•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوچهلوچهارم
مسجد کوچک و کاهگلی بود. کف مسجد هم با زیلو فرش شده بود و هیچ خبری از معماری های زیبای مساجد شهر در آن نبود.
حتی پرده ای هم میان زن و مرد نبود.
شب ها سه صف جماعت جلو را مردها می ایستادند و سه صف عقب زن ها می ایستادند.
حتی منبر هم نداشت و بعد از نماز شیخ حسین ایستاده سخنرانی می کرد.
دو سه چراغ در گوشه های مسجد نصب کرده بودند تا شب ها کمی فضای مسجد روشن شود.
مسجد به نام امام رضا بود.
همان طور که در دل با امام رضا درد دل می کردم جارو برداشتم و داخل مسجد را جارو زدم.
دلم برای حرم امام رضا تنگ شده بود و هر روز بعد از نماز در این مسجد صلوات خاصه امام رضا و زیارت امین الله را رو به سمت حرم می خواندم
با این کار در همین مسجد حس می کردم در حرم امام رضا هستم و با امام رضا درد دل و راز و نیاز می کردم.
اشک می ریختم و از ایشان طلب کمک می کردم.
به خانه برگشتم و پرده را که خشک شده بود برداشنم.
به هر سختی بود پرده را دوباره به دیوار کوبیدم و برای نهار کمی نان و پنیر خوردم.
هوای داخل اتاق گرم بود و برای همین هر روز همین موقع قرآن و مفاتیح را بر می داشتم و می رفتم زیر سایه خنک درخت توت بزرگی که چند متری با اتاق فاصله داشت می نشستم و می خواندم.
قبل از غروب کمی سیب زمینی و بادمجان سرخ کردم و همراه پیاز و گوجه ریز شده گذاشتم تا آماده شود.
چای دم کردم و موهایم را بافتم.
با شنیدن صدای پای احمد روسری ام را در آوردم و منتظر ماندم به اتاق بیاید.
احمد پشت در اتاق که رسید صدایم زد:
رقیه جان ... تو خونه ای؟
پشت در ایستادم تا از بیرون دیده نشوم و گفتم:
بله آقا خونه ام ... بفرمایید تو
پرده را که کنار زد با تعجب به اتاق خیره شد.
با لبخند جلو آمدم و سلام دادم.
جواب سلامم را داد و در اتاق نگاه چرخاند و گفت:
چه اتاق خوب و مرتب شده
به رویم لبخند زد و گفت:
حسابی امروز خودت رو خسته کردیا
دستش را دور کمرم انداختم و خودم را کنارش جای دادم و گفتم:
کاری نکردم. زودتر از اینا باید یه سر و سامونی به این اتاق می دادم
احمد با تحسین به اتاق نگاه کرد و گفت:
از قدیم میگن زن با خودش زندگی میاره راست میگن
اصلا آدم به این اتاق نگاه می کنه خستگیش در میره
نگاه به من دوخت و گفت:
انگار خدا به شما خانما یه قدرتی داده دست به هر جا بزنید اوجا رو می تونید بهشت کنید.
از حرفش لبخند دندان نمایی صورتم را پوشاند.
تعارف کردم بنشیند و گفتم:
از راه اومدی خسته ای بشین برات چایی بیارم
سینی روحی کوچک را برداشتم و دو استکان چای ریختم و رفتم کنار احمد نشستم.
احمد به موهایم دست کشیدو گفت:
موهاتو چه خوشگل گیس کردی
نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
خیلی دلم تنگ شده بود از راه که میام این جوری بیای استقبالم
لبخند خجولی زدم و سر به زیر انداختم.
از وقتی به روستا آمده بودم نه از او استقبالی کرده بودم نه بدرقه اش کرده بودم.از سر زمین که می آمد یا مرا
گوشه اتاق در خواب یا هپروت می یافت یا پشت اتاق و در روستا باید دنبالم می گشت.
از وقتی به روستا آمده بودم درست و حسابی برایش زن نبودم
خیلی کم گذاشته بودم و اذیتش کرده بودم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•