eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.1هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با لبخند به سمت احمد رفتم و گفتم: رفتی وسایل بیاری چرا این قدر طولش دادی؟ احمد لبخند خجولی زد و سرش را به خورجین بند کرد. در حالی که زیر دلم را از درد فشار می دادم کنارش رفتم و پرسیدم: چیزی شده؟ احمد نگاه به من دوخت. نگاهی طولانی بدون این که حرفی بزند. نگاهش را دوست نداشتم. پر از حس خجالت و شرمندگی بود. آه مانند نفسش را بیرون داد و گفت: رقیه من .... سر به زیر انداخت و گفت: من باید برم ... بهت زده پرسیدم: بری؟ .... کجا بری؟ _نپرس چون نمی تونم بگم.... فقط چند روزی باید برم تو این جا جات امنه مادر شیخ حسین هم مواظبته خود شیخ حسین هم فقط جمعه ها میاد این جا اشک در چشمم حلقه زد. اصلا توقعش را نداشتم بخواهد برود. _چرا از اول نگفتی؟ با بغضی که صدایم را می لرزاند گفتم: وقتی قرار بود خودت نباشی چرا این همه راه منو آوردی اینجا؟ میذاشتی تو همون روستا بمونم من این همه راه این همه اذیت رو با بچه کوچیک تحمل کردم چون فکر می کردم بعدش قراره با آرامش کنار هم باشیم _اون پاکتی که بهت دادم رو بده دست در لباسم کردم و پاکت را به دستش دادم. به پاکت اشاره کرد و گفت: به خاطر این باید برم. باید اینو ببرم. فقط چند روزه و زود بر می گردم بهت قول میدم بینی ام را بالا کشیدم و سکوت کردم. احمد گفت: جانِ احمد از من دلگیر نشو با بغض گفتم: از این که میخوای بری دلگیر نیستم چون می دونم همه این رفتنا به خاطر انقلاب و اسلامه مانع رفتنت هم نمیشم. اگه الان ناراحتم فقط به خاطر اینه که همیشه یا هیچی به من نمیگی و یا اگه بگی نصفه نیمه به من میگی قراره چی بشه و چه کار کنی همیشه همه کارات رو می کنی یکم مونده به رفتنت میگی باید برم همین رو اگه قبل این که راه بیفتیم می گفتی چی می شد؟ چرا همیشه لحظه آخری باید بدونم چه خبره؟ _اینم بذار پای بی فکریم _می دونم اگه بهت بگم بی فکری ناراحت میشی ولی احمد واقعا بی فکری احمد به رویم لبخند زد و گفت: فعلا هر چی بگی حق داری بقچه و وسایل مان را لب ایوان گذاشت و گفت: ولی بعدا از این حرفا نزنی که بهم بر می خوره به سمتم آمد و گفت: اگه کار نداری من دیگه برم با تعجب پرسیدم: همین الانم میخوای بری؟ با شرمندگی به تایید سر تکان داد که گفتم: حداقل بیا یکم بشین یه چایی بخور نفسی چاق کن یکم استراحت کن بعد برو بعدم یکم دیگه شب میشه تو تاریکی تو این بیابون تنهایی کجا میخوای بری؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید یوسف اللهی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•