eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.1هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدو‌بیست‌وششم در حال جویدن یکی از قند ها ب
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• رو به احمد گفتم: احمد این بچه رو باید بشورم ... احمد کنارم نشست و گفت: این جا که حمام نداره ... فعلا لباساش رو عوض کن تا بعد برای شستنش یه فکری بکنیم با یکی از کهنه ها شروع به پاک کردن بدن علیرضا کردم و گفتم: پتو و تشک نجس شده بعدش کجا بخوابونمش اینا که خیسن ... _فعلا لای کت من بپیچش من اینا رو الان می برم حیاط می شورم سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم: نمیشه تو حیاط چیزی بشوری احمد با تعجب پرسید: چرا؟! دوباره نگاه به علیرضا دوختم و در حالی که تمیزش می کردم گفتم: تشت نداریم ... _خوب نداشته باشیم. شلنگ می گیرم روشون لگدشون می کنم می شورم _بعد از ظهری من بدون تشت کهنه شستم همسایه ها ناراحت شدن گفتن بدون تشت چیزی نشور _باشه ... بعد میرم یه تشتی چیزی گیر میارم. در حالی که علیرضا را قنداق می کردم پرسیدم: دیشب کجا رفته بودی؟ احمدخودش را عقب کشید به دیوار تکیه زد و گفت: حالم خوب نبود اصلا ... محمد علی که اومد با هم دو سه جا رفتیم بعدش رفتم حرم .... مادرم رو حرم خاک کردن ..... رفتم گشتم شاید پیداش کنم ولی پیدا نکردم سر یه قبر دیگه نشستم و با مادرم درد دل کردم .... چند نفس عمیق کشید و گفت: اگه دیر اومدم و تنهات گذاشتم ببخش اصلا حواسم به ساعت و زمان نبود تا به خودم اومدم دیدم ساعت از یازده هم گذشته علیرضا را بغل کردم و لای کت احمد پیچیدم و گفتم: اشکالی نداره ... حق داری ... کم غمی نداری .... از جا برخاستم و گفتم: حواست بهش باشه من برم وضو بگیرم دو قدمی رفتم که چشمم سیاهی رفت و دست به سمت دیوار انداختم و سر جایم ایستادم و چشم بستم. احمد با نگرانی به سمتم آمد و پرسید: چی شده رقیه جان ... خوبی؟ کنار دیوار نشستم و بدون این که چشم باز کنم به تایید سر تکان دادم و آهسته گفتم: چشمم سیاهی رفت ... _شاید ضعف کردی .... گرسنه ات نیست؟ به تایید سر تکان دادم که پرسید: دیشب تا حالا چیزی خوردی؟ سر بالا انداختم و گفتم: نه ... احمد به سمت یکی از بقچه ها رفت و گفت: چرا نخوردی؟ مگه نون و پنیر نداشتیم؟ پارچه خالی نان را برداشت و از شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت: شرمنده غافل شدم .... خیال کردم چیزی هست بخوری 🇮🇷هدیه به روح مطهره شهیده فاطمه نیک صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•