عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_بیست_وپنجم ] آنقدر به عمق فرعی رفتم که دیگ
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_بیست_وششم ]
برگشتم و راه را پیش گرفتم. توی تاریکی راه باریک موجودی پشمالو دور پایم پیچید و صدای منزجر کننده از رو به رویم به گوش رسید.
_ نیومده داری کجا میری؟!
«خدایا... نه... بازم این...» بی توجه به حرفش قدمی برداشتم که چیزی شبیه به یک ضربه بی حالم کرد. چشم باز کردم وسط اتاقکی شیک و مبله بودم. روی کاناپه ای بیش از حد بزرگ و تخت مانند ولو شده بودم. ناخودآگاه رد ضربه که موقتا بیهوشم کرده بود، درد گرفت و دستم به سمت پشت گردنم رفت و کمی خودم را ماساژ دادم. ساناز هم سیگاری گوشه لبش داشت و لیوان نیمه شده ای ... به دستش. یک بطری خالی کف اتاق بود و چند بطری مختلف... هم جلوی دست ساناز.
_ چقدر میخوابی؟ حوصله م سر رفت.
گیج بودم و عصبی از بلایی که سرم آمده بود. بلند شدم که از آنجا بروم...
_ نگهبان داری... کجا میری؟ بازم که نمیخوای ضربه بخوری؟
و چندش آور خندید. گذشته از آرایش مزخرفی که داشت، زیر چشمش کبود شده بود و وارفته روی زمین نشسته بود. لباس های چندش و حالات بی شرمانه اش را نتوانستم تاب بیاورم. تلو خوران به سمت درب ساختمان رفتم که از پشت لباسم را چنگ زد و خودش را به من آویزان کرد.
_ چرا اینقدر بی لیاقتی آخه؟! اینهمه برات تدارک دیدم و مهمون اختصاصیم شدی؟ استفاده کن و لذت ببر بیچاره. چرا اینقدر چموشی تو؟ محاله بهتر از سانی پیدا کنی چرا پا نمیدی؟
چرخید و زیر گلویم را بوسه ای زد. با پشت دستم او را پس زدم و محکم به درب ورودی ساختمان کوبیده شد. موهایش شلخته توی صورتش افتاد و وحشیانه جیغ کشید. از صدای جیغش سگ بیچاره خودش را پشت کاناپه پنهان کرد
_ رامین... نوید...
دو پسری که درب باغ را به رویم باز کردند مست تر و بی حال تر از ساناز وارد شدند.
_ چرا منو نگاه میکنین؟ بازم زیاده روی کردین؟ دست و پاشو بگیرین ببندین بندازین رو کاناپه...
اگر برای خودم کاری نمی کردم، تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم. یکی از آنها را محکم هول دادم. حال درستی نداشت. تا خرخره خورده بود و تعادلی برایش نمانده بود. روی زمین افتاد. دومی به سمتم خیز برداشت. وزن سنگینی داشت. محکم سرم را به دیوار کوبید. گیج شده بودم اما نباید مغلوب میشدم. با همان گیجی و با پیشانی ام محکم به بینی اش زدم و خون از بینی اش راه گرفت. پا به فرار گذاشتم. انگار مسیر باغ کش آمده بود. ترس و وحشت مثل غولی خیالی دنبالم افتاده بود و من گریزان خودم را به درب باغ رساندم که قفل شده بود. به سختی از درب بالا کشیدم که ساناز و پسری که بینی اش را ضربه زده بودم به درب باغ رسیدند. در حین باز کردن درب خودم را از بالای آن پایین انداختم و به سمت ماشینم دویدم. سوار شدم و استارت زدم که ساناز و آن پسر به ماشینم رسیدند و با لگد به جان عروسکم افتادند. با صدای غرش ماشینم کمی ترسیدند و از ماشین فاصله گرفتند و من از فرصت استفاده کردم و جانم را برداشتم و فرار کردم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وپنج (حسام می گوید) از زمانی که به اینجا آمده بودم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
ا#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_وششم
چشم که باز کردم آفتاب تا وسط قالی هال آمده بود. با عجله ساعت گوشی ام را نگاه کردم. چیزی به ساعت امتحان حوریا نمانده بود. اتاقش را دید زدم. هنوز خواب بود. مثل برق گرفته ها بلند شدم و به اتاقش رفتم. چند بار صدایش زدم. موهایش نیمی از صورتش را پوشانده بود.
_ حوریا جان. بیدار شو دیگه. امتحانت دیر میشه.
با تکان خفیفی توی تختش نشست. قیافه اش با مزه شده بود. ناخودآگاه خنده ام گرفت.
_ پاشو دیگه نیم ساعت داری به امتحانت. حاضر شو برسونمت.
با عجله از تخت پایین پرید. ملحفه دور پایش پیچید و سکندری خورد و جلوی پایم افتاد. خم شدم و زیر بازویش را گرفتم و بلندش کردم. شرمگین شده بود و گریه اش می آمد. نمی دانم از نگرانی امتحانش بود یا از اینکه افتاده، پا و کمرش درد گرفته بود یا از اینکه من بلندش کردم ناراحت بود؟!
_ آروم. چه خبرته. برو دست و صورتتو بشور بیا حاضر شو خودم میرسونمت.
(حوریا می گوید)
غم دنیا به دلم افتاده بود. نگران بودم به امتحان نرسم و از طرفی از بی دست و پایی خودم کفری بودم و دلم می خواست خودم را بکشم که جلوی حسام به مسخره ترین شکل ممکن ظاهر شدم و از آن بدتر، افتادم. چشم های پف کرده و موهای ژولیده و لباس های کج و وارفته ام به کنار، این زمین خوردن از کجا به سرم آمد که حسام مرا بلند کند. آنقدر گریه ام می آمد که دوست داشتم توی بغلش بمانم و دل سیر اشک بریزم. همانطور که گفته بود مرا به امتحانم رساند. برایم کیک و آبمیوه خرید و تاکید کرد آنرا بخورم چون صبحانه نخوردیم و گفت منتظر می ماند که بعد از امتحان مرا به خانه برگرداند. توجهاتش برای دلم زیادی بود. آنقدر لبریز احساس می شدم که دوست داشتم جیغ بزنم اما به لبخندی شرمگین و تشکری مؤدبانه اکتفا می کردم و زبانم به ابراز احساسم نمی چرخید. خودم هم ناراحت می شدم و برق چشمان حسام را می دیدم که منتظر یک عزیزم یا حسام جان خشک و خالی بود، اما نمی دانم چرا پای عمل که می رسیدم جا می زدم. بعد از امتحان به سرعت از دانشکده بیرون زدم. دلم نمی خواست بیشتر از این معطل اش کنم. گوشه ی خیابان زیر سایه ی درختی ماشینش را پارک کرده بود و تکیه به ماشین، مرا نگاه می کرد. به سمتش پا تند کردم و با لبخند نگاهی به او انداختم. انگار تازه متوجه تیپ و لباسش می شدم. با آن تیشرت سبز و شلوار کتان کرمی رنگ و عینک آفتابی که روی موهای خوش حالتش کاشته بود خیلی جذاب شده بود. ناخودآگاه به اطراف سر چرخاندم و متوجه نگاه های دریده ی دخترهای دانشگاه شدم که با رسیدن من به حسام نگاه های متعجب و افسوس گر و حسود پسرها هم اضافه شد. سلام گفتم و با خوش و بش کوتاهی ماشین حسام از آن همه نگاه درنده، فرار کرد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal