eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_هشتا‌دوششم ] دستم را زیر سرم گذاشتم و به
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ از طرف دانشگاه، برای مراسمی که داشتند به عنوان یکی از عکاس های افتخاری انتخاب شده بودم و این انتخاب دلچسب بود ؛ شبیه طعم گردو میان کیک های خانگی ! در خانه که آماده می شدم ، همان مانتوی پسند شده توسط نورا را تن کردم، چون تنها مانتوی مناسب بعد تغییرم همین بود ؛ هر چند هیچ وقت باز نمی گشتم اما خوب مانتو هایم تقریبا یا کوتاه بودند یا تنگ ! هنگام سر کردن شال تمام حرف ها مقابل چشمانم ردیف شد ؛ نفس عمیقی کشیدم ؛ هوا گرم بود و مطمنا مثل فاطمه و نورا سفت بستن شال به مراتب گرم ترش می کرد اما ارزشش را داشت ؛ قرار بود ریحانه شوم و بمانم قرار بود همان صدفی باشم که به قول مهدی باید محفوظ بماند ! هر چه تلاش کردم، کاری از پیش نبردم؛ بستنم اصلا شبیه فاطمه و نورا از آب در نمی آمد ، مثل همیشه معمولی سر کردم اما جلو تر کشیدم، ریشه های مشکی موهایم کمی نمایان بود اما فعلا بیخیالش شدم ! مقابل بنری که در ورودی بود ایستادم ، با خواندن بنر چشمانم مات همان کلمه توصیفی ماند * یادواره شهدا * یادم هست فاطمه و نورا می گفتند لیاقت می خواهد حضور در چنین مجلسی ! نمیدانم چرا استرس تمام وجودم را گرفت ، کمی با خودم حرف زدم تا آرام شوم و بعد با یاد حرف های نواب زیر لب تکرار کردم * الا بذکر الله تطمئن القلوب * وارد سال شدم و بعد هماهنگی مشغول عکاسی شدیم ! دوربینم را بالا آوردم و از چند زاویه مختلف از مکان برگزاری عکس گرفتم ؛ این سالن مگر گنجایش این همه جمعیت را داشت ؟! برای کمی رهایی از فکر به این جمعیت و گرمای کلافه کننده اواخر تیر ماه به تیپم نگاه کردم شال رنگی ام را دوباره جلو تر کشیدم، این موهای لخت دردسری بود هاا! بالاخره مراسم شهدا بود اما راستش هنوز هم شناختم کامل نبود راجبشان! شاید حتی خیلی از آنهایی که کت و شلوار پوشیده و با پرستیژ خاصی نشسته بودند هم آن درکی که باید را نداشتند ! فقط برای ریا و خودی نشان دادن ،شاید هم برای سرگرمی آمده بودند ! سرم را از روی دستبند نقره ام که حرف اول اسمم به لاتین بود بالا کشیدم و به روبرو چشم دوختم .. ماتم برد .. زمان ایستاد .. انگار هوا و نفس من هم ایستادند ... انگار همه رفتند تا فقط من بمانم و او... دوباره پلک زدم ، واقعیت محض بود دیدن سر به زیرے های جدی کسی که حرف هایش کن فیکونم کرده بود ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal