عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه_وهفت - همیشه همین جوریه. وقتی خانمش فوت کرد تا روز سوم اصل
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وپنجاه_وهشت
- کی باورش میشه زندگی به این راحتی تموم میشه؟ درست توی لحظه ای که اصلاً فکرشو نمی کنی
شروین برای اینکه جو را عوض کند گفت:
- شام چی می خوری؟
-اصلاً میل ندارم
- اما صبحونه و ناهار هم نخوردی
- می دونم ولی اصلاً میل ندار
- ذخیره هم که نداری!
شاهرخ لبخند زد و شروین که بلند می شد ادامه داد:
-باشه. هر جور راحتی. فعلاً کاری نداری؟
- کجا می ری؟
- خونه! فردا دانشکده می بینمت. البته اگر به فردا رسیدم!
- مطمئنی می خوای بری؟
- راه رفتنی رو باید رفت. اگه دیگه همو ندیدیم حلال کن. نه، نمی خواد تو بیای خودم میرم راحت باش
- می خوام مطمئن شم که رفتی بیرون
- مطمئن باش ترجیح می دم برم خونه تا امشب این قیافه تو رو تحمل کنم
شاهرخ لبخندی زد و راضی شد که همراه شروین نرود.
- هر وقت احساس کردی خیلی عصبانی هستی سکوت کن. فقط سکوت
از پشت پنجره برای شروین که از در کوچه خارج می شد دست تکان داد و وقتی شروین رفت توی اتاق خودش رفت و دراز کشید...
*
دم خانه که رسید کلید انداخت و در حالیکه آرام اطراف را می پائید وارد خانه شد. همه جا به نظر امن و امان می آمد. پاورچین پاورچین وارد هال شد. داشت از پله های هال بالا می رفت تا به اتاقش برسد که صدائی از پشت سرش آمد.
- آهای!
صدای مادرش بود. ایستاد و برگشت.
- بیا پائین ببینم!
دو پله ای را که بالا رفته بود پائین آمد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒