•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوپانزدهم
فکر کن یه مسیر ۷۰، ۸۰ کیلومتری، تماما پره از موکبهایی که یا غذا یا چای یا میان وعده طبخ میکنن و تحویل میدن تقریبا ۲۴ ساعته!
بعضی هاشون جای خواب و سرویس بهداشتی دارن که زائرا استراحت کنن چون معمولا پیاده روی این مسیر دو تا سه روز طول میکشه
حتی کسایی که موکب ندارن توی مسیر با یه سینی پذیرایی میکنن
مثلا طرف میگفت من راننده تاکسی ام، روزانه یه بخشی از درآمدم رو میذارم کنار که تو اربعین چند روز غذای نذری بدم
فکر کن هر روز از درآمدت برای یه کاری بذاری کنار
یعنی خیلی برات مهمه!
میخوام بگم این اعتقاد که همه باید به زائر حسین خدمت کنیم تا به چشم حسین بیایم، درجریانه
هیچ کس هیچ کس رو نمیشناسه اونجا
موکب دارا زائرا از نژادای مختلف ادیان و مذاهب مختلف جمع شدن فقط تلاش میکنن به هم خدمت کنن
مهربانی در سطح عالی اونجا دیده میشه
دعوایی نیست
حتی اگر مشکلی پیش بیاد همه به احترام اون مزور گذشت میکنن
این آقا کیه و چی داره که خود این آدما بی هیچ عامل کنترل کننده ای بخاطرش ادب میکنن و نه تنها با هم دعوا ندارن بلکه خیلی هم به هم محبت میکنن!
آدمایی که اصلا همو نمیشناسن!
جای دیگه همو ببینن شاید جواب سلام همم ندن انقدر که تفاوت وجود داره بینشون
هر جور کمکی که فکرش رو بکنی توی این مسیر هست
موکبایی هست که خیاطا با چرخهایی که خودشون آوردن کوله های پاره شده ی مردم رو میدوزن
یا دندون پزشکهایی که خودشون یونیت و مواد میارن و زائرا و بومیها رو مداوا میکنن!
_رایگان؟!
_تمام این مسیر همه خدمات رایگانه
هیچ پولی توی این مسیر مبادله نمیشه جز پول کرایه ماشین اونم خیلیا هستن نذرش رو دارن و رایگان انجام میدن
چشمهاش از تعجب گرد شده بود:
اینا رو جدی میگی؟!
یعنی اتفاق به این عجیبی و به این پرجمعیتی توی دنیا می افته
پس چرا هیچ خبری ازش نیست چرا ما چیزی درموردش نشنیدیم
_برای ما هم خیلی عجیبه که پوشش رسانه ای غرب از این واقعه تقریبا صفره!
شبکه هایی که مراسم پرتاب گوجه و جشن بالش رو پوشش و بازتاب میدن، درباره این تعاون بی سابقه که ناب ترین پدیده بشری در انسانیت و اخلاقه با این وسعت و حجم، هیچ خبری تولید نمیکنن!
سکوت محض...
یعنی هیچ جای تامل نداره که ۲۵ میلیون آدم کجا میرن و چکار میکنن؟!
اونم توی چه شرایطی
این کشور درگیر جنگ با داعش بوده امنیت چندانی هم نداشته
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوچهاردهم با کمک محمد حسین وسایلم را به
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوپانزدهم
به احترام امام رضا از جا برخاستم و رو به سمت حرم ایستادم و زمزمه کردم:
یا ابالحسن یا علی بن موسی
ایها الرضا یابن رسول الله
یا حجة الله علی خلقه
یا سیدنا و مولا نا إنّا توجّهنا و استشفعنا و توسّلنا بک الی الله و قدّمناک بین یدی حاجاتنا
اشکم چکید و با بغض زمزمه کردم
یا وجیها عند الله اشفع لنا عندالله
که صدای آقاجان را شنیدم از بیرون اتاق صدایم می زد.
مفاتیح را بستم، اشکم را پاک کردم و گفتم:
بله آقاجان ...
به دم در اتاق رفتم.
آقاجان با دیدنم گفت:
آماده شو بریم خونه حاج علی.
چشم گفتم و به اتاق برگشتم.
رو به قبله ایستادم و سریع بقیه دعای توسل را خواندم.
سریع گوشه های بیژامه ام را جمع کردم و جوراب های مشکی و بلندم را روی آن ها بالا کشیدم.
روسری ام را عوض کردم، چادر مشکی ام را بر سر انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
آقاجان که لب ایوان نشسته بود با دیدنم از جا برخاست و مادر را صدا زد.
مادر چادر به دست از اتاق بیرون آمد و در حالی که با خانباجی صحبت می کرد رو به ما گفت:
شما برید کوچه منم الان میام.
آقاجان به سمتم آمد دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت:
بیا بریم باباجان ...
هم قدم با آقاجان به کوچه رفتیم و کمی بعد مادر هم آمد.
مثل هر روز پیاده به سمت خانه حاج علی راه افتادیم.
حال مادر احمد کم کم داشت بهتر می شد.
صورتش خیلی بهتر شده بود و حرف هایش را راحت تر متوجه می شدیم.
اما هنوز برای حرکت دادن دست و پایش مشکل داشت.
از زمانی که او و زینب به این وضع افتاده بودند حاج علی اکثر اوقات در خانه و شخصا مراقب آن ها بود.
صورت مادر احمد را بوسیدم و کنار رختخوابش نشستم.
با ذوق، محبت و لبخندی که دوباره داشت شبیه لبخند های احمد می شد نگاهم کرد و گفت:
ان شاء الله فردا میری پیش احمد؟
سعی کردم بی توجه به گوشه لبش که به شدت به سمت پایین متمایل می شد به رویش لبخند بزنم و گفتم:
بله اگه خدا بخواد فردا میرم.
با همان لبخند گفت:
خوشا به حالت مادر
چشمت روشن
آه کشید و گفت:
کاش منم می تونستم پسرم رو ببینم.
دستش را که تازه کمی حس پیدا کرده بود در دست گرفتم، فشردم و گفتم:
ان شاء الله این خطرها رفع بشه احمد زود میاد دست بوسی تون.
مسلما اون هم خیلی دلتنگ شماست و طاقت دوری تون رو نداره
مادر احمد با قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود گفت:
سلام منو بهش برسون
ولی از حالم بهش نگو
بگو خوبم ...
بگو خوب شدم .... فقط دلتنگشم.
با بغض لبخند زدم و گفتم:
چشم.
زینب به روی شانه ام زد.
به سمتش برگشتم که به سختی گفت:
زننننننننددددددددادددداش اییییییینننننو بببببده دددددادددداش ...
ببببگووووو زززززیننننب دددددل تتتتننننگته
کاغذی که به سمتم گرفته بود را از دستش گرفتم و گفتم:
چشم زینب جان.
من نمی خونمش میدم داداش احمدت خودش بخونه
خواهر برادری بمونه
خوبه؟
با لبخند سر به تایید تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
هر بار او این قدر سخت صحبت می کرد جگرم آتش می گرفت.
آن زینب شیرین زبان و پر از شور حالا تبدیل به دختر ساکتی شده بود که برای گفتن هر حرفی زبانش گیر می کرد.
مادر با مادر احمد و زیور خانم مشغول صحبت شد.
کمی به صحبت های شان گوش دادم که از پنجره چشمم به حیاط افتاد و زینب را دیدم که لب حوض نشسته بود.
به درون حوض خیره بود و هیچ حرکتی نمی کرد.
چند دقیقه ای چشمم به او بود.
من باید می فهمیدم چه اتفاقی افتاده است.
از مادر احمد عذرخواهی کردم و از اتاق بیرون آمدم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•