عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویست چند دقیقه ای از رفتن محمد امین می گذشت
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستویکم
تمام حرف های محمد امین را برای مادر گفتم.
مادر در فکر فرو رفت و گفت:
با این چیزایی که تو نقل کردی بعید می دونم حاجی راضی بشه بری پیش احمد آقا.
از حرف مادر وا رفتم.
مادر نگاه به من دوخت و پرسید:
خودت دلت میخواد بری؟
با خجالت و شرم سر به زیر انداختم و گفتم:
بله دوست دارم برم.
مادر آه کشید و گفت:
مادر من می دونم این چند وقت چی تو دلت گذشته ولی فکر نکنم بتونی با شرایط راحت کنار بیای
سر به زیر گفتم:
کنار میام ...
اشک در چشمم جمع شد و با بغض گفتم:
من اونقدرام ضعیف نیستم ... از پس اون زندگی بر میام ...
احمد هم اون قدر مرد هست و هوام رو داره که نذاره اذیت بشم
مادر بعد از سکوتی تقریبا طولانی گفت:
چی بگم مادر .... الهی هر چی به دلت هست همون خیرت باشه و انجام بشه
فقط دعا می کنم آقاجانت نه نیاره که وقتی یه چیزی رو بگه نه دیگه بعیده از حرفش برگرده ...
از حرف مادر دلم ترسید و هم لرزید.
نکند آقا جان قبول نکند؟
تا شب که آقاجان به خانه بیاید درباره این که نظرش چه باشد هزار فکر و خیال کردم.
گاهی دلم را به مهربانی آقاجان خوش می کردم که حتما به خاطر دل من و خوشحالی ام رضایت می دهد و گاهی از همین مهربانی آقا جان می ترسیدم که مبادا مهر و علاقه پدری اش مانع از این بشود که من به روستا بروم.
برای رفع اضطراب و دلشوره ام مدام صلوات می فرستادم و دعای الهی عظم البلاء می خواندم.
با ورود آقاجان با همه اضطراب و دل نگرانی که داشتم به استقبالش رفتم و سلام کردم.
آقا جان با مهربانی جوابم را داد.
جلو رفتم تا صندوق میوه را از دستش بگیرم که صندوق را عقب کشید و گفت:
سنگینه بابا جان خودم میارم.
آقاجان صندوق را لب حوض گذاشت و دست و رویش را شست. من هم با اضطراب و دلشوره ای که داشتم قدم به قدم پشت سرش راه می رفتم.
مادر سینی شربت به دست از مطبخ به استقبال آقاجان آمد. سلام کرد و خوشامد گفت.
آقاجان بعد از حال و احوال با مادر روی ایوان نشست.
مادر هم کنارش نشست و کت آقاجان را به سمتم گرفت و گفت:
قربان دستت دخترم اینو ببر اتاق به میخ آویزون کن.
چشم گویان کت را گرفتم و به اتاق رفتم.
صدای مادر را می،شنیدم که گفت:
امروز من یه سر رفته بودم خونه همسایه محمد امین اومده بود این جا ...
به رقیه گفته بود حال احمد آقا خوب شده
گفت احمد گفته اگه شما راضی باشین و رقیه دلش بخواد ببرنش پیشش
رقیه که خیلی دلش میخواد بره فقط می مونه رضایت شما.
با اضطراب کت آقاجان را در بغلم فشردم و گوش هایم را برای شنیدن جواب آقاجان تیز کردم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•