eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌وهشتادوهشتم _دخترم ما با حاج آقا حاج خانوم حرف زد
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• سعی کردم لبخند از لبم نیفته: خب... خب یه بنده خدایی تو رو از من خواستگاری کرده و خواسته نظرت رو بپرسم گیح و ناباور خندید: چی داری میگی کسی منو اینجا نمیشناسه از کی حرف میزنی؟ آب دهانم رو فرو دادم و یک کلمه گفتم: رضا... و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم... نگاهش رنگ شگفتی گرفت و اثری از شوخی و خنده ی چند ثانیه قبل روی صورتش باقی نموند ترسیده از این که بهش برخورده باشه به تقلا افتادم: _این فقط یه پیشنهاده ژانت من وظیفه داشتم بهت بگم تو رو خدا فکر بد نکن خیلی راحت میتونی بگی نه و تمام... با ذوق عجیبی لب باز کرد: _بگم نه؟! چرا باید بگم نه! برادرت از نظر من یه مرد فوق العاده ست ضحی! مشکل اینجاست که من اصلا باورم نمیشه که اون از کسی مثل من خواستگاری کرده باشه من نه خانواده ای دارم و نه حتی ایرانی هستم چند ماه بیشتر از مسلمون شدنم نمیگذره ولی... با هیجان خندید: باورم نمیشه واقعا خودش اینو گفت؟! ناباور لب زدم: آره خودش گفت حالا تو نظرت... خیلی راحت گفت: واضحه که نظرم مثبته! چشمهاش برقی زد و با ذوق خندید: رضا مرد دوست داشتنی و با ایمانیه! تازه من اینطوری صاحب یه پدر و مادر میشم اونم پدر و مادر تو که انقدر خوبن میتونم برای همیشه ایران بمونم پیش شما دیگه لازم نیست برگردم نیویورک و دنبال کار بگردم با هیجان زایدالوصفی رو به من خندید: وای ضحی باورم نمیشه باهام شوخی که نمیکنی! ناباور خندیدم باورم نمیشد به این راحتی بله گرفته باشم‌ بی تعارف حرف زدن یه جاهایی چقدر خوبه... درحالی که از شدت خنده نمیتونستم نفس بکشم گفتم: نه شوخی نمیکنم پس من به مامان و بابا میگم فردا شب یه قرار خواستگاری بذاریم و حرف بزنیم خوبه؟! لبخندی زد: عالیه! ... وقتی کتایون ماجرا رو فهمید باورش نمیشد! چندین بار از ژانت سوال کرد تا مطمئن بشه اما رضوان مدام ژانت رو میبوسید و ابراز خوشحالی میکرد وقتی موافقت ژانت رو سربسته به گوش رضا رسوندم باورش نمیشد مدام میپرسید: یعنی انقدر زود جواب داد؟ مطمئنی حاضره ایران بمونه؟ و من مجبور بودم مدام مطمئنش کنم با مامان و آقاجون هم موضوع رو مطرح کردم و قرار شد شب بشینیم و حرف بزنیم و شب همگی دور هم نشستیم تا حرف بزنیم! آقاجون و مامان رضا و رضوان و من و کتایون و ژانت... خانواده ی عمو نیومدن تا ژانت راحتتر حرف بزنه همون ابتدای جلسه آقاجون گفت: چون پدر و مادر دختر نازنینم حضور ندارن گفته باشم من طرف عروسم! رضا لبخندی زد و کتایون فوری ترجمه کرد به دنبال ترجمه ژانت با نگاهی که علاقه ازش سرازیر بود فارسی رو به بابا گفت: ممنون علاقه قلبی جالبی بین آقاجون و مامان و ژانت به وجود اومده بود که حتی کمی جای حسادت دخترانه توش وجود داشت! آقاجون کمی درباره رضا و تربیت و اعتقاد و شغل و موقعیت زندگیش حرف زد و مامان هم چند سوال از ژانت درباره گذشته و خانواده و برنامه ش برای آینده پرسید بعد آقاجون از ژانت خواهش کرد: _دخترم اگر راضی باشی چند دقیقه ای با رضا حرف بزنید و سنگاتون رو وا بکَنید ژانت بی تعارف از جا بلند شد: بله حتما کجا باید بریم؟ لبخندم رو خوردم و رو به رضا اشاره کردم رضا با خجالت گفت: تشریف بیارید و بعد وارد حیاط شد و ژانت پشت سرش مامان نگاهش رو از اونها گرفت و با ذوق گفت: _الهی بگردم چقدر به هم میان! ماشاالله این دختر چقدر بی ریا و خوش قلبه کتایون لبخندی زد: ممنون لطف دارید ناچار بود نقش تنها فامیل عروس رو به تنهایی ایفا کنه طولی نکشید که برگشتن درحالی که چهره رضا از خنده سرخ بود و رد لبخند هنوز روی لبهاش نمایان تا نشستن ژانت خیلی راحت و بی مقدمه گفت: ما حرف زدیم از نظر من هر زمان که لازم باشه میتونیم مراسم عروسی برگزار کنیم فقط من یه شرط داشتم که به ایشون گفتم حاجی فوری گفت: چه شرطی؟ رضا به سختی جواب داد: _والا حاجی میگن که میخوان بعد از... ازدواج اینجا پیش شما زندگی کنیم‌! مامان ذوق زده به طرف ژانت برگشت و صورتش رو بوسید: عزیز دلم چی از این بهتر خدا حفظت کنه این که شرط نیست لطفه ژانت با محبت دست مامان رو گرفت و روی چشمش گذاشت: خیلی دوستتون دارم اونقدر مظلومانه ابراز احساسات کرد که لبهای مامان از بغض لرزید و براش آغوش باز کرد و همین مراسم ساده شد مبنای ما برای اینکه قبل از رسیدن به تاریخ بازگشت من مهیای عروسی جمع و جوری برای رضا و ژانت بشیم تا زندگی مشترکشون رو آغاز کنن با نگاهی به تقویم روز دهم دی ماه مصادف با ولادت حضرت زینب به عنوان قرار عقد و عروسی تعیین شد و همه برای تهیه مقدمات عروسی و چیدن طبقه ی بالا برای عروس و داماد بسیج شدیم قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وهشتادوهشتم احمد به سمت بقچه لباس های
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد آهسته گفت: میریم روستای دیگه پیش مادر شیخ حسین _چرا دیگه نمیشه این جا بمونیم؟ _من نمی دونم .... پیش آقا غلام که رفتم بهم گفت می خواسته بیاد دنبالم شیخ حسین گفته نماز ظهر برم مسجد روستای بالا رفتم پیش شیخ حسین گفت سریع جمع کنم از روستا برم ردم رو زدن بهش گفتم شرایط چه طوریه و نمیشه تو نیاز به مراقبت و استراحت داری ولی گفت می ترسن دیر بشه. حالا هم می ترسم دیر بشه پاشو زود بریم از کنار من برخاست و به سراغ کتاب هایش رفت. همه را درون یک چادر شب گذاشت. به سختی از جا برخاستم و پرسیدم: اینا رو هم میخوای بیاری؟ احمد در حالی که چادر شب را گره می زد گفت: نه اینا رو میذارم توی مسجد. بعدا شیخ حسین برام میاره. گوشه زیلو را کنار زد و پاکتی را که مخفی کرده بود در آورد. به سمتم آمد و گفت: بی زحمت اینو تو لباسات مخفی کن پاکت را از دست احمد گرفتم. با دست های لرزانم لباسم را بالا زدم و پاکت را زیر پارچه ای که دور شکم و پهلوهایم بسته بودم گذاشتم. احمد دستم را در دست گرفت و گفت: این پاکت خیلی مهمه. به هیچ وجه نباید کسی ازش خبر دار بشه اگه به سلامت رسیدیم خودم ازت می گیرم اگر نه .... دلم لرزید و با چشم های خیس اشک به احمد نگاه دوختم که گفت: اگر برای من اتفاقی افتاد حتی اگه جلوی چشمت زنده زنده منو آتیش زدن از این پاکت نباید حرفی به کسی بزنی با بغض گفتم: این طوری نگو احمد ... احمد دستم را فشرد و گفت: ان شاء الله که طوری نمیشه ولی هرچی شد جز خودم پاکت رو به هیچ کس نده اگرم من نبودم هر طور شده خودت رو برسون خونه آقاجانت و اونجا پاکت رو فقط به دست محمد امین بده هیچ کس دیگه از این پاکت نباید خبردار بشه دستم را از روی لباسم روی پاکت فشردم که احمد گفت: می دونم امانت دار خوبی هستی پیشانی ام را بوسید و گفت: تا من اینا رو می برم مسجد لباس بپوش بریم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد جواد تندگویان صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•