عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_بیستوچهارم] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_بیستوپنجم]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
در این ده روزی که ساکن بیش مله بودم،
کلی عکاسی کردم ،دوست داشتنی بود اینجا ، تقریبا هر روز با مادرم تلفنی صحبت می کردیم ، هر چند وقت یکبار هم با سعید یا سارا حرف می زدیم و از مراحل روند پروژه و عکس هایشان می پرسیدم !
چند روز دیگر عید بود و قرار بود پدر و مادرم برای سال تحویل پیش من بیایند.
گردش های طولانی و عکاسی پر دقت و تمرکزم ،انرژی گرفته بود و خسته بودم ،
یک امروز را به خودم استراحت داده بودم .
لپتاپ را روشن کردم و هم زمان با بلند کردن صدای آهنگ ، آدامس آلبالویی ام را در دهان انداختم و با سر و صدا جویدم ؛ اصلا آدامس بود و همین نوع جویدنش!
تکه ای از موهایم را که روی پیشانیم پخش شده بود را کنار زدم و روی مبل لپتاپ به دست ولو شدم ، بعد این ده روز می خواستم نگاهی به عکس ها کنم .
عکس های اول پوشه برای جاده و راه اینجا بود ، بعد رد شدن از کلی عکس، روی بیستمین عکس که رسیدم سریعا دکمه استپ را فشردم .
مردی به نیم رخ و رو به دریا در پس زمینه عکسم افتاده بود .چشمانم را برای شناسایی مرد درون عکس ریز کردم ، حافظه تصویری ام افتضاح بود بعد کمی دقت و فشار آوردن به حافظه محترم فهمیدم که معلم بسیار فداکار این روستا است که حسابی روز اول به پَرم زده بود!
بعد گذشت ده روز هنوز اسم کوچکش گمنام بود برایم ! نمیدانم حالا چه گیری داده بودم که نام کوچک این خوش اخلاق را بدانم!
اما حسابی وصفش را از روستایی ها شنیده بودم که داوطلبانه در این روستا درس میدهد ، که چقدر بچه ها دوستش دارند .
اولین چیزی که به ذهنم رسید همین بود
"خدایا مردم خلن ! امکانات شهر رو ول کرده با این تیپ و قیافه اومده و تو این روستا معلم شده "
آدامس درون دهانم را با شدت بیشتری جویدم و از طعم آلبالویش لذت بردم و عکس های بعدی را نگاه کردم .
چند عکس بعدی را دیدم اما فکرم پیش بیستمین عکس مانده بود! یک ضرب بلند شدم :
خدا رو شکر خودت هم خل شدی ریحانه!
دختره کم عقل این پسر از خود راضی با اون همه غرورش دقیقا چرا باید جذاب باشه ؟!
اما نمیدانم چرا از روستایی ها حتی یکدفعه هم نشنیده بودم که به او بگویند مغرور !
با حرص لپتاپ را روی میز جلوی مبل گذاشتم :
تو با این پسر دور و برت و نامزد داشتنت آون وقت حواست پیش اون مونده؟!
یعنی مرده شورت رو ببرن ریحانه !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_بیستوچهارم ولی چندین سال بعد تکذیب شد گفتن یه پزشک شیطنت
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_بیستوپنجم
توجه ژانت هم جلب شده بود و سرش رو از روی گوشی بلند کرده بود و با نگاه بحث رو دنبال میکرد...
کتایون دوباره پرسید: خواهر چی؟
_خواهر که... دارم ولی نه از همین پدر و مادر.
_یعنی چی؟
_دخترعموم رضوان، خواهر رضاعی(شیری) منه
ژانت چشمهاش گرد شد. فوری توضیح دادم: منظورم اینه که.. خب چطور بگم در اسلام یه حکمی هست که اگر بچه ای از شیر مادر بچه ی دیگه ای تغذیه کنه خواهر و برادر میشن و محرم! رضوان با من و رضا که دوقلو هستیم و هم شیر، خواهره. رضاعی!
ژانت زیر لب گفت:چه جالب
و دیگه چیزی نگفت. اینبار من سوال کردم. از کتایون: تو چی خواهری برادری؟
سرتکون داد: نه...
همین. من هم دیگه چیزی نپرسیدم و بلند شدم: فکر کنم این چای دم اومد بریزم بیارم...
با سینی چای و پیش دستی پولکی برگشتم و تعارف کردم: بفرمایید چای لاهیجان که این تی بگ ها هاضمه رو قتل عام کردن!
با ذوق چای رو بو کشید و پولکی رو توی دهنش گذاشت: چقدر حس خوبی دارن اینا! من عاشق سوغاتی ایرانی ام...
_ تاحالا مسافرت نرفتی ایران؟ اصلا شناسنامه ایرانی داری؟
ژانت هم چای و پولکی برداشت و مشغول شد. به نظر خوشش اومده بود
کتایون جوابم رو داد: آره بابا شناسنامه که دارم ولی تابحال نه نرفتم!
_چرا با اینهمه علاقه؟ ممنوع الورودی؟
_من نه ولی بابام آره احتمالا...دوست نداره که منم برم
_چطور مگه پرونده ای داره توی ایران؟
_نمیدونم دقیق من از کاراش خبر ندارم ولی فکر کنم مربوط به کارشه به هر حال اون یه تاجره من زیاد از مراوداتش سر در نمیارم...
سوال دیگه ای نپرسیدم و کمی از چای خوردم که دوباره کتایون سوال بعدی رو پرسید:
راستی میگم به نظرت تا هفته ی دیگه این کارت باهامون تموم میشه یا نه؟!
فنجون رو از لبم فاصله دادم:_کار من نیست کار خودته! چطور مگه عجله داری؟
خندید: نه ولی اگر تموم بشه این وقت سال خونه از کجا میخوای پیدا کنی!
لبخندی زدم:_جا پیدا میشه نگران نباش خدا بزرگه...
سری تکون داد: امیدوارم. البته بخاطر ژانت میگم من که نه سر پیازم نه ته پیاز!
ژانت بلند شد و بی هیچ حرفی رفت سمت سرویس. همین که در رو بست کتایون یکم خودش رو روی مبل جا به جا کرد و بعد با حالت یکم جدی و یکم متاسف و بیشتر مجبور گفت:
_میدونی هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی مجبور بشم از آدمی مثل تو عذرخواهی کنم اما هر چی فکر کردم دیدم رفتار اون روزم خیلی هیجانی و تند بود. تحت تاثیر حال بد ژانت کلا کنترلم رو از دست دادم و رفتار خیلی بدی باهات کردم.
درسته که من با تفکر تو عمیقا مشکل دارم اما خب نمیشه همه اتفاقات بد رو گردن یک نفر انداخت تو مقصر نیستی شاید نمیدونی از چی داری دفاع میکنی رفتارت که اینو میگه...
البته من آدم زودباوری نیستم ولی تو هم به نظر نمیاد آدم بدی باشی... به همین خاطر... باید بگم بابت رفتار اون روز متاسفم...
لبخند دردناکی روی لبم نشست:
_خواهش میکنم! درباره تفکراتمون بزودی هر دو به نتیجه میرسیم اما میخوام یه چیزی رو از ته قلب باور کنید؛
والله، قسم به تمام مقدساتی که از همه ی دنیا برام عزیز ترن. هدف من از این بحث نه اذیت کردن شما نه حتی مسلمون کردن شما نیست من فقط میخوام وکیل باور مظلومم باشم و رفع اتهام کنم این حق منه که حمله ای که بهم میشه رو جواب بدم...
من فقط میخوام ما رو هر اونچه که هستیم و فکر میکنیم همه بشناسن فقط میخوام خودمو معرفی کنم اصلا اصراری ندارم شما چیزی رو بپذیرید فقط میخوام تعریف درستی ازش داشته باشید از ماهیتش...
این صبحونه آماده کردنا و چای دم کردنا و قرمه سبزی درست کردنا هم نه رشوه ست نه قراره شما رو نمک گیر کنه اینا فقط محبته... بخاطر اینکه بدونید یک مسلمان همه ی وجودش محبت به آدمهاست نه اون چیزی که به شما معرفی شده...
من فقط حقیقت درونی اعتقادی م رو آشکار میکنم من واقعا از اینکه برای دو تا آدم چای دم کنم و خستگی شون رفع بشه لذت میبرم این تربیت دینی منه هیچ ریا و هیچ توقعی پشتش نیست شما مختارید باور کنید یا نه...
این بحث خیلی زود تموم میشه و من از اینجا میرم و رابطه ی ما هم به پایان میرسه اما اون چیزی که من بهش اصرار دارم تصویر ذهنی صحیح شما نسبت به یک مسلمانه اون چیزی که واقعا هست نه کمتر و نه بیشتر نه اینکه شما مسلمان بشید به هیچ وجه...
ما فقط میخوایم خودمون رو معرفی کنیم که اونطوری که هستیم ما رو بشناسن... این حق ماست...
سرش پایین بود و گوش میداد. پرسیدم: حالا میتونی به من بگی مشکل ژانت با ما چیه؟
نفس عمیقی کشید و دستهاش رو توی هم گره کرد: خب... اون بدترین ضربه ممکن رو از مسلمون ها خورده. پدر و مادر ژانت هر دو توی یکی از شرکت های برج تجارت جهانی کار میکردن...
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_بیستوسوم تمام اون شب رو تا صبح بیدار بودم.
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_بیستوپنجم
انگار جسارت صحبت کردن پیدا کرده بودم. آهسته و با صدایی لرزان گفتم:
دیدن مهم نیست.
مهم اخلاق و رفتاره که پدر و مادرها تایید کنن.
دخترها تو ازدواج با نظر پدر و مادراشون ازدواج می کنن.
پرسید:
یعنی حق نظر دادن ندارن؟
از سوالش جا خوردم ولی در جوابش گفتم:
به نظر پدر و مادرشون اعتماد می کنن.
کمی سکوت کرد و بعد پرسید:
الان چی؟
الان نظرت چیه؟
الان که منو دیدی، حرفامو شنیدی
الان که محرمم شدی نظرت راجع به من چیه؟
چه احساسی داری؟
دوست دارم بدونم.
سرم گیج رفت.
چه جوابی باید به او می دادم.
دزدانه نگاهش کردم.
نگاه منتظرش به رویم خیره مانده بود.
با صدایی لرزان آهسته گفتم:
از این که به نظر آقاجانم اعتماد کردم ... راضی ام.
صورتش با لبخند شکفت.
نگاهش پر از شوق سد.
به دیوار اتاق تکیه زد و نگاه به سقف چوبی دوخت و چند بار خدا را شکر گفت.
دوباره به سمت من چرخید و گفت:
از وقتی از اجباری برگشتم و مادر به فکر دامادی ام افتاد، همیشه دلم می خواست خدا یه دختر عاقل، فهمیده، اصیل، صبور و مومن نصیبم کنه
خوشحالم!
انگار خدا فراتر از اونچه که می خواستم نصیبم کرده.
تو خیلی بهتر از اون چیزی هستی که من می خواستم و تصورش رو می کردم.
از جا برخاست. به سمت پنجره اتاق رفت.
باد ملایمی پرده اتاق را تکان می داد.
کمی از لای پرده به حیاط نگاه کرد و با دست راستش کراواتش را باز می کرد.
پشتش به من بود و می توانستم برای چند لحظه هیکل مردانه اش را برانداز کنم.
از من قدبلندتر بود.
چهارشانه بود.
به گمانم قدم تا سر شانه اش می رسید.
از نگاه به او وجودم پر از شوق شد و از این شوق که در خودم احساس کردم احساس شرم کردم و سر به زیر انداختم.
باورم نمی شد از آن گیجی و منگی، از آن ترس و اضطراب که از صبح در دلم بود و مرا آشفته می کرد خبری نبود.
همه وجودم انگار شوق و آرامش بود.
همان که خدا در سوره روم فرموده بود: « ... و جَعَلَ بَینَکُم مَوَدَّةً و رَحمةً»
در افکار خودم غرق بودم که صدای مردانه اش مرا به خود آورد.
آهسته در حالی که به سمت در اتاق می رفت پرسید:
عذر می خوام مستراح تون کجاست؟
خانه ما دو دستشویی داشت
یکی پشت اتاقی که در آن بودیم، کنار در ورودی حیاط و دیگری در آن طرف حیاط در زیر زمین کنار حمام.
از جا بلند شدم چادرم را پوشیدم.
به سمت در رفتم و آهسته گفتم:
بفرمایید راهنمایی تون می کنم.
دامنم را کمی بالا گرفتم و دمپایی های جلوی در را پوشیدم و او را به سمت دستشویی راهنمایی کردم.
دستشویی حیاط روشویی هم داشت.
او به دستشویی رفت و من به اتاق برگشتم.
تمام اتاق را گشتم ولی انگار فراموش کرده بودند برایم لباس بگذارند که لباس هایم را عوض کنم.
به ناچار آهسته به مطبخ رفتم.
آهسته به در آن ضربه ای زدم.
چند ثانیه ای طول کشید تا خانباجی در را باز کرد.
با تعجب پرسید:
دختر تو این جا چه کار می کنی؟ چیزی شده
آهسته رفتم داخل و گفتم:
لباس میخوام خانباجی.
خانباجی با تعجب نگاهم کرد و گفت:
این موقع شب منو زهره ترک کردی برای لباس؟
لباس میخوای چه کار؟
گفتم:
خانباجی من که با این لباس پر تور و پف که نمی تونم شب بخوابم.
خانباجی چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
خجالت بکش برو اتاقت
چند ساعت دیگه خواستی بری حمام برات میارم
منظور خانباجی را نمی فهمیدم.
دوباره اصرار کردم که به من لباس بدهم و گفتم:
آخه خانباجی من با این لباس چه طور بخوابم؟
خوب شما که میخوای چند ساعت دیگه برام لباس بیاری الان بیار
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•