عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_بیست_ویک ♡﷽♡ به عادت معمول تنها چند دقیقه به چهره خدایے رضا علے خیره شد.
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_بیست_ودو
♡﷽♡
چشم هاے ابوذر گرد شد...
حاجے به چشم هاے گرد شده ابوذر خیره شد! نگاهش را امتداد داد تا روے گل قرمز رنگ قالے رسید. به نظرش آمد این روزها شاداب تر شده گل قرمز قالے.سجاده اش را اینروزها پهن میکرد روے گل.بعد کتابهایش را میچید همانجا روے گل قرمز. و کسانے که دوستشان داشت مینشستند روے گل.ابوذر را نگاه کرد! او هم خیره شده بود به گل قالے!
_ حاجے گفت ۳۸سالگے بود که فهمیدم رضاعلے درد دارم! ابوذر حالم خراب بود.آقام نگاه کرد... خندید به حالم ..حکما فرق طبیب و حکیم رو که ملتفتے؟ نگفته درد آدمها رو میفهمید. گفتم آقا رضاعلے درد گرفتم.آقام حکیم بود! نگفتم رضاعلی درد چجوریه! فقط اسم دردمو آوردم.گفت رضاعلے مثل بقیه نباش! گفت این ننگو به خودت نخر که مثل بقیه باشی! مثل
بقیه نمیر.یه آدم معمولی نباش مثل بقیه! با تشویق غش نکن مثل بقیه!آقام حکیم بود ابوذر میگفت بدبخت نباش مثل بقیه جهنم نرو مثل بقیه..ابوذر درد همون دردِ مثل بقیه بودنه...
ابوذر چشمهایش را بست.حاج رضا علے هم وقت گیر آورده بود گویا اینجا میان درس عرفان میداد؟
_درمون نداره مثل اینکه حاجے! ما چه بخوایم چه نخوایم مثل بقیه ایم!
_جاهل تکون بده به خودت شعر سرودن بسه! تو خواستے و نشد؟
خواسته بود؟ نه حالا که فکر میکرد نخواسته بود.اصلا او تازه فهمیده بود ابوذر درد چیست! نه نخواسته بود
_پاشو برو کار دارم. توکل به خدا و به خانواده بگو!
بعد از حجره بیرون رفت.ابوذر تعجب نکرد چشمهایش گرد نشد حتے شاخ هم در نیاورد سالها بود فهمیده بود حاج رضا علے پشت پرده بین خوبے است.
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_بیست_ویک -شروین؟ شام نمی خوای؟ -نه هانیه گفت: - اما آقا شما ناهار هم نخ
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_بیست_ودو
•فصل سوم•
صبح با چشمانی پف کرده بیدار شد. خیلی به هم ریخته بود. ساعت 8 بود. کمی فکر کرد و بعد انگار کسی توی اتاق باشد با صدای بلند گفت:
-بمونم خونه چکار؟
با بی حالی بلند شد. لباسش پر چروک شده بود. دستی توی موهایش کرد تا کمی صاف شود. صدای بوق ماشین که آمد فهمید سعید آمده است...
توی راهرو سعید دستی به شانه اش زد و گفت:
- امروز چه کاره ای؟ کلاس یا انصراف؟
-نمی دونم
- اگر نمی شناختمت سعی می کردم منصرفت کنم ولی می دونم بی فایده است. وقتی تصمیمت رو بگیری یعنی گرفتی. بعد از کلاس می بینمت
سعید این را گفت و از پله ها بالا رفت. شروین هم مدتی توی راهرو پرسه زد و خودش را با بردهای سالن مشغول کرد. یکدفعه خودش را جلوی در آموزش دید. رفت تو. نعمتی پشت میز بود.
- ببخشید
- بفرما
- یه برگ انصراف می خواستم
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒