eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌‌وچهلم کتایون لبخندی زد: ممنون عزیزم لطف داری تو ک
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• بلند شدم و هنوز گیج خواب تا سرویس رفتم و وضو گرفتم سردی و تری آب خوابم رو به خودش گرفت و چشمهام باز شد با احتیاط ژانت رو بیدار کردم: ژانت... عزیزم بیدار میشی؟ میخوایم بریم چشم باز کرد: کجا؟! _حرم با شنیدن نام حرم راست نشست: ساعت چنده؟ رضوان ریز خندید: چکار ساعت داری وقت رفتنه پاشو وضو بگیر! چند ثانیه نگاهش کرد تا متوجه منظورش شد بلند شد و راه افتاد سمت سرویس تازه متوجه نبود حنانه شدم: حنانه کو رضوان؟! _با شوهرشون یک ساعت پیش تشریف بردن حرم! اون یکی رفیقتو بیدار نمیکنی؟ تا خواستم جواب بدم کتایون همونطور طاق باز جواب داد: من بیدارم هر دو با هم چرخیدیم به طرفش: ا دیوونه ترسیدم! به پهلو شد: چرا ترسیدی؟ خب بیدارم دیگه بگم خوابم؟! رضوان دلش طاقت نیاورد و پرسید: کتایون جان واقعا تا اینجا اومدی نمیخوای بیای حرم؟ اشاره کردم چیزی نگه و بجای کتایون جوابش رو دادم: نه نمیاد! کتایون خیره نگاهم کرد: چرا جای من جواب میدی؟ منم میخوام بیام! گیج نگاهش کردم: مسابقه گذاشتید منو ضایع کنید؟ تو میخوای بیای حرم؟! _آره خب مگه چیه من که بیدارم شما همه میرید تنها بمونم اینجا چکار کنم بقول این رضوان خانوم حیفه اینهمه راه اومدم این شهر یه بنای تاریخی داره نبینم _اونجا زیادی شلوغه ها بعد نگی... رضوان زد به بازوم: به تو چه مربوطه که سنگ میندازی؟ _سنگ چیه دارم اتمام حجت میکنم اصلا به من چه هر کاری میکنی بکن! مشغول لباس پوشیدن شدم و کتایون هم مشغول پوشیدن لباسهاش شد ژانت هم از سرویس بیرون اومد و بهمون ملحق شد رضوان مثل همیشه قبل بقیه آماده شده بود و خیره مثل نورافکن بالا سرمون ایستاده بود! ژانت که تازه خواب از سرش پریده بود رو به کتایون پرسید: چکار میکنی تو کجا داری میای؟ کتایون دلخور گفت: میخوای نیام‌؟ رضوان فوری گفت: شما چرا سر صبحی بند کردید به این طفلی بجمبید آقایون معطل مان ژانت توجیه کرد: نه فقط تعجب کردم آخه چطور بیدار شدی؟ کتایون هم توجیه کرد: بیدار بودم! دیدم همه دارید میرید گفتم منم بیام بمونم اینجا چکار جام عوض میشه خوابم نمیبره رضوان کمی دل دل کرد تا گفت: البته کتایون جون برای اومدن داخل حرم باید حجاب کامل داشته باشی یعنی چادر برخلاف تصور من و رضوان کتایون لبخندی زد و بی تفاوت گفت: ما که روسریشو سر کردیم چادرشم سر میکنیم! فقط من چادر ندارم رضوان فوری گفت: من دارم عزیزم الان میارم برات... چند دقیقه بعد همگی با هم از اتاق خارج شدیم و با آسانسور خودمون رو به لابی رسوندیم رضا و احسان و آقا حسین روی مبلها منتظرمون بودن فوری از جا بلند شدن و با سلام و علیک مختصری راه افتادیم سمت حرم ژانت آهسته ولی با تعجب میپرسید: این وقت شب انقدر شلوغه روزا چطوریه؟ رضوان با لبخند گفت: نپرس مخصوصا که روزای نجف خیلی گرمه ژانت دوربینش رو به دست گرفت و یکی دو تا عکس از اطراف حرم و شلوغی و ازدحام جمعیت گرفت قلبم به سینه لگد میزد و مردمکهام میلرزید در انتظار دیدن قابی که عاقبت قسمتم شد وارد شارع حرم شدیم و در انتهای خیابان خورشید طلوع کرد اشک چشمم مانع زیارت نگاهم میشد دست روی سینه گذاشتم و اندکی خم شدم: "السلام علیک یا امیرالمومنین" نگاهی به ژانت کردم که با آرامش و لبخند مشغول گفت و گوی زیر لب بود انگار عکس گرفتن رو از یاد برده بود چشمم افتاد روی صورت کتایون با کمی بهت و جدیت خاصی به حرم زل زده بود نمیشد فهمید به چه چیزی فکر میکنه با صدای رضا به خودم اومدم: خواهر جان _جانِ دل _میخواید برید داخل تا اذان صبح باشید بعد از اذان زنگ میزنم به خط رضوان که برگردیم خوبه؟ با بغض کمرنگی پرسیدم: همین یه بار میتونیم بیایم حرم درسته؟ فردا صبح میریم؟ _آره ضحی جان همین یه باره میبینی که خیلی شلوغه نمیشه بیشتر از این موند سر تکون دادم: باشه پس فعلا از هم جدا شدیم و ما برای تحویل کفشهامون به صف طولانی مقابل کفشداری رفتیم همین که ایستادیم رو به ژانت گفتم: عکس گرفتی؟! لب گزید: نه چرا یادم رفت؟! _خب معلومه که یادت میره! حالا فعلا ما تو صف هستیم برو اونجا وایسا چند تا خوبشو بگیر و بیا ... وارد شبستان شدیم و با فشار جمعیت همراه شدیم تا ما رو به سرچشمه برسونه با دو دست دست ژانت و کتایون رو محکم گرفته بودم و رضوان هم بازوم رو بغل گرفته بود اونقدر فشار جمعیت زیاد بود که اگر لحظه ای جدا میشدیم دیگه محال بود هم رو پیدا کنیم و باید تا هتل تنها برمیگشتیم! از دور رنگ سرخ شیشه های مشبک ضریح به چشمم خورد و اشکهای داغم رو به جریان انداخت قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•