eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• لبخندش پهن شد: رضاست فکر کنم رسیدن با شوق دوباره روسریم رو سر کردم و چادرم رو برداشتم و رضوان جواب داد: سلام، کجایی؟! پشت کدوم در؟ همین در؟! باشه الان قطع کرد و رو به من گفت: رضا پشت دره بیا بریم ببیندت! پاهام سنگین شده بودن ولی ناچار بودن به دنبالم بیان با عجله در رو باز کردم و از پشت سر دیدمش با بغض نفس گیری در رو بستم و توی راهرو ایستادم از صدای بستن در برگشت و... صورت ماهش خیس بود فاصله رو پر کردم و محکم به شانه های پهنش چنگ انداختم دستهام رو دورش حلقه کردم و روی پاشنه بلند شدم تا دهانم به گوشش برسه: سلام دورت بگردم خوبی؟! صدای قشنگش پر از بغض بود: سلام خواهر قشنگم سکوت کرد... ازش جدا شدم و به چشمهای سیاه و لرزانش چشم دوختم: دلم برات یه ذره شده بود رضا قد یه گنجیشک! لبخندی زد: خوش بحالت دل ما که یه ارزن شده بود برات بی معرفت! اشکهام شدت گرفت: به روم نیار! دستهام رو گرفت و بوسید خجالت زده دستم رو از دستش بیرون کشیدم: این چه کاریه دیوونه! رضوان از پشت سر با بغضی که فرو میداد میانجیگری کرد تا تلف نشیم: بسه دیگه جمع کنید ننرا! بقیه کجان رضا؟ رضا با کف دست اشک رو از گونه ها و محاسنش گرفت: وقت شامه گفتم برن رستوران تا بیایم قدش از من بلند تر بود و نمیشد مثل بچگی هامون به آسونی پیشونی بلندش رو ببوسم با حسرت چهره پخته ش رو که نسبت به سه سال پیش زییاتر شده بود گشتم و زیر لب و ان یکادی براش خوندم رضوان سر برد داخل اتاق و گفت: بچه ها حاضر شید بیاید بریم رستوران برای شام رضا با تعجب گفت: چرا انگلیسی حرف... بعد هانی کشید: آها راستی رفیقاتم هستن فارسی بلد نیستن؟! _یکیشون که ایرانیه اما اونیکی نه بخاطر اون انگلیسی حرف میزنیم تو برو شاید حاضر شدنشون طول بکشه خودمون میایم دستش رو روی شونه م گذاشت و آهسته زیر گوشم گفت: من دیگه یه لحظه م تنهات نمیذارم آبجی خانوم! با حسرت دستش رو گرفتم و بلند کردم و روی صورتم کشیدم اونهم سرم رو بغل گرفت و بوسید رضوان که با قیافه کجی تماشامون میکرد دوباره به حرف اومد: تمومش میکنید یا یه کتک مفصل مهمونتون کنم؟! رضا لبخند مرموزی زد: حسود هرگز نیاسود‌! رضوان چشم درشت کرد: هه... به چی شما حسودی کنم؟! دو تا لوس ننر! دو تا... قبل از اینکه فضیحت جدیدی پیدا کنه کتایون و بعد پشت سرش ژانت بیرون اومدن کتایون با دیدن رضا به فارسی گفت: سلام ببخشید مزاحم شما هم شدیم رضا فوری سرش رو پایین انداخت و جواب داد: سلام خواهش میکنم خوش اومدید مهمان خواهرم قدمش روی چشم ماست ژانت که مشغول مرتب کردن چادری بود که اگرچه دوخته و راحت بود اما بهش عادت نداشت با لحن با مزه ای گفت: سلام! و چون بیشتر بلد نبود سکوت کرد رضا لحظه ای سرش رو بلند کرد و دوباره زیر انداخت و چون فهمیده بود اون رفیقی که فارسی بلد نیست همین خانومه به انگلیسی گفت: خیلی خوش اومدید امیدوارم سفر خوبی براتون باشه و بهتون خوش بگذره ژانت خوشحال از اینکه رضا زبونش رو میفهمه تند تند و با لبخند تشکر کرد رضا رو به رضوان پرسید: خانوم سبحان چی شد؟ رضوان درباره به داخل سرک کشید: حنانه جون چی شدی؟ من و رضا منتطر نشدیم و راه افتادیم همین که وارد رستوران هتل شدیم احسان که روبروی ورودی نشسته بود فوری بلند شد و با لبخند گفت: سلام دختر عمو خوبید؟! با لبخند جوابش رو دادم: سلام خوبید شما پسرعمو؟! الحمدلله سبحان هم که لباس روحانیت ابهت خاصی بهش داده بود بلند شد با شرمندگی گفتم: تو رو خدا بفرمایید پسرعمو سلام با لحن محکم و جالب همیشگیش جوابم رو داد: سلام دخترعمو رسیدن به خیر کسی از پشت سرش با خجالت گفت: سلام سبحان با دست معرفی کرد: برادرخانومم حسین آقا _سلام، خوشبختم بفرمایید بشینید شرمنده میکنید در همین اثنا آسانسور هم باز شد و هر چهار نفر جلو اومدن و بعد از یک سلام جمعی نسبتا طولانی همگی پشت میز نشستیم سبحان با سر پایین رو به کتی و ژانت گفت: خیلی خوش آمدید خانمها ان شاالله سفر پر خیر و برکتی باشه براتون و لذت ببرید کتایون به نیابت از هر دو مختصر تشکری کرد و سکوت حاکم شد فضای صرف غذا کمی سنگین بود از ورود افراد جدید ولی فقط چند دقیقه اول! اما بعد مثل همیشه پسرها با شوخی و خنده سالن رو روی سرشون گذاشتن و کتایون و ژانت هم از اون حال معذب بیرون اومدن و با رضوان و حنانه گرم گفت و گو شدن من اما تمام مدت حواسم به این خواستگار مظلوم و سربه زیر رضوان بود که مثل خواهرش بیشتر سکوت میکرد و به لبخند اکتفا میکرد توی دلم کلی بد و بیراه نثار رضوان کردم که این جوون مظلوم رو اینهمه وقت علاف خودش کرده! قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•