•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستودوازدهم
محمد امین گفت:
فعلا مهم اینه خودش رو به سلامت بفرستیم
وسایلاش مهم نیست
بچه اش هم که به این زود دنیا نمیاد
ان شاء الله تا اون موقع خدا بزرگه برمیگردن مشهد
مادر گفت:
ان شاء الله ولی حداقل بعضی چیزا رو باید ببره
محمد امین با صدا نفسش را ببرون داد و پرسید:
وسایلای لازمت چه قدره؟
آهسته گفتم:
یه ساک
مادر در ادامه حرفم گفت:
یه ساک وسایلای خودشه یه ساکم برای بچه اش بسته
محمد امین کمی در فکر فرو رفت و بعد رو به خانباجی پرسید:
گونی برنج دارین؟
مادر با تعجب گفت:
وا ... تو این هیر و ویر برنج میخوای چه کار؟
خانباجی گفت:
تو زیر زمین سه تا گونی برنج کلات دست نخورده هست آقات گرفته تولد حضرت زهرا نذری بپزیم.
محمد امین گفت:
بی زحمت گونیاش رو خالی کنید وسایلای رقیه رو بریزین توش سرش رو هم مرتب بدوزین و ببندین که من الان به عنوان گونی برنج با خودم ببرم و بعدا به دستش برسونم
رو به من گفت:
ولی چون معلوم نیست کی بتونم برات بفرستم تو همون چند دست لباس رو روی هم بپوش
زیر لب چشم گفتم که آقاجان گفت:
بابا جان چرا بریزن تو گونی؟
همین ساک ها رو ببر دیگه
محمد امین گفت:
الان ساک ببرم مشکوک میشن
بعد رفتن رقیه هم که دیگه اصلا نمیشه چیزی از این خونه بیرون برد می فهمن و ممکنه ردش رو بزنن ولی من الان گونی برنج ببرم کسی مشکوک نمیشه
محمد علی گفت:
بالاخره فردا تو حرم رقیه بره و من تنها برگردم خونه می فهمن رقیه رفته و نیست و دنبالش می گردن
محمد امین نگاه به محمد حسن دوخت و گفت:
این که حداقل ساواک فردا متوجه رفتن رقیه نشه و رقیه به سلامت از شهر خارج بشه دست آقا داداش رو می بوسه
محمد حسن با تعجب پرسید:
من؟!
محمد امین سر به تایید تکان داد که محمد حسن پرسید:
من چه کاری می تونم بکنم که ساواکیا نفهمن رقیه رفته؟
محمد امین گفت:
الان که من خواستم برم تو هم همراهم میای
فردا من و تو هم تو دیدار مردم با شاه میریم حرم
تو شلوغیا تو خودت رو می رسونی به محمد علی و رقیه و بعد رفتن رقیه تو جای رقیه با محمد علی بر می گردی خونه
محمد حسن خندید و گفت:
داداش معذرت میخوام ولی ساواکیا کور یا خر که نیستن می فهمن من رقیه نیستم
من چه ربطی به رقیه دارم؟ من پسرم اون دختره
محمد امین گفت:
بله شما پسری ولی از نظر قد و قیافه با رقیه شباهت زیادی داری
ماشاء الله تو رشد افتادی و داری قد می کشی و الان هم قد و قواره رقیه شدی
یه چادر سرت کنی روت رو بگیری با رقیه مو نمی زنی
محمد علی بلند خندید که محمد حسن عصبانی گفت:
داداش این چه حرفیه؟
مگه من دخترم چادر بپوشم؟
محمد امین به روی برادرم لبخند زد و گفت:
نه داداش شما دختر نیستی
فقط برای کمک به خواهرت برای این که بدون جلب توجه بتونه از مشهد خارج بشه لازمه شما یه چادر سرت کنی و جای رقیه با محمد علی برگردی خونه
محمد حسن عصبانی گفت:
داداش پوشیدن لباس زنونه حرامه
چه توقعی از من داری که این کار رو بکنم
شما جای من بودی این کارو می کردی؟
حاشا و کلّا.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•