عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوبیستوسه] امیر علی میانشان قرار گرفت
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدوبیستوچهار]
کنار کارون چشم نواز قدم می زدیم !
نگاهم درگیر پل بود
که زهرا گفت :
امیر علی ، یکم ادای لیدر های تور رو در بیار!
امیر علی با لبخند محوی گفت :
خانم تاجفر، درباره پل و این کارون اگه میخوایین
یه چند جمله ای بگم ؟!
ادامه جمله اش را بعد خانم تاجفری که صدا کرد نشنیدم انگار !
بعد این چند روز توقع ریحانه خانوم داشتم نه خانم تاجفر
صدایی از درونم گفت :
این امیر علی نوابه ، نشناختی مگه ؟!
عاشق همین اخلاق های خاصش شدی دیگه !
دوباره به پل نگاه کردم:
اگه مقدوره براتون، خوشحال میشم بشنوم
عطیه عینک آفتابی اش را در آورد :
فقط به صورت جدی نه هااا
بزار اصلا خودُم بگم
خورشید دلبرانه در حال غروب بود
و من خیره به پل و غروب پشت سرش
حواسم را دادم به صدای عطیه
_ خب این پل خیلی قدیمیه ریحانه جانُم
انقلاب رو دیده ، روز های اول جنگ رو دیده
اگه دقت کنی حتی یه رد گلوله هایی هم می بینی رو بدنش
بی اختیار میان حرفش پریدم :
تو این منطقه درگیری هم اتفاق افتاده اون زمان ؟!
امیر علی جدی گفت :
صد در صد
کمی نگاه کارون کردم
و دوباره دل به غروب دادم :
اینجا قایق رانی هم هست ؟!
زهرا با ذوق گفت :
ها !
خیلی هم قشنگ میشه
یه روز عصر میاییم حتما
چند عکس با دوربینم از منظره غروب گرفتم
خارق العاده بود !
نمیدانم چرا یک هو
همانطور که نگاهم میان نواب و غروب در نوسان بود
نجوا کردم :
خدایا به عظمتت قسم ،
به همین غروب و کارونی که مردترین مرد ها رو دیده قسم
یا امیر علی رو قسمتم کن یا مهرش رو از دلم بیرون ببر !
در ماشین سرم را به شیشه تکیه دادم
بعد جملات خودم ، بغضم گرفت
انگار دلم به حال خودش سوخت !
که شاید در تقدیرش دل کندن بود!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal