eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از حرفش همه صورتم به خنده شکفت و رویم را با چادر رنگی ام گرفتم. احمد به سمتی اشاره کرد و گفت: اونجاست ... رسیدیم. به محضی که چشمم به جایی که احمد اشاره کرد افتاد مبهوت شدم. یک اتاقک کاهگلی تقریبا مخروبه با دیدنش انگار دیگر حتی جان نداشتم تا قدم بردارم. به سختی پاهایم را روی زمین کشیدم و دنبال احمد رفتم. نه پنجره درستی داشت و نه در درستی. احمد در چوبی کهنه و قدیمی را هل داد و گفت: بفرمایید. نور داخل اتاق بسیار کم بود. پنجره که نه چند شکاف کوچک در بالای دیوار ها و یک سوراخ بالای سقف گنبدی اتاق وجود داشت که تمام نور اتاق از همین ها تامین میشد و نور زیادی به داخل اتاق نمی آمد. یک زیلو، یک پشتی، یک تشک، یک پیک نیک، یک بقچه، کمی کتاب و چند تکه ظرف تمام وسایل درون اتاق بود. احمد پرده جلوی در را انداخت و گفت: بیا بشین از راه اومدیم خسته ای من بهت زده در اتاق نگاه می چرخاندم که احمد وسایلم را گوشه اتاق گذاشت. بدون این که نگاهم کند به سمت پیک نیک رفت. کتری کوچک کنارش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. نفسم را آه مانند بیرون دادم و کنار دیوار روی زمین نشستم. پاهایم را دراز کردم. اتاق آن قدر کوچک بود که اگر دو نفر آدم در آن دراز می کشیدند دیگر جایی باقی نمی ماند. باورم نمی شد قرار است در چنین جایی زندگی کنم. احمد به اتاق برگشت و کتری را روی پیک نیک گذاشت و زیرش را روشن کند. بدون این که به من نگاه کند گفت: تو استراحت کن من برم فکری برای نهار کنم. شرمندگی در رفتارش مشهود بود. شاید بهت زیاد من باعث این مقدار شرمندگی او بود. در عرض اتاق دراز کشیدم و پاهابم را روی دیوار گذاشتم. عرض اتاق حتی اندازه قد و قامت من هم نبود. زمین هم خشک و هم نا هموار بود. کلافه نفسم را بیرون دادم و از جا برخاستم. چادرم را روی سرم انداختم و از اتاق ببرون رفتم. به پشت اتاق رفتم و احمد را دیدم که آن جا نشسته است. با دیدن من از جا پرید و پرسید: تو چرا اومدی این جا؟ کنارش نشستم و پرسیدم: خودت چرا اومدی این پشت؟ احمد آه کشید و دستارش را از روی سرش برداشت. _من این همه راه اومدم پیش تو باشم بعد تو منو گذاشتی تو اتاق خودت اومدی این جا؟ احمد روی موهایم دست کشید و با شرمندگی گفت: خیال می کردم از دنیا هر چی بهترینش باشه برات فراهم می کنم خیال می کردم دنیا رو می ریزم به پات و نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره ولی حالا .... _حالا چی؟ دوباره آه کشید و گفت: حالا رو که داری می بینی _مگه حالا چشه؟ من و تو کنار همیم و چی از این بهتر احمد غمگین خندید و گفت: حتی یه بالشت دیگه ندارم شب بذاری زیر سرت شانه به شانه اش چسباندم و گفتم: بالشت زیر سر زن دست شوهرشه. تا این دست و بازو هست به بالشت چه نیازه؟ به سمت من چرخید و گفت: شأن تو این نیست رقیه تو برای زندگی این جا ساخته نشدی _شأن من کنار تو بودنه من برای این جا ساخته نشدم درست ولی برای کنار تو بودن هر جوری بشه خودم رو می سازم از قدیم گفتن خواستن توانستنه منم کنار تو بودن رو میخوام پس همه جوره می تونم کنارت بمونم و زندگی کنم.مطمئن باش . ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•