•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
امام علے(؏) :
با همسرت خـ🥰ـوش رفتار
باش تا زندگےات باصـ🪴ـفا
شــود‼️
#منلايحضرج4ص392
#زندگےتونبہعشق
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🌿𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
از כل چـ👌🏻ـــہ
خـ😍ـوش כل
مـــــــیبــ💞ـر؎
#مولانا
#بیاایندلبریتویکمکمترشکن🤌🏻
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
روزے به دلبـ💓ـرے
نظرے کرد چشــ👀ــم من
زان یکـ☝️🏻ـ نظر
مرا دو جـ🌏ــهان از نظر فتاد
#سعدے
#در_انتظار_دیدار_لبخند_مهدے_عج💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
یهــ طعــم جــدید
یهــ غذاے جــدید
مخصــوص شـما کـدبانـویے کهــ طرفـدار ایده هاے جــدید آشپــزے هســتے😌💕
[اسنک مارتادلا😍]
مواد مورد نیازمون؛👇🏻
کالبــاس مارتادلا🥓
قــارچ بــلانچ🍄
چیپــس خــلالی🍟
نان تســت سـاده🍞
پنیـر پیتــزا🧀
ســس کـچـاپ و خـردل🥫
آویشــن
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🍳𓆪•
•𓆩🥸𓆪•
.
.
•• #منو_بابام ••
💬 بابام با مامانم بحث میکنه که قوت
غالبمون نونه نه برنج🤨 برای اینکه بخشی
از فطریهرو بپیچونه😄
مامانم میگه از فردا که نون و کدو بهت دادم
معنی قوت غالب رو متوجه میشی😏
علیالظاهر هفتهی پرتنشی رو قراره داشته
باشیم🤨😁😞
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 886 •
#سوتے_ندید "شما و باباتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بابابا،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥸𓆪
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
تعادل رو توی محبت به همسرتون حفظ کنید👏☺️
مبادا از عشق زیاد به حدی
قربون صدقهاش برید که
حوصلهاش رو سر ببرید😶🌫
اینجوری باعث میشه محبتتون
براش تکراری و غیر جذاب بشه😵💫👌
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
ای کسی که رسیدن به
آرزوها و خواستهها
در دست توست . . .🙂
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
Man Age mordam_2024_04_09_16_31_51_875.mp3
13.13M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
مناگهمردمنکنهنیای..
برایروزیکهنخواهیمبود
اینمامروزبهنیت شهدای مظلوم کنسولگری گوشبدیم برسهبهروح مطهرشون..😭
#جمعه_های_بیقراری
#شهدای_طریق_القدس
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوچهل مادر و آقاجان هم خدا حافظی کردند و ر
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوچهلویکم
همراه خانباجی علیرضا را به حمام بردیم و شستیم.
خانباجی سریع بر تن علیرضا لباس پوشاند و او را به اتاق برد.
به خاطر استحمام کمی بدن علیرضا خنک شده بود و خانباجی برای این که زودتر تبش فروکش کند قبل از قنداق کردن کمی پیاز کف پای او گذاشت.
علیرضا را شیر دادم و خواباندم که خانباجی برایم کمی میوه و تنقلات آورد و گفت:
مادر برات لباس تمیز و گرم گذاشتم توی حمام خودت هم یه حمام برو خستگیت در بیاد.
لباس هایم را برداشت و گفت:
اینا رو هم می برم بشورم
خواستم لباس ها را از دستش بگیرم و گفتم:
نه خانباجی زحمت تون میشه خودم می شورم
_نه مادر چه زحمتی ...
آقاجانت چند وقتیه لباسشویی خریده خیلی زود و سریع لباسا رو می شوره میندازم تو اون
صدای در حیاط آمد و بعدش صدای راضیه در حیاط پیچید.
با شوق برای دیدن خواهرم از جا برخاستم.
من از پله های اتاق بیرون دویدم و راضیه از پله های ایوان بالا دوید و با دیدن هم به گریه افتادیم و با شوق و دلتنگی هم را در آغوش کشیدیم.
هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر از خانواده ام دور شوم و تا این حد دلتنگ شان شوم
بعد از این که کلی هم را در آغوش کشیدیم راضیه مرا از خود جدا کرد ، نگاهی به شکمم انداخت و پرسید:
زایمان کردی؟
به تایید سر تکان دادم که گفت:
ای جانم پس مامان شدی تو هم؟ بچه ات کو که خاله اش قربونش بره
_تو مهمون خونه خوابه
راضیه با شوق به سمت اتاق راه افتاد و من هم دنبالش رفتم.
چادرش در میانه اتاق از سرش افتاد و راضیه بی توجه به چادرش خودش را بالای سر علیرضا رساند.
کنارش نشست وبا ذوق و محبت خاصی خیره علیرضا شد و گفت:
الهی قربونش برم چه کوچولوئه
چند وقتشه؟
کنار راضیه نشستم و گفتم:
یازده روزشه
_الهی بگردم ... اسمش رو چی گذاشتین؟
_علیرضا
خم شد و گونه علیرضا را بوسید و گفت:
الهی عاقبت به خیر بشه ...
آه کشید و گفت:
الهی بزرگ شدن و دامادیش رو ببینی .... خدا برات حفظش کنه داغش رو نبینی هیچ وقت
دلم برای راضیه سوخت.
قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود را گرفت و با لبخند نگاه به علیرضا دوخت
شانه اش را فشردم که گفت:
مهدی منم اگه مریض نمی شد الان یک ساله بود
_هنوزم به یادشی؟
راضیه نگاه به من دوخت و گفت:
میشه نباشم؟ بچه ام تو کمتر از دو دقیقه که من اومدم نمازم بخونم جون داد و تموم شد
با هر دو دست زیر چشم هایش دست کشید و گفت:
همه فکر می کنن چون سرم به نعیمه گرم شد و بعدشم باردار شدم فراموشش کردم
ولی شبی نیست خوابش رو نبینم
باردار که شدم حسنعلی یه مدت نمیذاشت برم سر خاکش داشتم دق می کردم
دست راضیه را گرفتم که گفت:
مدام به حضرت رباب متوسل میشم کمکم کنه
_این بچه ات چرا سقط شد؟
لبخند تلخی به رویم زد و گفت:
انگار قسمتش نبود دنیا بیاد ....
اینم شش ماهه بود
دیگه دارم از عدد شیش می ترسم
_پس تازه سقط کردی
سر تکان داد و گفت:
دو هفته ای میشه ...
با صدای در حیاط راضیه اشکش را پاک کرد از جا برخاست و گفت:
برم ببینم کی اومده
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شعبانعلی اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوچهلودوم
با حوله روی موهای خیسم کشیدم و با لذت از بخار آبی که در فضای حمام پیچیده بود زیر لب الهی شکر گفته لودم.
خیلی وقت بود از این امکانات دور بودم و برای یک حمام ساده باید کلی عذاب می کشیدم.
در حالی که این جا فقط می خواست شیر آب را باز کنی و زیر دوش بایستی
نه دغدغه آب آوردن و گرم کردنش را داشتی نه دغدغه تمام شدن آب
تقه ای به در حمام خورد و صدای ربابه در گوشم پیچید:
آبجی کمک نمیخوای؟ خوبی؟
لبخند بر لبم آمد و گفتم:
خوبم الان میام بیرون
ربابه و ریحانه و حمیده هم آمده بودند و حیاط از صدای خنده و شادی بچه های شان پر شده بود.
حمیده و ربابه باردار بودند و ریحانه هم سرش با نعیمه که تازه سینه خیز می کرد گرم بود.
لباس گرم و کاموایی ام را پوشیدم و چارقدم را دور سرم بستم و از حمام بیرون آمدم.
به محض ورودم به اتاق ربابه با انواع جوشانده و دم نوش به سراغم آمد و به خوردم داد.
همه می گفتند و می خندیدند و حال شان خوب بود.
بعد از نماز ظهر آقاجان همراه قصاب آمد و گوسفندی را قربانی کردند.
گوشتش را سریع قسمت بندی کردند و در خانه همسایه ها بردند و جگرش را کباب کردند و به خوردم دادند.
با این که در کنار خانواده ام شاد و از دیدن شان خوشحال بودم اما ته دلم به خاطر احمد و تنهایی اش غصه داشتم و دلگیر بودم
ساعت حدود سه بعد از ظهر بود که برای رفتن به خانه حاج علی آماده شدیم.
روسری مشکی پوشیدم و چادر مشکی ام را روی یرم انداختم.
خانباجی علیرضا را بغل گرفت و همه با هم پیاده به سمت خانه حاج علی راه افتادیم.
به محض پا گذاشتن به حیاط عمارت شان غم و غصه عجیبی همه وجودم را فرا گرفت.
احساس سنگینی و نفس تنگی می کردم.
انگار آسمان این عمارت از همه جا ابری تر و گرفته تر بود.
صدای ناله و شیون خواهران احمد به گوش می رسید و قلبم را فشرده می کرد.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید جاوید الاثر علیرضا اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
امام رضا(ع) میفرمودند:
عقل واقعی آن است که انسان
غصهها را فرو ببرد و تحمل کند
و با بدخواهان خود بسازد و با
دوستان مدارا کند 🍃🌸
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 گر👇🏼
هزاران دام💯
باشد در قدم😒
﮼𖡼 چون✨
تو با مایی💚
نباشد هیچ غم😉
مولانا /✍🏼
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🇮🇷 #جهش_تولید_با_مشارکت_مردم
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1334»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
بی خیــال تمام دلواپسـے هایـمان . . .🌱
بهـ مـوسـیقے دلنواز گـوش کن💽
فنــجانـت را سـر بکـش☕️
و بگــذار انـقــدر حـالمـان خوب باشــد
کهـ یـادمـان بـرود امروز چند شنبهــ ست . . .☺️❣
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
پیامبر ࢪحمت ﷺ :
پـایان هر رنــ😢ــــج
و ســـــخـ🛠ــــتـــــے،
پیـ🥇ــروز؎ است!
#مستدرک2:295
#سحرخیرباشمومنツ
#چهخُسبیکهجهانمیگذرد
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
«نه...
میخواد درسش رو ادامه بده 😇»
این جوابیه که
خیلی از دخترها یا خانوادهشون
به خانواده آقاپسری میگن
که میخوان خواستگاری کنند
اصلا، این «میخواد درسشو ادامه بده»
شده یه اصطلاح،
چه درمورد کسی که
واقعا نمیخواد ازدواج کنه
چه برای کسی که از ازدواج ترس داره..
و همین باعث میشه ازدواج
یه مانع تصور بشه❗️
اما
نظر اسلام، چیز دیگهست..
اسلام میگه اگه این شرایط رو 👇
داری، نگران چیزی نباش و برای
ازدواج، فکر یا اقدام کن:
+بلوغ جسمی و عقلی و فکری
+ایمان
+توکل به خدا
🔆 بزرگی میگفت:
زشته که آدم به وعدههای
این و اون اعتماد داشته باشه
اما به وعدههای خدا، واسه
ازدواج، اعتماد نکنه..
اگه شرایطی که
اسلام گفته، همین بلوغ و توکل و
ایمان رو، داریم
مهمه
به خدا توکل کنیم و
بهانه نیاریم که میخوایم
درسمون رو ادامه بدیم..آخه
خدا خودش برامون درس رو ادامه میده..😌
در نتیجه با امید به خدا و انتخاب درستِ
همسر آینده میشه توی بحث درس حتی
موفق تر از قبل شد!
چون یه نفر هست که توی
روزای سختت همراهته:)
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
و چشــ👀ــمانت
سرآغاز خیــ🍃ــال
زیبــ🦋ـاے من است
#فاطمه_صحامیان
#چشمانتشروعماجرابود🥰☔️
#آغاز_هفتهتون_عاشقانه💕
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
34.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🍳𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
یهــ ذرت مکزیـکـیمون نـشهـ؟😅❤️
مـــوادے کهــ لازم داریــم :
کــره ۵۰ گرم 🧈
نمــک ۱ ق غ🧂
آبلیــمو ۱ ق غ🍋
فلــفل سیاه ۱ ق چ
پنیــر پیتزا ۱ پیمانهـ🧀
ســس مایونز ۲-۳ ق غ
ذرت پختهـ ۴۰۰ گرم🌽
فلـفل قرمز ۱ ق چ
چیپـس خلالی🍟
قـارچ ۲۰۰ گرم🍄
آویشــن ۱ ق غ
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🍳𓆪•
•𓆩🥸𓆪•
.
.
•• #منو_بابام ••
💬 بابام اومده واسه نماز صبح بیدارم کنه
دید دارم تحلیلای حملهی احتمالی سپاهو
میخونم🤓
گفت میتونی سرتو کامل برگردونی؟🧐
گفتم چطور؟
گفت اخه همه جغدا میتونن🦉😄😞
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 887 •
#سوتے_ندید "شما و باباتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بابابا،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥸𓆪
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
سعی کنید بنای زندگیتان را بر اعتماد به یکدیگر بگذارید👏♥
مدام یکدیگر را کنترل نکنید❌😒
در هر حرکتِ سادهی همسرتان به دنبال بدبینی نباشید❌😬
این عادت که همه شماره تلفنها را کنترل کنید، پیامکها را بخوانید و یا از او بپرسید "چی خریدی؟ از کجا خریدی و ..." را کنار بگذارید😵💫
خودتان را با جمله "چون دوستش دارم کنترلش میکنم" گول نزنید❌😐
اعتماد و احترام اولین اصل در رابطهتان باید باشد🤝
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
جلسه سوم اشتباهات رایج.m4a
15.13M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
خطاهای رفتاری خانمها
#بخش_سوم
#استاد_بورقانی_مدرس_دانشگاه
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🕊𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
🌷﴾ سال تحویل دور هم بودیم. علی به همه عیدی داد غیر از من. گفت: «بیا بالا توی اتاق خودمون». یه قابلمه دستش گرفت و گفت: «من میزنم روی قابلمه تو از روی صداش بگرد و هدیهات رو پیدا کن». گذاشته بود توی جیب لباس فرمش. یه شیشه عطر بود و یه دستبند. این قدر برام لذت بخش بود که تا حالا یادم مونده.
📚﴾ شهید علیرضا یاسینی،
کتاب نیمه پنهان ماه، ج۵، ص۳۲
.
.
𓆩توخورشیدےوبـےشڪدیدنتازدورآساناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🕊𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوچهلودوم با حوله روی موهای خیسم کشیدم و
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوچهلوسوم
مادر کنار گوشم گفت:
رفتیم تو هم همین جور روت رو تنگ بگیر کسی نشناسدت
با تعجب به سمتش برگشتم و آهسته پرسیدم:
چرا؟
_آقات گفت
سرش را کمی نزدیک تر آورد و گفت:
فکر کردی چرا همه رو به خط کرد دسته جمعی بیاییم؟ برای این که کسی متوجه اضافه شدن تو نشه
تا وقتی شلوغه روت رو بگیر ساکت یه گوشه بشین
بعد رفتن همه میریم پیش خواهرای احمد آقا فعلا روت رو قرص بگیر کسی نفهمه تو اومدی
رویم را محکم تر گرفتم و زیر لب چشم گفتم.
وارد مهمان خانه بزرگ شان شدیم که سر تا سر آن خانم ها نشسته بود.
خواهران احمد زهره و زهرا در کنار خاله های شان صدر مهمانخانه نشسته بودند و شیون می کردند.
زینب در کنارشان نبود.
همراه خانباجی گوشه ای از مهمان خانه که زیاد در دید کسی نباشیم نشستیم.
اشک از چشمم سر می خورد و فرو می ریخت.
خانمی با صدای بلند در حال خواندن سوره انعام بود.
مهتاب خانم و زیور خانم با لباس هایی سیاه و چشم اشک بار مشغول پذیرایی از مهمان ها بودند.
خانباجی آهسته در گوشم گفت:
چادرت رو بنداز تو صورتت نشناسنت
به حرفش گوش دادم و چادرم را در صورتم کشیدم.
مهتاب خانم چای تعارف کرد و بدون این که مرا بشناسد رفت.
مهمان خانه با آن عظمت غلغله مهمان بود حتی بعد از اذان هم زیاد خلوت نشد.
دلم برای نمازم می جوشید ولی در این جا و در این شلوغی امکان رفتن به دستشویی و طهارت و وضو برای هر نماز را نداشتنم.در گوش خانباجی گفتم:
خانباجی نمیشه بریم خونه نماز بخونم بعد برگردیم؟
خانباجی در حالی که زیر لب صلوات می فرستاد گفت:
پاشو یه گوشه وایستا بخون این همه راه بریم خونه برای چی؟
_نمیشه همین جوری نماز بخونم ... لکه بینی دارم باید برم دستشویی طهارت و وضو بگیرم
خانباجی نگاهی در مهمانخانه چرخاند و گفت:
یکم صبر کن تا من از مادرت بپرسم چه کار کنیم
خانباجی از جا برخاست و به طرف مادر رفت.
از دور نگاه شان می کردم ولی نمی دانستم چه می گویند.خانباجی همراه راضیه به کنارم برگشت و آهسته گفت:
خانم گفت آقاجانت گفته ساعت شیش با حاج علی میان خونه
با ناراحتی گفتم:
تا شیش که خیلی مونده
خانباجی در حالی که قنداق علیرضا را باز می کرد تا عوضش کند گفت:
دیگه چاره ای نیست تا اون موقع باید صبر کنیم از دیروز تا حالا کلی آدم غریبه اومده این جا آقاجانت می ترسه برای احمد آقا دردسر بشه
حالام نگران نباش
بذار من این بچه رو عوض کنم بعدش با هم میریم دستشویی
راضیه مهری را به دستم داد و گفت:
همونجا تو حیاط یه گوشه وایستا نمازت رو بخون من حواسم به پسرت هست
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی عسکر اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوچهلوچهارم
با خانباجی به حیاط رفتیم و به دستشویی که نزدیک در ورودی عمارت شان بود رفتم.
از کنار اتاق احمد که گذشتم دلم برای احمد پر کشید
بر خلاف روز هایی که احمد بود و همیشه در این اتاق را قفل می کرد درش باز بود و ترجیح دادم برای خواندن نماز به این اتاق بروم
خانباجی پشت سرم وارد اتاق شد و گفت:
رقیه کجا سرت رو انداختی میری؟ تو
بیا بیرون الان یکی میاد
در حالی که برای نماز قامت می بستم گفتم:
این جا قبلا اتاق احمد بود....
در این اتاق دیگر خبری از وسایل احمد نبود فقط برای من مایه دلخوشی بود که می توانم برای چند دقیقه جایی باشم که قبلا متعلق به او بوده است.
بعد از نمازم دوباره به مهمانخانه برگشتیم.
انگار این سرسرای بزرگ خلوت شدنی نبود.
مادر علیرضا به بغل سمتم آمد و پرسید:
می دونی اتاق حاج علی کجاست؟
به تایید سر تکان دادم که مادر گفت:
بریم اونجاآقاجانت و حاج علی منتظرتن.
خانباجی پرسید:
خانم ما هم بیاییم؟
مادر به خواهران احمد که صدر مجلس نشسته بودند نگاهی انداخت و گفت:
یه جوری زکیه و زهرا رو بیارید اونجا کسی شک نکنه
همراه مادر از مهمانخانه بیرون رفتیم و به سمت اتاق ساده و کوچک حاج علی قدم برداشتیم.
پشت در اتاق ایستادیم و در زدیم.
آقاجان در را برای مان باز کرد.
با قدم هایی لرزان پا به اتاق حاج علی گذاشتم و با او چشم در چشم شدم.
بسیار پیر و شکسته شده بود.
موهای سرش یک دست سفید شده بود و کمی قامتش خمیده بود.
از دیدنش چشم هایم پر از اشک شد و با صدایی که به شدت از بغض می لرزید سلام کردم
حاج علی در حالی که جلو می آمد و مرا در آغوش می کشید جواب سلامم را داد:
سلام جانِ بابا
از حزن صدایش دلم آتش گرفت.
هیچ کلمه ای نمی توانستم بگویم نه تسلیت نه دلداری نه ابراز دلتنگی
هنوز از آغوش حاج علی بیرون نیامده بودم که در اتاق باز شد.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبدالمطلب اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
سمت حرمم، همیشه با جان و دلم
من کفتر صحنم و از اینجا نَروم
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 زیباتر از نگاهت🌱
نتوان سرود شعری😉
﮼𖡼 شعرِ تو، شاعرِ من😌
کاملترین کلام است✋🏼
حسین منزوی /✍🏼
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🇮🇷 #جهش_تولید_با_مشارکت_مردم
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1335»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•