💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوهشتادودو
+:شبا نمیترسی که؟
سر تکان میدهم
:_فکر نکنم...
+:قبل خواب در رو دوقفله کن..
:_چشم...
جمله ام تا پشت لب هایم میآید و برمیگر دد.
اما در نهایت سریع میگویم
:_سلام برسونین..
مانی لبخند میزند و سر تکان میدهد.
در را که میبندد، نفس راحتی میکشم و لبخند عمیقی روی لب هایم جاخوش میکند.
حالا باید منتظر بمانم.
به قول فاطمه "یا خودش میرسد یا نامه اش"
یا برميگردد یا زنگ میزند...
مطمئنم.
*مسیح*
ته سیگار را درون زیرسیگاری خاموش میکنم و دوباره به منظره ی خیابان خیره میشوم.
سردرد امانم را بریده است...
دستم را از بالا تا پایین صورت میکشم و نفسم را با صدای بلندی تحویل هوای اتاق میدهم.
اخم عمیقی که فاصله ی ابروهایم را کم کرده،پیشانیام را به درد میآورد..
پشت میز مینشینم و وزن شانه هایم را روی پشتی صندلی به تساوی پخش میکنم.
گردنم را به عقب خم میکنم و چشم هایم را میبندم.
صدای صحبت کردن مانی از پشت در میآید.
نمیخواهم مرا در این حال ببیند، به سرعت وارد دستشویی میشوم و در را میبندم.
صدای باز و بسته شدن در اتاق میآید،شیر آب را باز میکنم و مشتی آب خنک به صورتم
میپاشم.
خُنکای آب،التهاب صورتم را کم میکند..
صدای مانی را میشنوم،به نظر با تلفن صحبت میکند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝