eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_نوزده ♡﷽♡ و یه مغازه هم که دارے براے خرجیت و با پول خودت هم یه ماشین زی
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ زهرا با نگاهش بدرقه اش کرد!! در دلش اعتراف کرد:آنقدرها هم مهم نیست شکم مردے شش تکه باشد!! ظاهر که مهم نیست دل مرد باید شش تکه باشد...! سمیه دستهایش را رو به روے چشمان زهرا تکان میدهد و زهرا را به خود مے آورد نگاهش را به سختے از قامت ابوذر میگیرد.پروانه خنده کنان میگوید: روے مجنونو سفید کردے زهرا ... زهرا تنها به یک تلخند براے پاسخ بسنده میکند... و آوایے در دلش پژواک میشود که: اگر مجنون دل شوریده اے داشت دل لیلے از آن شوریده تر بود! سمیه با دلسوزے نگاهش میکند...زهرا هر روز پژمرده تر میشود.خبرهایے برایش رسیده که ابوذر هم حال و هوایے مثل زهرا دارد ولے رو نکرده!! خطاے یک درصدے معروف نگذاشته تا زهرایش را بے خودے امیدوار کند دستهایش را میگیرد و میگوید:این همه حسرت براے چیه زهرا؟ ابوذر هم یکے مثل همه هم فکراش... تو که دور و برت زیاد هستن از این مدل زهرا به چشمهایش خیره میشود آرام میگوید: سمیه میدونے؟ من حتے میدونم از ابوذر بهتر هم دور و برم هست ولے چه کنم؟ سرید...دل بود..سرید اونم براے یکے مثل ابوذر من خیلے وقته با خودم کنار اومدم من نمیتونم فراموشش کنم! اگه خدا نخواست و قسمت هم نبودیم من تا آخر عمر تنها میممونم!!! اینو با خودم عهد بستم! نه اینکه بگم اونقدرے عاشقشم که به پاے عشقش میمونم و با یاد عشقش زندگے میکنم! نه من آدم خیانت کردن نیستم فکر به ابوذر هم خیانته به یکے دیگه... سمیه ترسید... خیلے هم ترسید این لحن مسمم را خوب میشناخت... _________________ ماشین را رو به روے مدرسه پارک کرد. نگاهے به کارگر هایے کرد که کیسه هاے سیمان را به داخل حوزه میبرند و دربین آنها حاج رضا علے با آن عرق چین سفید دوست داشتنے روی سرش را تشخیص داد. دوید به سمتش و بے حرف کیسه سیمان را گرفت و شانه اش را بوسید. _سلام آقا ابوذر اینطرفا؟ خنده اے کرد و کیسه سیمان را کنار مابقے گذاشت و دستهایش را پاک کرد. و کنار حاج رضا علے که روے پله براے استراحت چند دقیقه اے نشسته بود نشست! بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_نوزدهم پارک شراره موی روی صورت شروین را کنار زد. -چرا تنها رفتی. منم می
🍃🍒 💚 -باشه. بهتر از هیچیه.... آآآ ... اینا چیه؟ -حساب کتابهاست. توی نمایشگاه وقت نمی کنم -خسته نمی شی این همه کار داری؟ هر روز باید بری نمایشگاه. با این و اون سرو کله بزنی پدرش با کمی مکث جواب داد: -نه. برای چی؟ - به نظر من خسته کنندست. کار تکراری حوصله آدمو سر می بره -اگه بخوام اینجوری فکر کنم شماها باید گرسنگی بکشید - نه که ولش کنی اما کمتر - دیگه عادت کردم -ولی من هیچ وقت عادت نمی کنم. الان سه ساله دارم می رم دانشگاه ولی هنوز بهش عادت نکردم به صندلی تکیه داد و ادامه داد: -وقتی فکر می کنم می بینم کار بیخودیه -چی؟ -درس خوندن دیگه. چه فایده؟ آخرش چی؟ -خب آدم درس می خونه، باسواد میشه بعداً می ره سرکار پدرش اصلاً توی باغ نبود. فهمید که حرف زدن بی فایده است خودش را جمع و جور کرد و گفت: -آره، راست می گی! آدم باسواد میشه، یادم نبود و بلند شد. پدرش همانطور که روی میز خم بود و با کاغذها ور می رفت،گفت: -چرا رفتی؟ مگه نمیخواستی حرف بزنی؟ -نه دیگه. به اندازه کافی حرف زدیم -بالاخره نگفتی مشکلت چیه؟ در را باز کرد و نگاهی به پدرش که دکمه های ماشین حساب را تند و تند می زد انداخت، آهی کشید و آرام گفت: - مشکلم تویی و رفت. از پله ها که پائین می آمد شراره و مادرش را دید که پشت میز غذاخور ینزدیک اپن آشپزخانه نشسته بودند و مشغول خوردن شام بودند. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒