گفت: چادرت رو بنداز تو صورتت نشناسنت به حرفش گوش دادم و چادرم را در صورتم کشیدم. مهتاب خانم چای تعارف کرد و بدون این که مرا بشناسد رفت. مهمان خانه با آن عظمت غلغله مهمان بود حتی بعد از اذان هم زیاد خلوت نشد. دلم برای نمازم می جوشید ولی در این جا و در این شلوغی امکان رفتن به دستشویی و طهارت و وضو برای هر نماز را نداشتنم.در گوش خانباجی گفتم: خانباجی نمیشه بریم خونه نماز بخونم بعد برگردیم؟ خانباجی در حالی که زیر لب صلوات می فرستاد گفت: پاشو یه گوشه وایستا بخون این همه راه بریم خونه برای چی؟ _نمیشه همین جوری نماز بخونم ... لکه بینی دارم باید برم دستشویی طهارت و وضو بگیرم خانباجی نگاهی در مهمانخانه چرخاند و گفت: یکم صبر کن تا من از مادرت بپرسم چه کار کنیم خانباجی از جا برخاست و به طرف مادر رفت. از دور نگاه شان می کردم ولی نمی دانستم چه می گویند.خانباجی همراه راضیه به کنارم برگشت و آهسته گفت: خانم گفت آقاجانت گفته ساعت شیش با حاج علی میان خونه با ناراحتی گفتم: تا شیش که خیلی مونده خانباجی در حالی که قنداق علیرضا را باز می کرد تا عوضش کند گفت: دیگه چاره ای نیست تا اون موقع باید صبر کنیم از دیروز تا حالا کلی آدم غریبه اومده این جا آقاجانت می ترسه برای احمد آقا دردسر بشه حالام نگران نباش بذار من این بچه رو عوض کنم بعدش با هم میریم دستشویی راضیه مهری را به دستم داد و گفت: همونجا تو حیاط یه گوشه وایستا نمازت رو بخون من حواسم به پسرت هست 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی عسکر اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با خانباجی به حیاط رفتیم و به دستشویی که نزدیک در ورودی عمارت شان بود رفتم. از کنار اتاق احمد که گذشتم دلم برای احمد پر کشید بر خلاف روز هایی که احمد بود و همیشه در این اتاق را قفل می کرد درش باز بود و ترجیح دادم برای خواندن نماز به این اتاق بروم خانباجی پشت سرم وارد اتاق شد و گفت: رقیه کجا سرت رو انداختی میری؟ تو بیا بیرون الان یکی میاد در حالی که برای نماز قامت می بستم گفتم: این جا قبلا اتاق احمد بود.... در این اتاق دیگر خبری از وسایل احمد نبود فقط برای من مایه دلخوشی بود که می توانم برای چند دقیقه جایی باشم که قبلا متعلق به او بوده است. بعد از نمازم دوباره به مهمانخانه برگشتیم. انگار این سرسرای بزرگ خلوت شدنی نبود. مادر علیرضا به بغل سمتم آمد و پرسید: می دونی اتاق حاج علی کجاست؟ به تایید سر تکان دادم که مادر گفت: بریم اونجاآقاجانت و حاج علی منتظرتن. خانباجی پرسید: خانم ما هم بیاییم؟ مادر به خواهران احمد که صدر مجلس نشسته بودند نگاهی انداخت و گفت: یه جوری زکیه و زهرا رو بیارید اونجا کسی شک نکنه همراه مادر از مهمانخانه بیرون رفتیم و به سمت اتاق ساده و کوچک حاج علی قدم برداشتیم. پشت در اتاق ایستادیم و در زدیم. آقاجان در را برای مان باز کرد. با قدم هایی لرزان پا به اتاق حاج علی گذاشتم و با او چشم در چشم شدم. بسیار پیر و شکسته شده بود. موهای سرش یک دست سفید شده بود و کمی قامتش خمیده بود. از دیدنش چشم هایم پر از اشک شد و با صدایی که به شدت از بغض می لرزید سلام کردم حاج علی در حالی که جلو می آمد و مرا در آغوش می کشید جواب سلامم را داد: سلام جانِ بابا از حزن صدایش دلم آتش گرفت. هیچ کلمه ای نمی توانستم بگویم نه تسلیت نه دلداری نه ابراز دلتنگی هنوز از آغوش حاج علی بیرون نیامده بودم که در اتاق باز شد. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبدالمطلب اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• سمت حرمم، همیشه با جان و دلم من کفتر صحنم و از اینجا نَروم . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•