eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.1هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💍 ⏝ ‌‌‌‌‌‌‌ •• •• انتهای عشقی... انتهای داشتن... و در لابلای این بی انتها... چقدر خوشبختم که... تو سهم منی❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌. 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🌽 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . اگہ بہ هر دلیلے غذاتون تند شد🌶 براے رفع تندیـش می تونید چند دقیقہ قبل از اونڪہ غذا رو از روے حـرارت بردارید آب یڪ عدد لـیموترش تـازه رو در اون بریـزید و خوب هـم بزنیـد🍋 تنــدے غـذا از بـین میره😍✋🏻 . 𓂃فوت‌وفن‌هاےسه‌سوته𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌽 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ اسم دلبر و همدمت رو اینجوری سیو کن🥹🤭 ╟🤍- ثمـَره صبـوری‌هـٰام!💎 ╟❤️ - دِل نگـرونِ قلبـَم!🫀 ╟🤍 - عشـقِ مَشتی!🙈😘 °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . 𐚁 بفرماییدتودم‌در‌بده ╰─ @asheghaneh_halal 🛵 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . دوستت دارم همه فهمیده‌اند از چشم هام دوستت دارم شبیهِ شعرهای مولوی (:🫀 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
حرف خاص.mp3
13.2M
📼 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ 🎭 آمار بالای ؛ ـ خیانت در عشق ـ تجاوز به حریم همدیگر ـ فراموش کردن چهارچوب ارزش‌ها در بسیاری از رابطه‌ها یک ریشه‌ مشترک و علّت زمینه‌ای دارند، که ممکن است برای هر کدام از ما نیز اتفاق بیفتند! ※ منبع: خانواده آسمانی ‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓂃حرف‌دلت‌رو‌اینجابشنو𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 📼 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ هربار که بیتاب شود قلب من آقا✨️ کافی‌ست بیارم به زبان، نام شما را🌙 . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ﮼𖧾𖧹 میدونی حاجی جونم؛ من اونقدری دوستت دارم که 💞ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞 سهراب سپهری میگه: در رگهایش من بودم که می‌دویدم🥲 از عشق هم عاشق‌ترم وقتی تو باشی یار من‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥰♥️💍 °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . 𐚁 بفرماییدتودم‌در‌بده ╰─ @Asheghaneh_Halal 🛵 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوچهار قبل از اینکه چیزی بگویم، صدای آیفون میآید. "
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . از آشپزخانه سرک میکشم. عمو و بابا روبه روی هم نشسته اند و هردو خود را مشغول کاری نشان میدهند. میگویم :_آقامانی... آقامانی... صدای نفس نفس زدن نگرانم میکند و بعد،صدای بریده بریده حرف زدن.. +:نیـــ......کــی.... الــــــــو.... لب میزنم:مسیح... +:نیـــ.... نیکــ.....ــی... ماشین...خرا...ب... شـــده... دارم ...میآم... هیچ نمیگویم. +:نیــکی میشنوی صدامو؟؟ آرام میگویم :_خداحافظ و سریع قطع میکنم و موبایل را روی سینه‌ام میگذارم. چند ثانیه طول میکشد تا از شوک بیرون بیایم. داخل قوری،چای خشک و هل میریزم و پر از آب جوشش میکنم. به طرف سالن میروم و برای بابا و مامان،پیشدستی میگذارم. لبخند میزنم و میگویم :_ببخشید من زیاد از مهمون‌نوازی سررشته ندارم... زن عمو لبخند گرمی میزند. +:این چه حرفیه دخترم.... بابا نگاهم میکند، نافذ و مهربان: مسیح نیست بابا؟؟ خدا را شکر در این مورد، نیازی نیست دروغ بگویم و قصه ببافم. با خجالت میگویم: الآن باهاش صحبت کردم... ماشینش خراب شده... عمو سری به تأسف تکان میدهد و میگوید: صد بار گفتم یه ماشین درست و حسابی بگیر... ِ تعجب میکنم، ماشین صد میلیونی مسیح از نظر عمو درست و حسابی نیست؟؟ بابا پوزخندی میزند و میگوید:خوبی ماشین قراضه اش اینه که واسه خاطرش دست جلو کسی دراز نکرده... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . وای نه! یک امشب را نه! من تحمل ندارم.... *مسیح* دکمه ی آسانسور را چند بار فشار میدهم. انگار پدال گاز است و سرعت پایین آمدن آسانسور را بیشتر میکند. نمیتوانم صبر کنم. نگاهی به ساعت میاندازمـ. یازده و بیست دقیقه... نگاهم را از ساعت میگیرم و راهِ پلکان را در پیش... جلوی در خانه که میرسم دیگر نفسی برایم نمانده.. چند بار زنگ واحد را میزنم. تحمل ندارمـ. دست راستم را روی دیوار میگذارم و روی زانوهایم خم میشومـ. نفس نفس میزنم و چشمهایم را ناخودآگاه باز و بسته میکنمـ. صدای ظریفی میپرسد:کیه؟ بلند میشوم و صورتم را برابر چشمی میگیرم. طولی نمیکشد که در باز میشود. وارد خانه میشومـ. عمومسعود و بابا رو به روی هم ساکت نشسته اند . در عوض،مامان و زنعمو کنار هم نشسته اند و گرم صحبتند. بلند "سلام" میدهمـ. توجه همه جلب میشود. در حالی که با دست هایم تعارف میکنم میگویم:بـــرم دستــــ....ــام رو... بشورم.... الـــــ.....ـــآن... میرسم... خدمتتون... به طرف دستشویی میروم. نیکی در حالی که گره روسریش را سفت میکند از اتاقش بیرون میآید. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نگاهم از روی شلوار راحتی و مانتوی بلندش، به صورت مهتابی‌اش میرسد سرش را تکان میدهد و با خجالت میگوید:سلام جوابش را میدهم و وارد دستشویی میشوم. ★ دست و صورتم را با حوله خشک میکنم. صدای خنده از سالن میآید. به طرفـ جمع میروم. مامان با خنده میگوید: مادربزرگ منم اینجوری بود... تعریف میکرد وقت دیدن پدربزرگم تا چندسال، چادر، چاقچول میکرده. نیکی سرش را تا آخرین حد ممکن پایین انداخته و سرخ شده. زنعمو با لبخند میگوید: از دست کارای این دختر... کنار عمو مسعود مینشینم و میپرسم :چی شده؟ زنعمو میگوید: داریم از حیای خانومت میگیم.. تا تو اومدی رفت مانتو و روسری پوشید.. و میخندد. نگاهم به نیکی میافتد. میگویم: نه مامانجان.....من و نیکی یه شرط بستیم.. واسه‌ی اون، نیکی حجاب کرده. نیکی با تعجب سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند. حرفم را ادامه میدهم: اگه نیکی تا یه هفته جلو من حجاب داشته باشه، شرط رو میبره.... مامان و زنعمو میخندد. مامان میگوید:وای چه شرط سختی.. نیکی جان،امیدوارم تو تحمل کنی و پسر منو ببَری ... لبخندی میزنم. زنعمو میگوید : نیکی سرسختی که من میشناسم حتما طاقت میآره... زیر لب میگویم:ولی گمون نکنم من طاقت بیارم... نیکی با اخم نگاهم میکند. سرم را پایین میاندازم. از نگاهِ شیشه ای اش میترسم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . عمو بلند میشود: خب افسانه‌جان دیروقته بریم... پشت سرش بابا بلند میشود: خانم، مام بریم... مامان و زنعمو بلند میشوند و صورت نیکی را میبوسند. تعارف میکنم:حالل چه عجله‌ایه؟ بابا مردانه دستم را میگیرد: واسه سرسلامتی اومدیم و خوشآمد... و از برابرم میگذرد. عمو شانه هایم را میگیرد و در گوشم آرام میگوید:من تو شرکتم،وام خرید خودرو میدم، اگه خواستی... به نشانه‌ی تقدیر سری تکان میدهم: ممنون عموجان، اگه کمک خواستم حتما بهتون میگم... عمو لبخندی از سر رضایت میزند. میدانم شیفته ی همین غرور و عزت نفسم شده.. میهمانها به ترتیب از خانه بیرون میروند. میخواهم برای بدرقه‌شان بروم که مامان مانع میشود: خودمون راه رو بلدیم... شما برید تو... و خودشان در را میبندد و میروند. چند لحظه سکوت برقرار میشود. برمیگردم و خودم را روی مبل میاندازم. نیکی بی هیچ حرفی به طرف اتاقش میرود. باز هم من میمانم و رفتنش... چرا با من اینطور میکنی نیکی؟ اگر تقصیر من بود، ببخش و بیا باز همان،همسایه ی گرم و صمیمی باش.. نگذار روی دنده ی لجبازی بیفتم. به قول مامان، خون آریا در رگهایم جاری است... بیا و نگذار غد و یکدنده شوم... *نیکی* صدای چرخیدن کلید میآید. به نظر میرسد مسیح از دیشب قصد کرده در خانه بماند. بی‌تفاوت مداد را بین کتابم میگذارم و موهایم را پشت گوشم میدهم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . صدای مکالمه از آشپزخانه میآید. از جا میپرم. کنجکاوی قلقلکم میدهد وقتی میان صدای بم و مردانه ی مسیح، صدای پچ پچ ظریف زنانه ای میآید. سریع مانتویم را میپوشم و شالم را دور سرم میپیچم. صدای خنده ی مسیح، قلبم را از جا میکند. در را به شدت باز میکنم و با قدمهایی بلند به طرف آشپزخانه میروم. مسیح روی صندلی آشپزخانه نشسته و با موبایل بازی میکند و..... و زنی پشت به من، رو به ظرفشویی ایستاده. قد بلند و للغر است و هیچ شبیه زنعمو نیست.. چشمهایم را میبندم و باز میکنم. صدای کوبشهای متمادی قلبم، تمام راهرو را برداشته. دستم میلرزد. مثل قلبم... نفسهایم به شماره افتاده. حس میکنم دنیا دور سرم میچرخد. مسیح با لبخند رو به زن میگوید: به نظرم شربت تو کابینت بغلی باشه.. صدایش میزنم: مســـــیـــح... خنده از روی لبهای مسیح میپرد. میگوید:نیکی.... من...من نمیدونستم خونه‌ای زن به طرفم برمیگردد. حس میکنم چشمانم سیاهی میرود... و دیگر هیچ نمی فهمم.. چشمانم را محکم روی هم فشار میدهم. . میخواهم از این کابوسِ وحشتناک بیدار شوم چشمهایم را فشار میدهم و آرام باز میکنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝