عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوپنجاهوسوم _به نظرم موکب پارسالیه برا خانوما راح
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوپنجاهوچهارم
فشار جمعیت به حدی بود که جز حرکت مستقیم هیچ راهی نبود
جمعیت از زیر پلی با غریو حیدر حیدر گذر کرد و به روی پل بلند دیگه ای رسید
سبحان نسبت به منزل رفیقش جهت میداد و تلاش میکردیم از جمعیت طوری بیرون بزنیم و راه فرعی های شهر رو در پیش بگیریم
ژانت آهسته رو به من میگفت: تو عمرم اینهمه آدم یکجا ندیده بودم!
این شهر به اندازه اینهمه آدم جا داره؟!
سری تکان دادم: چی بگم!
به هر ترتیبی بود انتهای پل از جمعیت جدا شدیم و وارد خیابانی شدیم که ردیف مغازه های مختلف داشت و بعد از باریکه راهی وارد محلات پشتی شهر شدیم که خلوت تر بود
کوچه پس کوچه های باریک کربلا رو طی کردیم تا رسیدیم جلوی در خانه خشتی و زیبایی که با برگ ها سبز شده بود و سبحان زنگ کوچکش رو به صدا در آورد
چشمی چرخاندم
انگار اینجا به عکس نیویورک، پاییز کمی دیرتر شروع میشه و کربلا هنوز هوای تابستان به سر داره!
روحانی سید نسبتا جوانی در رو به رومون باز کرد و سبحان رو بغل گرفت
بعد با پسرها دست داد و دعوتمون کرد داخل
فضای حیاط با فضای کوچه کاملا متفاوت بود
پر از دار و درخت و گل و بسیار زیبا
به داخل خونه دعوت شدیم و از پذیرایی گذشتیم و از پله ها بالا رفتیم
طبقه ی دوم منزل چندین اتاق داشت که دوتاش متعلق به ما بود
سید اسد با دست سرویس بهداشتی ها رو نشان داد و گفت راحت باشیم و برگشت پایین
ما هم وارد اتاقی که بهمون داده بودند شدیما
انگار میزبان تعداد ما رو میدونست که دقیقا پنج دست رخت خواب روی زمین پهن کرده بود و روی تک میز اتاق چندین بسته لیوان آب خنک گذاشته بود
قبل از هر کاری کمی از اون آب خنک خوردم و پنکه ی سقفی گرد و کوچک اتاق رو روشن کردم
همین که سر جام دراز کشیدم حنانه هم وارد شد:
بچه ها حاجی میگه تا قبل اذان ظهر ما از حمام استفاده کنیم بعدش آقایون
پرسیدم: آب اینجا جواب میده؟!
_آره مشکلی ندارن خداروشکر
کتایون بی هوا گفت:
آخ چرخ موند تو حیاط؟
من اینجا دیگه چمدونمو میخوام
میخوام دوش بگیرم
رضوان گفت: بذار زنگ بزنم احسان
حنانه حرفش رو قطع کرد:
نمیخواد همین الان سبحان گفت دارن میرن پایین وسایل چرخ رو بیارن بالا
حالا فعلا هرکی وسایلش پیششه بیاد بره حموم بعد از ظهر میخوایم بریم زیارت
البته اگر خدا بخواد و بشه با این شلوغی
رضوان مثل همیشه فرز بلند شد و وسایلش رو روی دوش گذاشت؛ من رفتم
...
بعد از مدتها سبک و راحت، غرق خواب ناز بودم که رضوان بیدارم کرد:
ضحی حرم نمیای ما بریم؟
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•