eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وشصت_ونه شروین نگاهی به شاهرخ که همانطور با گوشی ور می رفت حرف می
🍃🍒 💚 علی که انگار حرف شاهرخ را نشنیده باشد گفت: -یاد هادی افتادم. وقتی صبح باباش رو آوردن رنگش پریده بود. یکی دوبار نزدیک بود از حال بره. باباش سکته کرده بود. هرچی شوک زدیم فایده نداشت و آخرش... مونده بودم چطور بهش بگم. وقتی فهیمد عکس العمل خاصی نشون نداد. ولی از چشماش معلوم بود حالش خرابه. گفت می خواد با باباش تنها باشه. با اینکه می ترسیدم ولی گذاشتم بره تو و خودم جوری که نفهمه از پشت در حواسم بهش بود. بالای سر باباش ایستاد، دست گذاشت روی سرش و پیشونیش رو به پیشونی باباش چسبوند. برخلاف تصورم خیلی آروم خداحافظی کرد شاهرخ کمی به علی خیره ماند و بعد برگشت. با یادآوری غم هادی همه ساکت شدند. شروین از آینه بغلش می توانست اشک های علی را ببیند... خانه شلوغ بود. صدای گریه و قرآن با هم مخلوط شده بود. علی از یکی از جوانهایی که توی حیاط بودند پرسید: -ببخشید، آقا هادی کجان؟ -توی اتاق خودشون هستن. مهمون دارن - کدوم اتاق؟ پسر به گوشه ای اشاره کرد و گفت: -اونجا. اما گفتن فعلاً کسی نیاد علی از پسر تشکر کرد و متعجبانه رو به شاهرخ گفت: - مهمون خصوصی؟ مشکوک میزنه! شاهرخ به اتاق نگاه کرد. یکدفعه حالش عوض شد. علی که قیافه شاهرخ را دید گفت: -چی شد ؟ -نمی دونم چرا دلشوره دارم خودش را گوشه حیاط رساند و توی سایه به دیوار تکیه کرد . علی و شروین روبرویش ایستادند. - چت شد یه دفعه؟ شاهرخ سری تکان داد و گفت: -نمی دونم. حالم خوب نیست و نگاهش رابه در اتاق دوخت. نمی دانست چرا این اتاق اینقدر برایش مهم شده! دلشوره مرموزی بود. انگار قرار بود خبر مهمی بشنود! علی دستش را گرفت تا نبضش را بگیرد. یکدفعه در اتاق باز شد. دلشوره اش تبدیل به حالتی عجیب شد. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒