eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• یعنی سختی میکشیم ولی از این سختی خودمون عمیقا هم لذت میبریم! احساس خوشی میکنیم خیلی بیشتر از بقیه مواقع چیزی که واقعا عجیبه اینه اکسیری که همه چیز رو به لذت تبدیل میکنه حتی سختی رو؛ عشقه چیزی که اینجا در عالیترین سطح بروز میکنه رضا چند ثانیه ایستاد و ما مثل جوجه های قطار شده پشتش ایستادیم با دست اشاره کرد: این خرماهای عراقی خیلی خرشمزه و مقویه بیاید یکم بخورید راحتتر راه میرید جلو رفتیم و از توی سینی پهن و بزرگی خرماهای قلمی و محکم رو برداشتیم و با شیر داغ موکب بغلی میل کردیم راه که افتادیم رو به رضوان آهسته پرسیدم: این پسره چرا انقد کم حرفه؟ _چی بگم خجالت میکشه چون قضیه ی خواستگاری رو همه میدونن اصلا نمیخواست با ما بیاد به زود سبحان و حنانه اومده‌! آرومتر گفتم: الهی جزجیگر بزنه هرکی جوون معصوم مردمو میچزونه! با اخم نیشکونی از بازوم گرفت و من آهسته جمع شدم: آی.. _زهرمار ژانت بی توجه به اطرافش برای گرفتن عکس از اسفند دود کنی که روی پیشخوان یک موکب کنار سینی پر از استکانهای چای جا گرفته بود و دود اگزوتیک و جالبی ازش بلند بود روی زانو نشست رضا که تابحال این حرکت همیشگیش در مواجهه با سوژه رو ندیده بود متعجب بهش خیره شد اما زود نگاهش رو گرفت و رو به من گفت: میتونی این عکسایی که رفیقت میگیره رو ازش بگیری با نام خودش برای آلبوم اربعین استفاده کنیم؟! _میگم بهش ببینم چی میگه ... بعد از نمازی که توی فضای بیرونی موکب روی زمین موکت شده با هوای خوش دم غروب خوندیم، مقابل موکب ایستادیم و رضا مشغول توضیح به ما شد: الان عمودِ ۵۵۰ هستیم دقیقا بهترین جاست که خانمها ۵۰۰ عمود با ماشین جلو برن چون آقا سبحان همون اطراف یه رفیق عراقی داره سالهای قبل باهاش آشنا شده خونه راحتی داره میتونید تا فردا بعد از ظهر اونجا استراحت کنید تا ما بهتون برسیم ژانت پرسید: یعنی واقعا نمیشه تمام مسیر رو پیاده رفت؟ رضا دلسوزانه گفت: بار اول نه نمیشه خیلی اذیت میشید بعدم انقدر زمان نداریم کتایون که انگار رگ فمنیستیش ورم کرده بود گفت: چه فرقی میکنه ما هم مثل شما که میخواید پیاده بیاید چرا نتونیم؟ ما هم سریع راه میریم من که میتونم! رضا درمانده گفت: نگفتم نمیتونید گفتم سخته زمان نیست من یه نذری دارم بخاطر اون میخوام تمام راه رو حتما پیاده بیام و بچه ها هم میخوان باهام بیان ولی برای شما سخت میشه چرا میخواید خودتونو خسته کنید؟ احسان چند قدم جلو اومد: چی شده رضا چرا راه نمیفتی؟ اشاره ای به کتا‌یون کرد: ایشون میگن نمیخوان با ماشین برن دوست دارن تمام مسیر رو پیاده بیان احسان که انگار کتایون رو بهتر شناخته بود راحت گفت: کسی به توانمندی های خانوما شک نداره ولی اینکار الان مقدور نیست چون زمان کافی نداریم میشه ازتون خواهش کنم از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی کوتاه بیاید؟ کتایون یا غرور تمام سر تکون داد:بله احسان هم خیلی جدی گفت: پس لطفا از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی کوتاه بیاید! کتایون لبخندش رو خورد و سرتکون داد: باشه فقط بخاطر بقیه وگرنه من میتونستم تنها تمام این مسیر رو پیاده بیام نیاز به همراه هم نداشتم! احسان رو به رضا گفت: بریم دیگه دیر شد سبحان خودش ماشین میگیره رضا با نگاه گرمش خداحافظی کرد ولی همین که راه افتادن کتایون بی هوا گفت: چمدونم احسان ایستاد و نگاه مظلومانه ای به چرخ کرد: یعنی بازش کنم؟ کتایون انگار دلش سوخته باشه کوتاه اومد: نه چیزی ازش نمیخوام گفتید فردا میرسید دیگه ممنون که میاریدش احسان خواهش میکنمی گفت و هردو با سرعت خودشون رو به حسین و سبحان و حنانه که چند قدم دورتر ایستاده بودن رسوندن و با خداحافظی راه افتادن سبحان و حنانه نزدیک ما شدن و سبحان با دست به جاده اشاره کرد: بریم اون سمت که من یه ماشین بگیرم ... توی ون از پنجره به بیرون خیره شده بودیم و عمودها و موکب هایی که به اجبار با سرعت پشت سر میگذاشتیم رو تماشا میکردیم و ژانت با حسرت میگفت کاش میشد قدم به قدم جاده رو طی کرد... عمود ۱۰۶۰ پیاده شدیم سبحان با تلفنش تماسی گرفت و چند دقیقه بعد مرد میانسال دشداشه پوشی به دنبالمون اومد با سبحان احوال پرسی کرد و راه افتاد و ما هم پشت سرش از مسیر جاده اصلی خارج شدیم و از کوچه های فرعی وارد محله ای شدیم وارد یکی از کوچه ها شدیم و جلوی خانه ی بزرگ و قدیمی اون مرد ایستادیم در رو باز کرد و وارد شدیم با سبحان خداحافظی کردیم و وارد منزلی که برای خانمها آماده شده بود شدیم رضوان و حنانه که با صاحبخانه آشنا بودن حسابی و حال و احوال کردن و بعد ما رو توی پذیرایی نشوندن تا شام بیارن قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•