•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصد
همراه آقاجان سوار ماشین شدم و به سمت خانه رفتیم. سر کوچه که رسیدیم آقاجان توقف کرد.
خواستم پیاده شوم که آقاجان گفت:
تو توی ماشین بمون.
در را باز کرد پیاده شد و پرسید:
کدومه؟
به داخل کوچه اشاره کردم و گفتم:
سمت راست یه در قرمز بزرگه
آقاجان رفت و من هم در حالی که اشک می ریختم تند تند زیر لب صلوات می فرستادم.
چند دقیقه ای که گذشت آقاجان برگشت.
بی هیچ حرفی سوار ماشین شد و ماشین را روشن کرد.
به سختی و با هزار ترس پرسیدم:
چی شد آقاجان؟
_نبودن این جا ...
گفتن از دیروز صبح که تخلیه کردن دیگه این جا نیومدن
دست خودم نبود که با صدای بلند شروع به گریه کردم.
_آروم باش بابا تو که بدتر از مادرت داری می کنی....
ان شاء الله طوری نشده سالم سلامتن
این که این جا نیستن دلیل نمیشه بلایی سرشون اومده باشه
این جا نیستن چون اتاق تونو خالی کردن و تحویل دادن
به سختی جلوی هق هقم را گرفتم و ساکت شدم که آقاجان گفت:
من میخوام برم چند جا سر بزنم سوال کنم
ولی اول تو رو می برم میذارم خونه که اذیت نشی
با صدای گرفته و خشدارم گفتم:
منم باهاتون میام آقاجان
_ممکنه تا نصفه شب من بخوام برم این ور اون ور
هم تو ماشین اذیت میشی هم نمیخوام با هر بار که شنیدی نیستن خبری ازشون نیست این جوری حالت به هم بریزه ....
از طرفی هم فکر اون بچه طفل معصومت باش
خونه باشی بهتره تا همراه من باشی
آقاجان بدون هیچ حرف دیگری مرا به خانه رساند و خودش رفت.
حال همه مان بد بود.
جز محمد حسین کسی نه میل غذا خوردن داشت و نه میل خوابیدن
خانباجی به زور چند لقمه غذا در دهانم گذاشت تا وقتی به علیرضا شیر می دهم ضعف نکنم.
ساعت از دوازده شب هم گذشته بود ولی هنوز آقاجان بر نگشته بود.
مادر تسبیح به دست گرفته بود و با گریه صلوات می فرستاد
خانباجی مدام دعای توسل را که حفظ بود می خواند و من هم قرآن به دست گرفته بودم و هزار فکر و خیال در سرم می چرخید
🇱🇧هدیه به روح مطهر شهید عماد مغنیه صلوات🇱🇧
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصد
روح از جانم میکنَد و میرود.
کسی چه میداند در دو هفته ای که در ماه عسل خانه،زندانی بودیم،کلامت،نگاه های آغشته به
ِ شرمت،
دست پختت و کارهایت با دل بیچاره من چه کرد؟
تو نمیخواستی مرا اسیر کنی،بینوا خود من دچارت شدم ...
رفتنت،همانقدر ویرانم میکند که ماندنت...
چاره ای ندارم،باید برایت آرزوی خوشبختی کنم؛وقتی میدانم،هیچوقت،از آن من نخواهی شد...
و این،غم انگیزترین دانایی دنیاست...
کاش هرگز نمیدیدمت....
*نیکی*
چادرم را از سرم درمیآورم و کلید را درون قفل،دوبار میچرخانم.
خیالم از امنیتم که راحت میشود،چادرم را درمیآورم و روسریام را از سر میکشم.
اسفند،آخرین تلاشهایش را میکند تا زمستان ماندنی باشد؛ اما بوی شیرین بهار،تمام خیابان ها را پر کرده.
تارهای پریشان مو، که به قدرت اصطکاک به روسری حریرم چسبیده بودند،آزادانه به هر طرف
فرار میکنند.
دست میبرم و با فشار دادن کلید برق،خانه را غرق نور میکنم.
به طرف اتاقم میروم.
پالتوی سورمه ای که درحیاط خانه ی عمو به تن کردم، درمیآورم.
لباس هایم را با بلوز و شلوار حوله ای عوض میکنم،کتابی که تازه شروع به خواندنش کرده ام
برمیدارم و به طرف آشپزخانه میروم.
حوصله ی صبر کردن ندارم،از خیر ِچای خوش رنگ میگذرم و بیخیال کتری میشوم.
دکمه ی چایساز را فشار میدهم و خود به طرفِ یخچال میروم.
نگاهم روی طبقات پر و خالی یخچال میلغزد.
از غذای ظهر،هنوز هم مانده، اما اشتهایی ندارم.
در یخچال را آرام میبندم و برمیگردم.
نمازم را در مسجد محله خوانده ام.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝