عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوهشتادوچهارم _صبحم گفته بودی خرید می کنی
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوهشتادوپنجم
با دختران انسی خانم مشغول خاله بازی بودم که در اتاق زده شد.
حاج خانم بود.
در اتاق را باز و سلام کردم.
حاج خانم جواب سلامم را داد و گفت:
دو دقیقه باهات کار دارم
از جلوی در کنار رفتم و گفتم:
خیر باشه بفرمایید تو
حاج خانم به داخل اتاق آمد و دختر ها به احترامش ایستادند و با خجالت و ترس سلام کردند.
حاج خانم نیم نگاهی به آن ها کرد و پرسید:
دخترای انسی این جا چه کار می کنند؟
به دختر ها که همان طور سر جای شان ایستاده بودند لبخند زدم و گفتم:
روزا میان پیش من تا بهم کمک کنند
حاج خانم رو به دخترها کرد و گفت:
دو دقیقه برید حیاط من با رقیه خانم کار دارم
_مامان مون گفته نریم حیاط
_بهتون گفتم برید حیاط حرف دیگه هم نشنوم
دست دختر ها را در دست گرفتم و گفتم:
بچه ها بی زحمت برید اتاق تون حاج خانم با من کار دارن
_پس خاله بازی مون چی؟
به روی شان لبخند زدم و با صدای آهسته تری گفتم:
خودم بعد میام دنبال تون تا با هم خاله بازی کنیم باشه؟
دختر ها با لبخند سر تکان دادند که روی شان را بوسیدم و آن ها را راهی اتاق شان کردم.
حاج خانم به وسایل خاله بازی مان اشاره کرد و گفت:
بچه شدی با بچه ها بازی می کنی؟
به سمت طاق رفتم تا یک استکان چای برایش بربزم و با لبخند گفتم:
اینا بچه ان زود حوصله شون سر میره
با بچه هم باید بچگی کرد.
باهاشون بازی می کنم سرشون گرم بشه پیشم بمونن
استکان چای را جلوی حاج خانم گذاشتم و تعارف کردم:
بفرمایید تازه دمه
روبروی حاج خانم نشستم که نگاه به من دوخت و پرسید:
اسم شوهرت چیه؟
از سوالش جا خوردم.
متعجب خندیدم و گفتم:
اسمش احمده دیگه
_اسم واقعیش رو میگم چیه
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیده رقیه بی نیاز صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•