eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• میگفت↓ حال‌خوب‌یعنی: باخودت،بازندگیت،باآدما‌کناراومده‌باشی.. یعنی‌آرامش‌درون‌وراحتی.. یعنی‌تو‌وجودت‌باهیچی‌و‌بخاطر‌هیچی‌درگیر نیستی.. یعنی‌لبخند‌به‌همه‌چیز‌و‌اطمینان‌به‌خدا💛! . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعا می کرد . ،میدیدم که بعد نماز از خدا، طلب شهادت می کند . نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند ، نماز شبش ترک نمیشد… دیگر تحمل نکردم؛ یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم، به او گفتم: تو این خونه حق نداری نماز شب بخونی،شهید میشی!حتی جلوی نماز اول وقت او را میگرفتم! اما چیزی نمیگفت . دیگر هم نماز شب نخواند! پرسیدم: چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟ خندید و گفت: کاریو که باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم،رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره،اینجوری امام زمان هم راضی تره . بعد از مدتی برای شهادت هم دعا نمیکرد، پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟ گفت: چرا . ولی براش دعا نمیکنم!چون خود خدا باید عاشقم بشه تا به شهادت برسم . گفتم: حالا اگه تو جوونی عاشقت بشه چیکار کنیم؟؟ لبخندی زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟!❤️💔 ‌روای:‌ همسر . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدونودوششم با صدای پچ پچ مادر و آقاجان از خ
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خانباجی با پارچه ای دستش را پاک کرد و پرسید: مادرت بالاخره خوابید یا بیداره هنوز؟ خودم را کنار دیوار کشیدم و گفتم: امیدوارم خوابیده باشه خانباجی از پنجره به حیاط نگاه دوخت و گفت: ان شاء الله ... تمام دیشب رو بیدار بود منتظر محمد علی _شما هم نگران هستین؟ خانباجی به سمتم چرخید و گفت: دلم شور می زنه ولی نه اندازه مادرت نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: پاشو برو یکم بخواب دیشب دیر خوابیدی به چشم هایم دست کشیدم و گفتم: خوابم نمیاد _پس بشین برات صبحانه بیارم کنار خانباجی صبحانه خوردم و خواستم بروم کهنه ها را بشویم که خانباجی به خاطر دستم نگذاشت و خودش رفت آن ها را شست. به ناچار به اتاق برگشتم. مادر و محمد حسن و محمد حسین خواب بودند قرآن را برداشتم و برای آرام شدن دلم مشغول تلاوت شدم. دل خودم نا آرام بود و با دیدن حال مادر بدتر هم شده بودم ولی مثل همیشه مجبور بودم خودم را آرام و بی خیال نشان بدهم. ساعت 9 که شد لباس پوشیدیم و به سمت خانه حاج علی به راه افتادیم. مراسم مردانه در مسجد بود و جلوی مسجد که رسیدیم مادر به محمد حسین گفت: کو برو یه نگاه بنداز ببین محمد علی اومده من این جا منتظرم محمد حسین به سمت مسجد دوید که خانباجی گفت: خانم زشته بیا بریم حاجی ببینه این جا ایستادیم ناراحت میشه محمد حسن هم گفت: آره مادرجان خوبیت نداره این جا بایستین شما برید من میگم محمد حسین بیاد بهتون خبر بده مادر رویش را تنگ گرفت و گفت: حالا یه لحظه وایستیم چیزی نمیشه خانباجی علیرضا را در بغلش جا به جا کرد و گفت: اخم و تخم حاجی رو خودتون باید تحمل کنید محمد حسین دوان دوان از دور به سمت مان آمد و گفت: آقاجان گفت نیومده این جا مادر به سمت محمد حسین خم شد و گفت: خیلی خوب دستت درد نکنه فقط حواست باشه هر وقت محمد علی اومد سریع بیا خونه حاج علی به من خبر بده باشه؟ محمد حسین به تایید سر تکان داد و گفت: چشم مادر جان از پسرها خداحافظی کردیم و به خانه حاج علی رفتیم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد رضا تورجی زاده صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به محض ورودم مورد استقبال گرم سوگل، زهرا، زینب و بی مهری زکیه قرار گرفتم. زینب کنارم نشست و با زبانی که حالا کمتر لکنت داشت سراغ احمد را می گرفت و قربان صدقه علیرضا می رفت. مادر هم چنان دلشوره داشت و بی قرار بود. مدام به حیاط می رفت تا ببیند آیا محمد حسین آمده که برای او خبری بیاورد یا نه؟ از حرم و سر خاک مادر احمد که برگشتیم آن قدر دلشوره مادر زیاد شده بود که نتوانست به خانه حاج علی برگردد. مادر به همراه محمد حسن خانه برگشت و ما همراه بقیه و اقوام به خانه حاج علی رفتیم تا طبق رسم و رسومات آن ها را از عزا در بیاوریم. هنوز یک ماه بود که مادر احمد از دنیا رفته بود ولی به خاطر این که زکیه و همسرش قرار بود به سفر بروند زودتر مراسم چهلم را برگزار کرده بودند. دلم برای حاج علی، زینب و حمید سوخت وقتی به زور لباس عزا را از تن شان در آوردند و به اشک های روی چشم شان بی توجهی شد. از طرف دیگر به خاطر دلشوره مادر حال خودم هم بد شده بود و این که مدام همه درباره احمد سوال می کردند و هر کس در مذمت نیامدنش حرفی به من می زد باعث شده بود حس خفگی داشته باشم. به سختی فضای خانه حاج علی و نیش و کنایه های زکیه و پچ پچ های بقیه را تحمل می کردم. بالاخره بعد از این که نماز مغرب و عشا را خواندیم به خانه آقاجان برگشتیم. مادر با نگرانی دم در حیاط ایستاده بود و با دیدن مان به سمت آقاجان دوید و گفت: حاجی یک کاری بکن محمد علی برنگشته هنوز آقاجان مادر را به سمت خانه هدایت کرد و گفت: خانم بد به دلت راه نده میاد مادر به سمت آقاجان چرخید و گفت: حاجی اگه می خواست بیاد تا حالا میومد حتما یه طوریش شده که نیومده آقاجان در حیاط را بست و گفت: خانم شاید کاری داشته که نیومده _حاجی این قدر بی خیال و خونسرد نباش بیا برو پی اش بگرد کی تا حالا محمد علی بی خبر گذاشته رفته کی تا حالا شب خونه نیومده که بار دومش باشه مادر روی زمین نشست و با گریه گفت: بیا برو یه پرس و جویی بکن از چهار نفر بپرس خبرش رو بگیر ببین کجاست آقاجان کنار مادر رفت و کنارش سر پا نشست و گفت: از کی برم بپرسم آخه؟ مادر اشکش را پاک کرد و گفت: این همه دوست و رفیق انقلابی دارن برو از همونا بپرس ببین بچه ام کجاست اصلا مگه نمیگی رفته پیش احمد آقا برو در خونه شون ببین چی شده ... آقا جان از جا برخاست و رو به من که از دلشوره و ترس تقریبا تمام بدنم می لرزید و به سختی سر پا ایستاده بودم پرسید: بابا رقیه آدرس خونه تون رو میدی برم ببینم چه خبر شده؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد ناظری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دست خودم نبود که اشکم چکید و با بغضی که گلویم را می فشرد و خفه ام می کرد گفتم: آدرسش رو بلد نیستم .... فقط چشمی می دونم کجاست ... آقا جان کنارم آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت: خیلی خوب بابا ... گریه چرا می کنی؟ خودم را سینه ستبر آقاجانم چسباندم و گفتم: اگه چیزی شده باشه ... آقاجان مرا در آغوش گرفت و گفت: آروم باش باباجان .... ان شاء الله چیزی نشده ... محمد علی سر به هواست مادرت الکی شلوغش می کنه مادر با گریه گفت: آقا من الکی شلوغش نمی کنم حتما یه چیزی شده که دلم می جوشه و آروم نمی گیرم آقاجان در حالی که مرا نوازش می کرد گفت: خانم جان ... کاش یکم مراعات حال این بچه رو بکنی شما یه جمله میگی این طفلک هزار فکر و خیال می کنه .... نگاش کن تو بغل من از ترس داره عین گنجشک تو بارون مونده می لرزه نه بی قراری مادر آرام شدنی بود نه حال من دست خودم بود. خودم را بیشتر به آقاجان فشردم و او مرا محکم تر در بغل گرفت تا مگر با محبت پدرانه اش بتواند آرامم کند. محمد حسن هم کنارم آمد و دست روی شانه من که در بغل آقاجان فشرده سده بودم و اشک می ریختم گذاشت و گفت: آبجی آروم باش ان شاء الله سالم سلامتن ... بد به دلت راه نده آن قدر آقاجان نوازشم کرد و روی سرم را بوسید تا کمی آرام شدم. آقاجان مرا کمی از خودش فاصله داد روسری ام را که خراب شده بود جلو کشید و گفت: باباجان فقط به خاطر این که مادرت مطمئن بشه اتفاقی نیفتاده میخوام برم چند جا رو پی محمد علی بگردم می تونی باهام بیای و نشونم بدی خونه تون کجاست؟ به تایید سر تکان دادم و گفتم: باشه فقط بذارید علیرضا رو عوض کنم ... خانباجی که علیرضا را بغل گرفته بود گفت: مادر میخوای بری برو من حواسم به بچه ات هست نگرانش نباش چادرم را روی سرم کشیدم و از خانباجی تشکر کردم و گفتم: پس بریم آقاجان ... محمد حسن گفت: آقاجان منم میام باهاتون ... آقاحان دست روی شانه اش گذاشت و گفت: بابا تو این جا باش هوای مادرت رو داشته باش خونه مرد میخواد من نیستم مرد خونه تویی بمون مراقب بقیه باش تا برگردیم 🇱🇧هدیه به روح مطهر شهید سید مصطفی بدر الدین صلوات🇱🇧 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• همراه آقاجان سوار ماشین شدم و به سمت خانه رفتیم. سر کوچه که رسیدیم آقاجان توقف کرد. خواستم پیاده شوم که آقاجان گفت: تو توی ماشین بمون. در را باز کرد پیاده شد و پرسید: کدومه؟ به داخل کوچه اشاره کردم و گفتم: سمت راست یه در قرمز بزرگه آقاجان رفت و من هم در حالی که اشک می ریختم تند تند زیر لب صلوات می فرستادم. چند دقیقه ای که گذشت آقاجان برگشت. بی هیچ حرفی سوار ماشین شد و ماشین را روشن کرد. به سختی و با هزار ترس پرسیدم: چی شد آقاجان؟ _نبودن این جا ... گفتن از دیروز صبح که تخلیه کردن دیگه این جا نیومدن دست خودم نبود که با صدای بلند شروع به گریه کردم. _آروم باش بابا تو که بدتر از مادرت داری می کنی.... ان شاء الله طوری نشده سالم سلامتن این که این جا نیستن دلیل نمیشه بلایی سرشون اومده باشه این جا نیستن چون اتاق تونو خالی کردن و تحویل دادن به سختی جلوی هق هقم را گرفتم و ساکت شدم که آقاجان گفت: من میخوام برم چند جا سر بزنم سوال کنم ولی اول تو رو می برم میذارم خونه که اذیت نشی با صدای گرفته و خشدارم گفتم: منم باهاتون میام آقاجان _ممکنه تا نصفه شب من بخوام برم این ور اون ور هم تو ماشین اذیت میشی هم نمیخوام با هر بار که شنیدی نیستن خبری ازشون نیست این جوری حالت به هم بریزه .... از طرفی هم فکر اون بچه طفل معصومت باش خونه باشی بهتره تا همراه من باشی آقاجان بدون هیچ حرف دیگری مرا به خانه رساند و خودش رفت. حال همه مان بد بود. جز محمد حسین کسی نه میل غذا خوردن داشت و نه میل خوابیدن خانباجی به زور چند لقمه غذا در دهانم گذاشت تا وقتی به علیرضا شیر می دهم ضعف نکنم. ساعت از دوازده شب هم گذشته بود ولی هنوز آقاجان بر نگشته بود. مادر تسبیح به دست گرفته بود و با گریه صلوات می فرستاد خانباجی مدام دعای توسل را که حفظ بود می خواند و من هم قرآن به دست گرفته بودم و هزار فکر و خیال در سرم می چرخید 🇱🇧هدیه به روح مطهر شهید عماد مغنیه صلوات🇱🇧 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• پرچم سبز حرم گفت: دلت و جانت شاد🌸 ابر خندید ☁️ و به هر سمت حرم سر زد باد🍃 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 دیده‌ام👀 خورشید را در خواب☀️ تعبیرش تویی🌱 ﮼𖡼 خواب دریا🌊 و شب مهتاب🌃 تعبیرش تویی🥰 /✍ . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •🦋 | •📲 بازنشر: •🖇 «1362» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• خــوش آن روزی كه بينــم باغِ خشــکِ آرزويــم را♥️🪄 به جــادوۍ بهـارِ خنـده‌هـايت مےشكوفانـے🌸✨ 🌱 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🌿𓆪• . . •• •• مثلا چای بریزد دلمان غَنچ برود مثلا خنده کُند، چای ولش کن اصلا.. 😍✨ . . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌿𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ز من بپذیر جــ🍃ــانا، نیم جانے اگر چه قیمت چندان ندارد ツ🫀‌>💓 * ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🙍‍♂𓆪• . . •• •• 💬 ‌محبوبم❗️ اگه بودی، بمناسب حمله‌ی زنبورا به اسرائیلیا، توو مخاطبام سیوت می‌کردم "عسلم🐝🥰 . •📨• • 916 • "شما و مجردی‌تون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩مجردی‌یعنی،مجردی𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🤦‍♂𓆪
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• خانومای خوش سلیقه😍 توجه داشته باشید که😉👇 آقایون بیشتر بصری هستن... و براشون دیدن جلوه های زیبا و متنوع، بسیـار هیجان انگیزه 😍🙊 مثلا اگه نیمرو 🍳درست میکنید و یا حتی چای و قهوه☕️ میوه🍓🍇خلاقیت به خرج بدید😜 و با کمترین هزینه چشم نوازی بفرمایید 😁 از ما گفتن بود😌✋ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
مداحی آنلاین - نماهنگ دنیای من - مازیار طاولی.mp3
2.94M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• اشک اذن دخول حرم یاره جز حرم گدا جایی نداره 👌👌👌 . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• امید می‌روید . . .🌱🌔 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_چهارصد همراه آقاجان سوار ماشین شدم و به سمت خ
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ساعت حدود دو نیمه شب بود که صدای یا الله آقاجان در حیاط پیچید. محمد حسن که تازه نشسته خوابش برده بود سریع از جا پرید و به حیاط رفت و ما هم چادر رنگی های مان را سرمان کردیم. آقاجان همراه محمد امین و حاج علی وارد اتاق شدند و بعد از سلام کوتاهی مادر پرسید: چی شد حاجی؟ پیداشون کردین؟ آقاجان نیم نگاهی به مادر کرد و گفت: فعلا خبری ازشون نیست .... مادر محکم در سر خود زد و گفت: ای وای بدبخت شدیم ... محمد امین به مادر نزدیک شد و گفت: این چه حرفیه می زنی مادر هنوز که چیزی معلوم نیست مادر روی زمین نشست و گفت: دیگه معلوم تر از این؟ حتما گرفتن شون .... وگرنه مگه میشه محمد علی بی خبر بذاره بره دو شب نیاد خونه محمد امین کنار مادر نشست و گفت: خدا کنه این محمد علی رو گرفته باشن وگرنه اگه پیداش کنم ببینمش زنده اش نمیذارم که این طور شما رو تو هول و ولا انداخته و نگران کرده حاج علی سر به زیر و شرمنده کنار آقاجان نشست و گفت: حلال کنید که این پسر ما جز درد سر و اذیت چیزی براتون نداشت آقاجان گفت: عه حاج علی این چه حرفیه؟ احمد آقا تاج سر ماست مایه افتخار ماست محمد امین هم گفت: حاجی ربطی به احمد نداره این محمد علی هم سر به هواست هم بی خیاله حکمًا هوا روشن بشه پیداش میشه بعدم اصلا معلوم نیست که محمد علی پیش احمد و با احمد بوده باشه شاید سرش به همون سازمان و رفیقای سازمانیش گرمه هر چند هم نگران احمد و هم نگران محمد علی بودم اما با حرف محمد امین انگار دلم آرام گرفت. یعنی می شد که احمد سالم و سلامت باشد و اتفاقی برایش نیفتاده باشد؟ با حرف محمد امین انگار جرقه امیدی در دلم زده شد و با همه وجود از خدا می خواستم که همان طور باشد. حاج علی گفت: خدا کنه همین طور باشه که شما میگید ان شاء الله هر دو تا شون سالم سلامت باشن حاج علی از جا برخاست و گفت: با اجازه تون من دیگه رفع زحمت کنم همه به احترامش از جا برخاستیم و آقاجان گفت: حالا بشین یکم استراحت کن حاج علی بالای سر علیرضا آمد و گفت: نصفه شبه برم بهتره دیگه مزاحم نمیشم چند بار صورت علیرضا را بوسید و روبروی من ایستاد. پیشانی ام را بوسید و گفت: باباجان پیداشون می کنیم نگران نباش باشه؟ اشکی که در چشمم جمع شده بود را پاک کردم و آهسته زیر لب چشم گفتم. حاج علی لبخند کمرنگی به رویم زد و بعد از خداحافظی از اتاق بیرون رفت. 🇱🇧هدیه به روح مطهر شهید جهاد مغنیه صلوات🇱🇧 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آقاجان که خسته بود شلوار و جوراب هایش را در آورد و تا اذان صبح خوابید. خانباجی و محمد حسن هم خوابیدند اما انگار خواب به چشم من و مادر حرام شده بود. تا اذان بیدار بودیم و دعا می خواندیم و صلوات می فرستادیم آقاجان با همه خستگی اش نماز صبح را که خواند یک چای خورد و رفت تا دنبال محمد علی و احمد بگردد. خودم دلشوره داشتم و از نگرانی آرام و قرار نداشتم علیرضا هم بی قراری می کرد و آرام نمی گرفت. انگار نگرانی ها و حال بدم روی شیرم اثر گذاشته بود و آن قدری نبود تا او را سیر کند. دیگر به زور شیشه ای شیر سیرش کردیم اما انگار شیر به او نساخت و باعث شد حالش بد بشود و مدام بالا بیاورد و بد تر بی قراری کند. به معنای واقعی مستاصل شده بودم و نمی توانستم آرامش کنم آن قدر خانباجی عرق نعمنا و آبجوش نبات و انواع جوشانده را به خورد من و بچه داد تا دم ظهر کمی آرام شد و خوابش برد. من هم که تمام دیشب را پلک روی هم نگذاشته بودم بعد از نماز ظهر خوابم برد. نمی دانم چه قدر گذشته بود که با صدای پچ پچ آقاجان و مادر بیدار شدم. مادر آهسته با گریه می گفت: یعنی چی هر جا رو گشتین نیستن؟ یعنی چی کسی ازشون خبر نداره؟ آقاجان هم آهسته گفت: هیس خانم آروم باش ... من و حاج علی با محمد امین و محمد آقا هر جا و هر کی به ذهن مون رسید سر زدیم. کسی از همون روز به بعد ازشون خبر نداره _حاجی غیب که نشدن ... _بله غیب نشدن _نکنه بلایی سرشون اومده باشه ... نکنه دستگیر شده باشن ... مادر روسری اش را جلوی دهانش گرفت تا هق هقش بلند نشود و بعد گفت: نکنه تو درگیریا کشته شده باشن برده باشن بی نام و نشون خاک شون کرده باشن ... _عه خانم این چه حرفیه ... خدا نکنه زبونت رو گاز بگیر ... اون شب درگیری بود ولی کشت و کشتار نبود دیدی که ما هم رفتیم سالم برگشتیم اگه کشتار بود که سالم نمی رسیدیم خونه _بله خدا رو شکر سالم برگشتین ولی منو جون به سر کردین تا برگردین _الانم بد به دلت راه نده ما هنوز داریم می گردیم حاج علی بیاد با هم میریم بیمارستان و کلانتری ها رو سر می زنیم شاید اون جا باشن 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی خلیلی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• مدیون این حرم شده فصل بهار هم✨ پر کرده عطر صحن تو، اردیبهشت را🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 رخساره نشان دادی🥰 بی دین و دلم کردی...😌 فروغی بسطامی /✍ . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •🦋 | •📲 بازنشر: •🖇 «1363» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
حکم شرعی فرو بردن ذرّات غذا در نماز: اگر نماز صبح یک رکعتش خارج وقت خوانده بشه حکمش چیست حکم شرعی برداشتن مهر توسط کودک در نماز حکم شرعی جبران خطاهای دوران کودکی حکم شرعی غیبت فردی که راضی هست احکام شرعی مختص زنان آیا انجام جراحی‌های زیبایی، مثل بینی، پروتز، لیفت و... برای زیباترشدن گناه داره و دخالت در کار خدا می‌شه؟! 🔹راه های خنثی سازی ابزارهای        دعا،سحر و جادو،طلسم 🚿🚿🚿🚿🚿🚿🚿 در کانال احکام مورد نیاز روزانه به ادرس زیر👇 https://eitaa.com/joinchat/1372586360C0418263d4f
لینک کانال رسمی احکام شرعی مورد نیاز روزانه 👇👇 بهترین کانال پاسخگویی آنلاین احکام شرعی 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1372586360C0418263d4f
از شــهـدا به شــمـا از شهدا به شما الو.........📞 صدامونو میشنوید!؟؟؟.                 قرارمون این نبود....😔 قرار شد بعد از ماها « راهمون » رو ادامه بدید...🚶🏻‍♂️ اما دارید « راحت » ادامه میدید!🖐🏻 عکس ماها رو میبینید... ولی❌عکس ما عمل میکنید... ما اینجا اومدیم تا با هم مبارزه کردن رو یاد بگیریم اونم مبارزه به سبک شهدااا اینجا پاتوق مبارزه ساست می‌ خوای همه جوره بسیجی باحالِ همه فن حریف شی😎✌🏻 یه سر به پاتوق شهداییمون بزن👇🏻 "@Sarbazeharamm" حـ🪖ـرفــ آخـ🪖ـر نیرو ها در حالت آماده باشن😉 اگه می خوای به وصیت شهدا عمل کنی و بفهمی اوضاع بر چ قراره عضو شو🔥
گذری از 'رمان جانم می رود' رمانی جذاب ، عاشقانه ، هیجانی بعد این همه تلاش سعی کرد شهاب رو صدا بزنه اما صداش از جیغ هایی که کشیده بود گرفته شده شهاب صدای هق هق دختری رو شنید _مهیا خانم! مهیا خانم!شمایید؟! مهیا با صدای گرفته ای گفت _سید! تو رو خدا منو از از اینجا بیار بیرون شهاب سریع خودش رو به مهیا رسوند با دیدن لباس های خاکی و صورت زخمی مهیا به زمین افتاد... می خوای بفهمی ادامش چی میشه؟.😉 هرکی اومده یه دل ن صد دل عاشق آسید شهاب و محیا خانم داستان شده 🤭🔥 عضو شو اگه نبود لف بده😁 "@Sarbazeharamm"