عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_بیستم لبخند فاتحانه ای زد: خب همین سوال درباره خدا هم وجو
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_بیستویکم
اگر بنا باشه موجودی باشی که خدا رو درک کنی و بپرستیش کاملا برنامه نویسی شده و بدون اختیار... میشی فرشته...
اگر بنا باشه خدا و عالم شهود رو درک کنی ولی تاحدی هم مختار باشی میشی جن...
اما اگر بنا باشه ابزار های درکی شهودی اندکی داشته باشی و اختیار در بیشترین حالت خودش میشی انسان...
یقینا انسان بودن پرریسک ترین و سخت ترین نوع از موجود بودنه... اما جایزه ی بزرگ تری هم داره...
اصلا سختی کار هر چی بیشتر حقوقش بهتر اصلا کار هر چی پیچیده تر ارزشمند تر
این قانون دنیاست
کسی که چهار سال درس میخونه لیسانس میگیره کسی که هفت سال درس میخونه دکتری میگیره... اونی که کار سختتر رو انجام داده به مقام بهتری رسیده...
طبیعیه که هر چی هدف بزرگتر میشه خطر هم بزرگتر میشه اما بعضی ها اهل ریسکن دیگه... خطر بزرگ رو قبول میکنن که جایزه ی بزرگ رو ببرن...
انسان همون موجود ریسک پذیره که توی سبد پیشنهادات خدا روی جذاب ترین و پیچیده ترین و سخت ترین نقش دست گذاشته...
خداوند به انسان میگه اشرف مخلوقات بخاطر اینکه کار سخت رو قبول کرد با امکانات کم... یادته گفتم امکانات جسمی انسان در همین حد کافیه و بنا نبود بیشتر بشه؟ به این دلیل...
ابزاری که به تو داده شده کامل نیست ولی کافیه... تو با همین امکاناتم میتونی خدا رو پیدا کنی اگر بخوای...
چون سخت پیدا میکنی انقدر عزیزی...
هدف خدا از خلقت همین بود...
فقط با این دلیل چیستی این جهان ماده توجیه پذیره... اینکه درکش کنی و عاشقش بشی چون دوست داشتنیه. چون دوستت داره
اصلا اساس شکل گرفتن خلقت همین محبت بین خدا و بنده شه وگرنه چه دلیلی داشت؟
این دنیا هم صرفا یه تسته. یه امتحان
یه ورطه برای همین بازی جذاب پیدا کردن خدا
وگرنه چه فلسفه ای داره یه سری موجود به دنیا بیایم پنجاه سال شصت سال هفتاد سال هر روز خودمون رو تکرار کنیم در نهایت هم به پایان برسیم بریم زیر خاک همینقدر بی معنی؟ آخه...
دوباره صفحه گوشیم روشن شد و صدای اذان خیلی آهسته سکوت خونه رو شکست... تازه متوجه شدم خونه چقدر تاریک شده...
هیچکدوم متوجه نبودیم.. بلند شدم و برق رو روشن کردم... صدا از هیچ جنبنده ای در نمی اومد! گفتم: من یه ربع دیگه میام...
و رفتم سمت سرویس که وضو بگیرم...
...
بعد از نماز وقتی برگشتم توی پذیرایی کتایون چشمهاش رو بسته بود و سرش روی تاج مبل بود و ژانت هم هدفون روی گوشش...
نشستم و گفتم: ببخشید بچه ها اصلا متوجه گذر زمان نشدم مثل اینکه خیلی خسته تون کردم...
کتایون چشم باز کرد و بهم خیره شد ولی جوابی نداد... ژانت هم هدفون رو روی دوشش انداخت و گفت: ببخشید نشنیدم چی گفتی!
انگار خوش اخلاق شده بود!... جمله م رو تکرار کردم...
نگاهش رو داد به شیشه ی روی میز وسط: نه... خسته نیستیم...
خواستم پی حرفمو بگیرم که از چیزی که یادم افتاد به شدت لب گزیدم: ای وای!
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_بیستویکم
از آقاجان بعید بود این حرف را بزند.
حتی مادر و خانباجی هم تعجب کردند.
آقاجان خطاب به برادرانم گفت:
پاشین برین بخوابین فردا کلی کار داریم.
محمد امین و حمیده زودتر از همه برخاستند شب به خیر گفتند و به اتاق شان که کنار مهمانخانه بود رفتند
نگاه تند و تیز غیرت بار محمد علی و بی تفاوتی آقاجان به حساسیت های او بیشتر از همه چیز آزارم می داد.
احساس می کردم محمد علی با نگاهش می خواهد مرا خفه کند.
رابطه من و محمد علی خیلی با هم خوب بود ولی از وقتی قرار بر ازدواج من شد کمی تلخ و سرد برخورد می کرد و امشب هم که انگار با نگاهش می خواست مرا دار بزند
خانباجی از جا برخاست. به سمت در رفت و به ما اشاره کرد:
بفرمایید ... رقیه ... احمد آقا .
از جا برخاستیم. احمد آقا به من تعارف کرد جلوتر بروم.
درحالی که از شدت شرم و خجالت سرم پایین بود و جرات نداشتم در چشم کسی نگاه کنم، با صدایی که به زور از گلویم بیرون می آمد شب به خیر گفتم و بیرون رفتم.
کفش هایم پایم بود.
خانباجی جلوتر از من راه افتاد و احمد شانه به شانه ام می آمد.
به طرف اتاق خودم، همان اتاقی که آرایشگر مرا در آن آراسته بود رفتیم.
اتاقی که تمام خاطرات خوش کودکی ام همراه خواهرانم خصوصا راضیه در آن اتفاق افتاده بود.
اتاق کنار در ورودی حیاط و نزدیک دستشویی بود.
اتاق پسرها هم کنار مطبخ در آن طرف حیاط بود.
آقاجان و مادر هم معمولا در اتاق کوچک کنار مهمانخانه استراحت می کردند.
خانباجی هم در پستوی پشت آشپزخانه برای خودش اتاقی داشت.
خانباجی در اتاق را گشود و تعارف کرد وارد شویم.
جلوی در ایستادم.
خانباجی خم شد و کفش هایم را در آورد و تعارف کرد اول احمد آقا وارد شود.
بعد کمی مرا کنار کشید و آهسته در گوشم گفت:
مواظب خودت باش.
نه خیلی خجالتی باش نه خیلی بی حیا
فقط مواظب باش بهت دست درازی نکنه
منظور خانباجی را نمی فهمیدم ولی در جوابش چشم گفتم.
خانباجی مرا بوسید و به داخل اتاق فرستاد.
پرده را انداخت، در را بست و رفت.
اتاق را مرتب و خلوت کرده بودند.
پارچ آبی به همراه لیوان و ظرف میوه و شیرینی روی طاق گذاشته بودند.
تشک و لحافی قشنگ با رنگ قرمز و مروارید دوزی شده در انتهای اتاق پهن شده بود.
به گمانم نو بود چون تا به آن زمان آن لحاف را ندیده بودم.
شاید هم فقط برای مهمان های خاص استفاده می شد.
صندوق لباس هایم را هم انگار به بیرون از اتاق برده بودند.
احمد آقا کنارم ایستاد.
من هم که انگار خشکم زده بود همان طور دم در ایستاده بودم و چادرم را محکم گرفته بودم که از سرم نیفتد.
او از پشت دست برد و چادرم را از روی سرم برداشت.
با احترام آن را مرتب کرد و بر روی طاق گذاشت.
دستش را پشت کمرم گذاشت و مرا به سمت طاق برد تا روی آن بنشینم و خودش هم کنارم نشست.
سرم پایین بود و دوباره قلبم به شدت می تپید.
دست هایم را در هم گره زده بودم.
دستش را جلو آورد و دستم را گرفت.
هر چه قدر دست های من سرد و یخ زده بود به جایش دست های او گرم بود.
گرمایی که ناخودآگاه از آن احساس آرامش به من منتقل می شد.
سرم را آهسته بالا آوردم و دیدم او به دست های مان خیره است.
نگاه او نگاه مرا هم به دست های مان کشاند.
دست های کوچک و ظریفم در میان دست های مردانه او جای گرفته بود.
دست هایی که زیاد زمخت و خشن نبود خیلی هم نرم و لطیف نبود.
در حالی که دستم را در دست داشت با شستش پشت دستم را نوازش می کرد.
نگاهش را کم کم بالا آورد و به صورتم دوخت.
دزدانه نگاهش کردم.
از نگاهش و از لبخند زیبایی که همه امشب بر روی صورتش نقش بسته بود حس خوبی به من منتقل می شد.
در حالی که سرش را کمی نزدیک آورد لب به صحبت گشود و پرسید:
در مورد من چی می دونی؟
آب دهانم را فرو بردم.
باید جواب می دادم اما چه باید می گفتم؟
پس از چند لحظه سکوت، آهسته و با صدایی لرزان گفتم:
همون چیزایی که مادرتان و آقاجانم گفتن
دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت:
دوست دارم خودم رو بهت معرفی کنم.
کمی به سمتم چرخید تا صورتم را بهتر ببیند گفت:
من احمدم.
بچه دوم حاج علی صفری.
آقام کارگاه تولید ظرف مسی داره
خدا رو شکر وضع مالیش خوبه و تو بازار روبروی حجره آقات حجره داره.
دو تا داداش دارم محمد که از من بزرگتره و اسم خانومش هم سوگله حتما خانومشو دیدیش
داداش حمیدم هم کوچیکه 8 سالشه
خواهرام همه از من کوچیک ترن
من تا دیپلم درس خواندم .
دوست داشتم مثل محمد من هم معلم بشم یا حتی برم دانشگاه ولی نشد.
برای همین آمدم سراغ کار آزاد
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•