eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدوهشتم چهار زانو نشستم و گفتم: کاش می شد بر
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• کتش را جلو کشید و از جیب کتش یک قوطی کرم بیرون آورد و گفت: اینم کرم برای دستای خوشگل خانمم که دوباره نرم و لطیف بشه در قوطی را باز کرد و گفت: دستت رو بده دستم را به سمتش گرفتم و با لبخند گفتم: دستت درد نکنه ولی دستام خوب شدن دیگه احمد در حالی که به دستم کرم می زد گفت: درسته خوب شدن ولی من بهت قول داده بودم کرم بخرم مرده و قولش هر روز کرم بزن دستات آه کشید و گفت: مادرم همیشه دستاش مثل پنبه نرم بود. بچه که بودیم دست به سر و صورت مون می کشید کیف می کردیم نگاه به صورتم دوخت و گفت: مادرم کارِ خونه نمی کرد ولی بازم همیشه گلیسیرین می زد به دستاش تو که کارِ خونه هم می کنی دیگه واجبه کرم بزنی دستات نرم باشه کرم زدن دست هایم که تمام شد یک بسته روزنامه پیچ کوچک از جیبش در آورد و گفت: بی زحمت اینو ببر بده به فهیمه خانم برای تشکر این مدت که بهش زحمت دادیم. بسته را از دستش گرفتم و پرسیدم: چی هست؟ احمد خودش را عقب کشید و در حالی که به پشتی تکیه می زد گفت: چیز قابل داری نیست. من که دستم خالی بود رفتم یکی از رفقا یه پولی بهم داد با همون یه انگشتر کوچیک گرفتم سفره را تا زدم و گفتم: دستت درد نکنه حتما خوشحال میشه وسایل سفره را در سینی گذاشتم. از جا برخاستم چادرم را پوشیدم و گفتم: من برم هم اینو بهش بدم هم بگم ما داریم میریم _مطمئنی خوبی؟ چند ساعت راهه ها! سفره و سینی را برداشتم و گفتم: من خوبم نگران نباش به سمتم کمی جلو آمد و گفت: اینا سنگینه بده من میارم با لبخند گفتم: دو تا استکان و یه پیش دستی که سنگین نیست خودم می برم قدمی به سمت در رفتم که یادم از نامه آمد. به طرف احمد برگشتم و گفتم: راستی یادم رفت بهت بگم صبح قبل از این که بیای شیخ حسین اومده بود این جا _خیر باشه چی کار داشت؟ _یه کاغذ داد بهم گفت هر وقت اومدی بهت بدم گفت از طرف داداش محمدت هس _چی توش نوشته؟ شانه بالا انداختم و گفتم: نمی دونم نخوندمش به طاقچه اشاره کردم و گفتم: یه کاغذ کاهی تا خورده است اون بالا گذاشتم احمد از جا برخاست کاغذ را بردارد و من به سمت در اتاق رفتم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید رمضانعلی خداوردی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•