•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوسیودو
نمیدونم شاید الکی دارم دست و پا میزنم!
حرفم رو قطع کرد: دیوونه چی داری میگی؟
اصلا لازم نیست عمو بدونه
رضا اگر بدونه تو میخوای بیای هرجوری شده جورش میکنه فقط بگو چقدر میخوای
دلم ضعف رفت برای رضای خودم:
آخه نمی خوام بهش فشار بیاد!
_اون همه دارایی شم بده براش می ارزه به دیدن و خوشحال کردن تو
سکوتم رو که دید پرسید:
بگم بهش؟
لب گزیدم: نمیدونم...
اگه میخوای بگو!
با خنده گفت: پس میگم
کاری نداری؟
راستی نگفتی چقدر لازم داری؟
با ذوق عجیبی گفتم:
بذار بشینم حساب کتاب کنم دقیقش رو میفرستم برات
_ باشه پس فعلا شبت بخیر همسفر
آروم لب زدم:
شبت بخیر!
نگاهی به آفتابی که توی اتاق افتاده بود انداختم و خندم گرفت از شب بخیرش!
با خودم تکرار کردم:
همسفر...
یعنی میشه منم بیام؟
نم چشم هام رو با دست گرفتم و از جا بلند شدم
نشستم به حساب و کتاب و عدد نهایی رو براش فرستادم
تا صبح اونجا باید صبر می کردم
یعنی تا شب خودمون
تصمیم گرفتم کمی بخوابم
نمی شد اون حال و هوا رو تا شب تحمل کرد!
***
با صدای اذان مغرب چشم باز کردم
این خواب سبک هم از الطاف خفیه الهی بود وگرنه توی این حالت اضطراب و این خواب راحت!
اصلاً چه خوابی میدیدم؟
چیزی یادم نمیومد!
بلند شدم و برای وضو بیرون رفتم
تا چشم بچه ها که در حال شطرنج بودن بهم افتاد هردو ایستادن
با لبخند گفتم: چیه ابهتم گرفتتون که قیام کردید؟
ژانت با لبخند پر از سوالی گفت: خوبی؟
خیلی نگرانت بودم ولی چون بیرونمون کردی دیگه نیومدیم تو اتاق!
چقدر حواسم پرت بود!
ناراحت از خودم دستش رو گرفتم:
ببخشید اگر اذیتت کردم حلال کن اصلا حواسم نبود
خواب بودم الانم حالم خوبه
بریم نماز؟
با لبخند گفت:با هم؟
_با هم...
شام هم صرف شد اما خبری از رضوان نشد
نه تماسی نه پیامی
سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم
شب به ساعت خواب ژانت نزدیک شد و باز خبری نشد
ژانت خوابید و باز خبری نشد
توی اتاق مثل هر شب تعطیلات با کتایون شب نشینی قبل از خواب رو گذروندیم و از اوضاع کار و درس گفتیم و باز خبری نشد!
کتایون خوابش گرفت، خوابید و باز...
خبری نشد...
توی رختخوابم پهلو به پهلو می شدم و غرق فکر رفتار امروزم رو تجزیه و تحلیل میکردم
شاید کارم اشتباه بوده که به خاطر زیارت مستحب راضی به زحمت دیگران شدم!
کم کم پشیمان می شدم و حالم دوباره گرفته میشد
شاید زیارت امسال قسمت من نیست!
پس آیه ۱۶ کهف؟!
پناه بردن به حسین که فقط زیارت نیست!
شاید زیادی اصرار می کنم!
کلافه از خودم و شک ام تلاش کردم بخوابم اما خواب به سرم نمی نشست
چشمهام رو بستم و تلاش کردم مغزم رو خالی کنم ولی پر از هیاهو بود
تلاش کردم و تلاش کردم و باز هم تلاش کردم و صداها کم و کمتر می شد که صدای زنگ گوشیم بی هوا بلند شد!
رضا بود!
هرچه رشته بودم پنبه شد
با ذوق و هیجان و البته عجله از اتاق بیرون زدم
چراغ آشپزخانه رو روشن کردم، نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: سلام داداش
_ سلام و...
متعجب گفتم: با منی؟
با صدای مهربونی که سعی میکرد دلخور نشونش بده گفت: پس با کی ام بی معرفت؟
تو دلت میخواسته بیای و لنگ پول بودی بعد به من به داداشت نگفتی؟
چی فکر کردی؟
فکر کردی ممکنه یک درصد تو بخوای و من بگم نه؟
چرا بهم نگفتی ضحی؟
واسطه می تراشی؟
از اون طرف خط صدای معترض رضوان بلند شد:
اوی! واسطه خودتی پسر حاجی من اصل مطلبم!
همونطور که از خجالت هم در میاومدن زیر لب قربون صدقه شون می رفتم
دلم لک زده بود براشون
برای مهربانی های بی حد و حساب و بی توقعشون!
رضا دوباره مخاطب قرارم داد:
چرا حرف نمیزنی بی معرفت؟
با لبخند گفتم: آقا رضا یادت نره من یه دقیقه بزرگترما هرچی دلت میخواد میگی!
_د همین یه دقیقه دست و بالم و بسته وگرنه که خفت میکردم!
همین الان ازسر کار برگشتم
صبح سرکارخانوم خواب بودن بهم چیزی نگفتن!
دوباره غرغر رضوان بلند شد و من از کل کلشون به خنده افتادم:
خیلی خب ولش کن اونو
رضا... من راضی نیستم به زحمتت
همینجوری بی تاب بودم یه چیزی گفتم جدی
نگیر!
_میگی بیتاب شدم و بعد میگی جدی نگیر؟
یعنی من انقدر بی غیرت شدم؟
_ دور از جونت رضا این چه حرفیه!
_ الان دارم میرم صرافی زود شماره حسابتو بفرست
توی دلم از شیرینی داشتنش کارخانه قند سازی بپا شد: داری الان انقدر پول؟
_اگه نداشتم هم برات جورش میکردم
زود بفرست معطلم نکن...
_باشه
داداش...
_ جان داداش
_ عاشقتم
سکوتش طولانی شد تا جواب داد:
من بیشتر
به کاظمین و سامرا نمیرسی
سعی کن تا سه شنبه نجف باشی
_ چشم
_ بی بلا
انشالله زائر کربلا
ریز خندیدم: به لطف شما
_به لطف ارباب ما چه کاره ایم!
بغضم با این جمله بی صدا گره خورد "یعنی بالاخره طلبیدی؟"
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•