eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌ونودودوم از حرفش خنده ام گرفت که گفت: م
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• هر چه کردم فایده نداشت احساس می کردم هر لحظه امکان دارد از حال بروم. به سختی لب زدم و احمد را صدا زدم. احمد به سمتم برگشت و با دیدنم جا خورد. سریع به سمتم آمد و کمک کرد از روی الاغ پایین بیایم و با نگرانی پرسید: چی شده؟ خوبی؟ چرا رنگت این قدر پریده؟ زیر آن آفتاب گرم هیچ جایی نبود که بشود تکیه بزنم و یا دراز بکشم. بچه را به سمت احمد گرفتم و خودم هم در آغوش او افتادم. احمد با یک دست بچه را و با دست دیگر مرا گرفت تا نیفتم. روی زمین نشست و مرا در بغل گرفت و گفت: کاش من می مردم و تو این همه به خاطر من اذیت نمی شدی چشم هایم را بسته بودم اما گوش هایم بغض صدایش را می شنید با بغض بیشتری گفت: رقیه جانم ... جان احمد ... من نمی دونم تو این بیابون چه کار باید بکنم. گربه می کرد؟ یا من حس کردم گریه می کند؟ آن قدر ضعف داشتم که نای باز کردن پلکم را نداشتم. صدایش را می شنیدم ولی قدرت عکس العمل نداشتم. با همان بغض و صدای خشدارش گفت: رقیه جان .... جان احمد چشماتو باز کن .... واقعا انگار توان باز کردن پلکم را نداشتم خونریزی ام همه توانم را تحلیل برده بود. _رقیه جان .... جان احمد چشماتو باز کن ... یه چیزی بگو .... نکنه از دستم بری .... تو رو خدا رقیه این بار واقعا مطمئن بودم گریه می کند. چون اسم خدا را آورد و قسم داد به هر سختی بود سعی کردم کلامی بگویم و لب هایم را از هم باز کردم اما حال حرف زدن هم نداشتم احمد بقچه را از داخل جاجیم برداشت زیر سرم گذاشت و مرا روی همان زمین داغ و سنگلاخش خواباند از صدای پایش می فهمیدم سر در گم دور خودش می چرخد و مدام می گفت: خدایا چه کار کنم .... یا صاحب الزمان چه کار کنم؟ بد موقع حالم بد شده بود وسط راه بودیم و نه می توانستیم برگردیم نه قدمی پیش برویم و نه می توانست در این بیابان داغ زیر این آفتاب من و علیرضا را تنها بگذارد و برود کمک بیاورد کنار سرم روی زمین زانو زد تا سایه اش روی صورتم بیفتد و با گریه گفت: یا صاحب الزمان می بینید که مضطر شدم به دادم برسید امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء نمی دانم چند بار این آیه شریفه را خواند اما کم کم حس کردم حالم دارد بهتر می شود. چشم که باز کردم احمد از خوشحالی به سجده افتاد و به شدت گریست 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید جواد فکوری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•