eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• و با امکانات اندک سر میکنن تو دنیایی که هیچ کس بی طمع به هیچ کس محبت نمیکنه تو این فضا مردم بی دریغ به هم محبت میکنن فقط کافیه تو اون مسیر بخوری زمین یا کیفت بیفته بیست نفر میان جلو کمکت میکنن اونقدر غذا زیاده با التماس به زائرا غذا میدن میگن تو رو خدا غذای ما رو هم بخورید! این فضای همدلی اونقدر جذابه که آدم باورش نمیشه همینجوری شکل گرفته باشه یادته گفتم قلب امام مثل مغناطیس به براده ها جهت میده؟ وقتی او اراده کنه این اجتماع شکل بگیره قلوب حولش اجتماع میکنه همه بی اون که بدونن چرا هر کاری از دستشون بربیاد میکنن برای این فضا و شکل میگیره ژانت آب دهانش رو فرو داد: عکسی هم داری از این فضا؟! لپتاپم رو از روی پاش برداشتم: _آره رضوان این چند ساله هر دفعه عکس میفرستاد ایناها اینجاست یکی از عکسها رو باز کردم و باز ناخودآگاه قلبم از جا کنده شد! با پشت دست اشکهام رو گرفتم و لپتاپ رو برگردوندم روی پای ژانت طاقت دیدن نداشتم خسته بودم از این جاماندگی... ژانت همونطور که تصاویر رو میدید گاهی هم سوال میکرد و من بی حوصله تر از همیشه جواب میدادم تا آخر زبانش به اعتراض باز شد: چیه انقد گرفته ای؟! خب سال دیگه که درست تموم شد میری _گفتم که هرسال این موقع انگار آلارم دعوت این سفر برای قلوب همه محبین ارسال میشه از کجا معلوم تا سال دیگه باشم و چطور باشم و اوضاع چطود باشه کی فردا رو دیده اصلا چطور تا سال دیگه صبر کنم! نگاهش رنگ غم گرفت: غصه نخور دلم میگیره منم خیلی دلم میخواست به این سفر میرفتم دوست داشتم ببینم چجوریه کلی هم عکس میگرفتم! آخرش هم میرسیدم کربلا دلم میخواست اونجا رو ببینم ولی خب... شدنی نیست چیزی نگفتم و ژانت در سکوت مشغول دیدن عکسها شد کمی بعد خودش یکی از نوحه ها رو پلی کرد و باز اشک من جاری شد: قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وشانزدهم با قدم هایی آهسته کم کم به ا
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• زینب سر بر شانه ام گذاشته بود و با صدا گریه می کرد. حاج علی از دور به ما خیره شده بود. از همان دور هم می شد فهمید به خاطر آن چه پیش آمده و حال همسر و دخترش چه قدر غمگین و شکسته شده است. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ از آغوش مادر بیرون آمدم و مادر در حالی که به رویم لبخند می زد اشک چشمش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت: الهی هر جا میری حالت خوب و دلت خوش باشه به رویش لبخند زدم و گفتم: برام همیشه دعا کن. به دعاتون محتاجم مادر گفت: همیشه بعد هر نمازم برای همه تون دعا می کنم. الهی عاقبت به خیر بشی به طرف خانباجی چرخیدم. محکم مرا در آغوش گرفت و صورتم را غرق بوسه کرد. شاید چندین دقیقه مرا در آغوش خود نگه دلشت و فشرد. دلم برای او و محبت های خالص و مادرانه اش تنگ میشد. من هم چندین بار صورت او را که بسیار چروکیده تر از سن و سالش شده بود را بوسیدم و از او هم التماس دعا داشتم. برادر ته تغاری ام محمد حسین را بغل گرفتم و بوسیدم و از او خداحافظی کردم. سر به زیر به سمت آقاجان که کنار محمد علی به دیوار مهمانخانه تکیه زده بود رفتم. روبرویش ایستادم و گفتم: آقاجان ببخشید اگه اذیت تون کردم. حلالم کنید. آقا جان آه کشید. به سمتم خم شد و پیشانی ام را بوسید و گفت: مواظب خودت باش. برو به سلامت. فکر می کردم آقاجان هم مثل مادر و خانباجی مرا در بغل بگیرد و رهایم نکند ولی آقاجان پر محبتم فقط به این که خیلی کوتاه پیشانی ام را ببوسد اکتفا کرد. با چشمی که اشک در آن حلقه زده بود نگاه به نگاه آقا جان دوختم. آقاجان رویش را به سمت محمد علی کرد و گفت: زود تر برید دیگه می ترسم دم آخری پشیمون بشم محمد علی چشم گفت و به سمت موتورش رفت. آقاجان رو به من کرد و پرسید: چادر رنگی برداشتی که عوض کنی؟ به تایید سر تکان دادم و گفتم: بله برداشتم آقاجان گفت: برو دیگه دیرت میشه چه اشکالی داشت در این دیداری که معلوم نبود کی دوباره تجدید بشود کمی خودم را برای آقاجانم لوس کنم. قدمی جلو رفتم و با خجالت پرسیدم: بغلم نمی کنید؟ آقاجان روی سرم را بوسید و گفت: می ترسم بغلت کنم و دیگه ولت نکنم بری بذار این جوری دلم رو خوش کنم فقط داری میری حرم و زود بر می گردی دست روی بازوهایم گذاشت و گفت: باباجان خیلی مواظب خودت باش. دست آقاجان را گرفتم و بوسیدم و با بغض گفتم چشم. آقا جان گفت: برو صورتت رو بشور با این صورت که مشخصه گریه کرده نرو چشم گفتم و به سمت حوض رفتم. محمد علی در کوچه موتورش را روشن کرد. مادر مرا از زیر قرآن رد کرد و بعد از خداحافظی به کوچه رفتم و ترک موتور محمد علی نشستم. محمد علی خیلی عادی مثل روزهای دیگر در کوچه پس کوچه های محل پیچید تا به خیابان اصلی رسیدیم و به سمت حرم راند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•