•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوسیوهشتم
_دیروز صبح تا نامه محمد آقا به دست مون رسید راه افتادیم ظهر رسیدیم
مادر گفت:
پس تازه اومدین مشهد
دیشب کجا مونده بودین؟
محمد علی گفت:
احمد آقا نزدیک حرم اتاق کرایه کرده
قراره اونجا زندگی کنن
خانباجی گفت:
وا ... خودتون که خونه دارید چرا برید جای دیگه؟
برگردید خونه خودتون
محمد علی گفت:
حرفا می زنی خانباجی احمد تحت تعقیبه
دیروز ندیدین چه قدر تو مراسم تشییع مادرش پر از مامور و آژان بود؟
تا همین جا هم که اومدن اشتباه کردن
اگه بگیرنش ...
مادر نگذاشت جمله محمد علی کامل بشود و گفت:
بسه دیگه نمیخواد این حرفا رو بزنی نفوس بد بزنی
ان شاء الله که اتفاق بدی براشون نمی افته
محمد علی پرسید:
تا کی قراره این جا باشی؟
در حالی که از گرما لباسم را تکان می دادم گفتم:
نمی دونم ...
احمد گفت چند روزی این جا باشم بعد میاد دنبالم
مادر علیرضا را روی تشکش گذاشت و از جا برخاست.
در حالی که برایم لحاف و بالشت در می آورد گفت:
تا هر وقت هستی قدمت روی چشم
بالشت و لحافم را کنار علیرضا پهن کرد و گفت:
فعلا خسته ای بگیر بخواب ما یه سر میریم خونه حاجی صفری
خانباجی گفت:
خانم جان شما برید من می مونم باز شما برگشتید من میرم
_منم میخوام بیام
آقاجان جوراب هایش را از پشت پشتی برداشت و گفت:
تو تازه از راه رسیدی بخواب استراحت کن بعد از ظهر می برمت
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان فضل الله و عنایت الله اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•