عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمتصدوده ] مادرم صدایم کرد : ریحانه جان ، آ
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمتصدویازده ]
شب دیر وقت بود که به خانه برگشتیم
دیدن تصادفی نواب خواب را از سرم پرانده بود
زهرا هم اثری از خواب در چشمانش نبود انگار
_زهرا یکم از خودت بگو ، از شوهرت خانم متاهل
با شیطنت نگاهم کرد :
اینجانب زهرا نواب فرزند محمد نواب ،
متولد پنجم تیر ماه ، بیست و هشت سالمه
وقتی سکوتش را دیدم خودم سوالاتم را ردیف کردم :
شغل ؟!
با هیجان به چشمانم چشم دوخت :
پلیس
چپ چپ نگاهش کردم :
نصفه شبی منو مسخره کردی ؟!
دستی به پیراهنش کشید :
نه به جون خودُم !
دانشجوی دانشکده افسری بودُم !
با ذوق ای جانمی گفتم
و او ادامه داد :
همسر عزیزم پاسداره
تو یکی از ماموریت های مشترک آشنا شدیم
با لبخند به محبت میان کلامش فکر کردم
_ زندگی پر از هیجانی دارین ، مگه نه ؟!
زد زیر خنده و آره ای میان همان خنده شیرینش گفت
_ الان رفتن ماموریت؟!
از عمد ، هایی گفت
_ حالا فردا کجا بریم ؟!
روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد :
حالا خستگی امشب از تنمون بره بیرون ،
برا فردا هم فکری میکنُم
نیم ساعتی که گذشت ،
احساس کردم به خواب رفت
چشم دوختم به موهای بلند خرمایی رنگش
و فکرم رفت پی کارون امشب !
نمیدانم چرا تشنه دانستن از او بودم !
چرا انقدر باید سر راهم قرار بگیرد ؟!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal