•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوسیوهشتم
لبخندش پهن شد:
رضاست
فکر کنم رسیدن
با شوق دوباره روسریم رو سر کردم و چادرم رو برداشتم و رضوان جواب داد:
سلام، کجایی؟!
پشت کدوم در؟ همین در؟!
باشه الان
قطع کرد و رو به من گفت:
رضا پشت دره بیا بریم ببیندت!
پاهام سنگین شده بودن ولی ناچار بودن به دنبالم بیان
با عجله در رو باز کردم و از پشت سر دیدمش
با بغض نفس گیری در رو بستم و توی راهرو ایستادم
از صدای بستن در برگشت و...
صورت ماهش خیس بود
فاصله رو پر کردم و محکم به شانه های پهنش چنگ انداختم
دستهام رو دورش حلقه کردم و روی پاشنه بلند شدم تا دهانم به گوشش برسه:
سلام دورت بگردم
خوبی؟!
صدای قشنگش پر از بغض بود:
سلام خواهر قشنگم
سکوت کرد...
ازش جدا شدم و به چشمهای سیاه و لرزانش چشم دوختم:
دلم برات یه ذره شده بود رضا
قد یه گنجیشک!
لبخندی زد: خوش بحالت
دل ما که یه ارزن شده بود برات بی معرفت!
اشکهام شدت گرفت: به روم نیار!
دستهام رو گرفت و بوسید
خجالت زده دستم رو از دستش بیرون کشیدم:
این چه کاریه دیوونه!
رضوان از پشت سر با بغضی که فرو میداد میانجیگری کرد تا تلف نشیم:
بسه دیگه جمع کنید ننرا!
بقیه کجان رضا؟
رضا با کف دست اشک رو از گونه ها و محاسنش گرفت:
وقت شامه
گفتم برن رستوران تا بیایم
قدش از من بلند تر بود و نمیشد مثل بچگی هامون به آسونی پیشونی بلندش رو ببوسم
با حسرت چهره پخته ش رو که نسبت به سه سال پیش زییاتر شده بود گشتم و زیر لب و ان یکادی براش خوندم
رضوان سر برد داخل اتاق و گفت:
بچه ها حاضر شید بیاید بریم رستوران برای شام
رضا با تعجب گفت: چرا انگلیسی حرف...
بعد هانی کشید:
آها راستی رفیقاتم هستن
فارسی بلد نیستن؟!
_یکیشون که ایرانیه اما اونیکی نه
بخاطر اون انگلیسی حرف میزنیم
تو برو شاید حاضر شدنشون طول بکشه خودمون میایم
دستش رو روی شونه م گذاشت و آهسته زیر گوشم گفت:
من دیگه یه لحظه م تنهات نمیذارم آبجی خانوم!
با حسرت دستش رو گرفتم و بلند کردم و روی صورتم کشیدم
اونهم سرم رو بغل گرفت و بوسید
رضوان که با قیافه کجی تماشامون میکرد دوباره به حرف اومد:
تمومش میکنید یا یه کتک مفصل مهمونتون کنم؟!
رضا لبخند مرموزی زد:
حسود هرگز نیاسود!
رضوان چشم درشت کرد:
هه... به چی شما حسودی کنم؟!
دو تا لوس ننر! دو تا...
قبل از اینکه فضیحت جدیدی پیدا کنه کتایون و بعد پشت سرش ژانت بیرون اومدن
کتایون با دیدن رضا به فارسی گفت:
سلام
ببخشید مزاحم شما هم شدیم
رضا فوری سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
سلام
خواهش میکنم خوش اومدید مهمان خواهرم قدمش روی چشم ماست
ژانت که مشغول مرتب کردن چادری بود که اگرچه دوخته و راحت بود اما بهش عادت نداشت با لحن با مزه ای گفت: سلام!
و چون بیشتر بلد نبود سکوت کرد
رضا لحظه ای سرش رو بلند کرد و دوباره زیر انداخت و چون فهمیده بود اون رفیقی که فارسی بلد نیست همین خانومه به انگلیسی گفت:
خیلی خوش اومدید
امیدوارم سفر خوبی براتون باشه و بهتون خوش بگذره
ژانت خوشحال از اینکه رضا زبونش رو میفهمه تند تند و با لبخند تشکر کرد
رضا رو به رضوان پرسید:
خانوم سبحان چی شد؟
رضوان درباره به داخل سرک کشید:
حنانه جون چی شدی؟
من و رضا منتطر نشدیم و راه افتادیم
همین که وارد رستوران هتل شدیم احسان که روبروی ورودی نشسته بود فوری بلند شد و با لبخند گفت:
سلام دختر عمو
خوبید؟!
با لبخند جوابش رو دادم: سلام
خوبید شما پسرعمو؟! الحمدلله
سبحان هم که لباس روحانیت ابهت خاصی بهش داده بود بلند شد
با شرمندگی گفتم:
تو رو خدا بفرمایید پسرعمو
سلام
با لحن محکم و جالب همیشگیش جوابم رو داد:
سلام دخترعمو
رسیدن به خیر
کسی از پشت سرش با خجالت گفت:
سلام
سبحان با دست معرفی کرد:
برادرخانومم حسین آقا
_سلام، خوشبختم
بفرمایید بشینید شرمنده میکنید
در همین اثنا آسانسور هم باز شد و هر چهار نفر جلو اومدن
و بعد از یک سلام جمعی نسبتا طولانی همگی پشت میز نشستیم
سبحان با سر پایین رو به کتی و ژانت گفت: خیلی خوش آمدید خانمها ان شاالله سفر پر خیر و برکتی باشه براتون و لذت ببرید
کتایون به نیابت از هر دو مختصر تشکری کرد و سکوت حاکم شد
فضای صرف غذا کمی سنگین بود از ورود افراد جدید ولی فقط چند دقیقه اول!
اما بعد مثل همیشه پسرها با شوخی و خنده سالن رو روی سرشون گذاشتن و کتایون و ژانت هم از اون حال معذب بیرون اومدن و با رضوان و حنانه گرم گفت و گو شدن
من اما تمام مدت حواسم به این خواستگار مظلوم و سربه زیر رضوان بود که مثل خواهرش بیشتر سکوت میکرد و به لبخند اکتفا میکرد
توی دلم کلی بد و بیراه نثار رضوان کردم که این جوون مظلوم رو اینهمه وقت علاف خودش کرده!
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•