•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستونودوچهارم
احمد به سمتم آمد. سرم را بغل گرفت و گفت:
خدا رو شکر ....
فکر کردم از دست دادمت ...
منو ببخش که باعث شدم به این حال بیفتی
دستم را بالا آوردم و ریشش را لمس کردم.
_چیزی میخوای بهت بدم؟
لبهای خشکم را با زبان خیس کردم و گفتم:
فقط آب ...
احمد به سمت دبه رفت و کمی،آب در لیوان فلزی برایم ریخت.
به آب سوره حمد خواند و بعد لیوان را به سمتم گرفت.
حال نداشتم لیوان را بگیرم و خودش لیوان را به لبم نزدیک کرد تا آب خوردم.
سعی کردم خودم را کمی بالا بکشم و بنشینم.
زمین هم نجس،شده بود.
خجالت کشیدم که احمد این وضع را ببیند ولی دید.
من از خجالت سر به زیر انداختم و او از شرمندگی سر به زیر شد.
با همه خجالتی که داشتم به احمد گفتم:
بی زحمت بهم لباس تمیز بده
احمد بقچه را از پشت سرم برداشت و باز کرد.
حالا در این بیابان کجا می توانستم لباس عوض کنم وقتی که هیچ چیزی نبود بشود پشتش پناه گرفت.
چادر رنگی ام، لباسم، شلوارم، همه کثیف و نجس،شده بود.
در آن لحظه دوست داشتم به حال خودم زار بزنم.
چند کهنه روی لباس خصوصی ام گذاشتم و چادر رنگی ام را روی سرم انداختم.
به هر سختی بود شلوار و لباس خصوصی ام را عوض کردم.
یقه پیراهنم را باز کردم و پایینش را گرفتم و بالا کشیدم.
سریع لباس تمیزی پوشیدم و روسری ام را مرتب گردم.
چون چادر رنگی دیگری نداشتم چادر مشکی ام را از بقچه بیرون کشیدم و بعد از مدت ها آن را روی سرم انداختم.
به لباس های نجس و کثیفم چشم دوختم.
نه آب و جانی داشتم که این ها را بشویم و نه می توانستم دورشان بیاندازم.
به ناچار تای شان زدم و گوشه ای از جاجیم فرو کردم.
از احمد خواستم روی دست هایم آب بریزد تا بشویم.
همه بدنم نجس شده بود و عرق هم که می کردم بدتر این نجاست بیشتر می شد.
حالم که کمی بهتر شد علیرضا را بغل گرفتم و گفتم:
بریم دیگه
احمد با شرمندگی پرسید:
بهتری؟
یا علی گویان از جا برخاستم و گفتم:
بهترم. زودتر بریم تا این گرما هلاک مون نکرده
احمد نباتی را به سمتم گرفت و گفت:
بیا اینو بذار گوشه لپت شیرینه فکر کنم خوب باشه برات
نبات را از دستش گرفتم و تشکر کردم..
احمد طناب دور گردن الاغ را گرفت و گفت:
بیا کمکت کنم سوار بشی
نگاهی به مسیر روبروی مان انداختم و گفتم:
نه ... پیاده میام
_رقیه تو همین چند دقیقه پیش بلانسبت مثل جنازه افتاده بودی
جون نداری که این همه راهو بیای اونم تو سراشیبی کوه
بیا سوار شو ...
قدمی از الاغ فاصله گرفتم و گفتم:
نه احمد
من از بس روی این الاغ ترس و لرز و وحشت افتادن داشتم حالم بد شد
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عباس بابایی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•