eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با کمک ننه فهیمه علیرضا را در بغلم درست گرفتم و برای اولین بار به فرزندم شیر دادم و از شدت دردی که در جانم پیچید لب گزیدم. ننه فهیمه مرا تنها گذاشت و به مطبخ رفت تا برایم جوشانده و کاچی آماده کند قبل از غروب ننه فهیمه قصاب آورد و یکی از گوسفندانش را برای علیرضا قربانی کرد. با کمک دو عروس و پسرهایش گوشت ها را تقسیم و بین اهالی روستا توزیع کردند. برای شام هم دل و جگرش را هم کباب کردند و بیشترش را به خورد من دادند. خانواده ننه فهیمه یک خانواده تقریبا پر جمعیت. متدین و خونگرمی بودند و در تمام چند روزی که پیش شان بودم لحظه ای احساس غریبگی نکردم. هر روز یکی از دختر ها یا عروس هایش پیشم می آمدند و نمی گذاشتند روزهایم به تنهایی بگذرد. روز هفتم تولد علیرضا که رسید ننه فهیمه او را حمام کرد و موهای سرش را تراشید و من یک جفت گوشواره ام را که سبک بود و تقریبا هم وزن موهای او می شد به عنوان صدقه به ننه فهیمه دادم تا به دست مستحق برساند. ننه فهیمه گوسفند دیگری را برای عقیقه علیرضا قربانی کرد و همه اهالی روستا را برای ولیمه عقیقه و ختنه علیرضا دعوت کرد. خانه ننه فهیمه شلوغ و پر از آدم بود ولی جای یک نفر به شدت خالی بود. جای احمد ... جلوی ننه فهیمه و خانواده اش رویم نمی شد بی قراری و دلتنگی و نگرانی ام را نشان دهم اما به شدت دلتنگ و بی قرارش بودم. وقتی هم که جمع خانواده اش جمع می شد دلم برای خانواده های مان و دور همی های مان تنگ می شد. ننه فهیمه به شدت مهربان بود و مرا به یاد خانباجی می انداخت و حتی چند بار به اشتباه او را خانباجی صدا کرده بودم. رخت و لباس هایم را و کهنه های علیرضا را می شست، به کارهای خانه اش می رسید و برای من غذا و جوشانده آماده می کرد با من به صحبت می نشست و علیرضا را تر و خشک می کرد و اجازه نمی داد من از رختخواب بیرون بیایم و یا کس دیگری کارهای مرا انجام دهد. شیخ حسین هم روز جمعه فقط در حد چند ساعت به خانه شان آمد و بعد رفت. دلم نمی خواست جمعه بعدی از راه برسد و احمد بر نگشته باشد و من مجبور باشم همراه شیخ حسین راهی خانه آقاجانم شوم. دلم برای خانواده ام تنگ بود اما دوست نداشتم به خاطر غیبت احمد و با هزار ترس و دلهره پا در خانه آقاجانم بگذارم و آن جا ماندگار شوم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید دوران صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•