عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_شصت_وشش ♡﷽♡ حاج رضا علے خندید و گفت: نگفتم اینا رو که پنچر بشے! گفتم که
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_شصت_وهفت
♡﷽♡
عباس با دقت سرتا پاے مرد محترم روبه رویش را از نظر گذراند فاکتور ها را روے میز گذاشت و محمد را دعوت به نشستن کرد و بعد به طبقه بالا که معمولا میتوانست پدرش را آنجا پیدا کند
رفت و او را صدا زد:بابا ... اینجایید؟
حاج آقا صادقے سرش را از روے قالیچه اے که مشغول وارسے اش بود بالا آورد:آره عباس جان اینجام... چیزی شده؟
_یه آقایے پایینه میگه با شما کار داره
_کیه؟
_نمیشناسمش حاجے
بے حرف قالیچه را سر جایش گذاشت و همراه عباس از پله ها پایین آمد...
محمد به احترامش از جایش بلند و حاج آقا صادقے گرم با او سلام و احوال پرسے کرد و دعوت به نشستن کرد و بعد دیالوگ معروف حاجے بازاری ها را خطاب به شاگردش بلند فریاد کرد:پسر دوتا چایے بردار بیار...
عباس هنوز داشت با اخم به مرد روبه رویش نگاه میکرد ...
حاج آقا صادقے با خوش رویی خطاب به محمد گفت: خب جناب قدم رنجه فرمودید
کارے از من برمیاد؟
محمد موقرانه به پیرمرد خوش روی روبه رویش لبخندے زد و گفت: راستش مزاحم شدیم من باب یه امر خیر!
عباس بیشتر اخمهایش را تو کشید و محمد لبخندش عریض تر شد!
درست حدس زده بود او برادر زهرا خانم بود!
حاج آقا صادقے خطاب به عباس گفت: عباس بابا یه سر به مغازه آقای سرمدے میزنے؟
چند تا سفارش داشت مثل اینکه!
عباس چشمے گفت همیشه از نخود سیاه بدش مے آمد!
حاج آقا صادقے اینبار کمے جدے تر از قبل گفت: میفرمودید آقاے...
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_شصت_وشش سعید چشمکی زد. دست هایشان را به هم زدند و از هم جدا شدند... شرو
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_شصت_وهفت
شروین به سرفه افتاد. شاهرخ لیوانی آب برای شروین ریخت و درحالیکه به کمرش می زد پرسید:
-چی شد؟
شروین سرفه کنان جواب داد:
-هیچی ... شیرین بود. پرید تو گلوم
لیوان آب را گرفت. شاهرخ پرسید:
-راستی کتابها به درت خورد؟
شروین لیوان را سر کشید.
-نه. هنوز وقت نکردم ولی سعی می کنم بخونمشون
سریع بلند شد.
- بابت جوابها ممنون
استاد تا دم در همراهش رفت.
- اگر مشکلی بود خوشحال می شم کمکی کنم
- چشم ... حتماً
نزدیک شب بود که رسید خانه. ماشین توی حیاط را خوب می شناخت. می خواست یواشکی برگردد که سگ خانه شان به طرفش دوید.
- وای نه
از توی ایوان صدا یی آمد:
- حتماً شروینه
به ناچار از لای درخت ها بیرون آمد.
-به به آقا شروین
بعد از احوالپرسی روی صندلی نشست.
*
سعید با بچه ها ایستاده بود. شروین را که دید دستی تکان داد، چیزی به بچه ها گفت خداحافظی کرد و به طرف شروین آمد.
-چطوری؟
- ای
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ #قسمت_شصت_و_شش من هم دنبالش رفتم. فروشندش یه خانمی بود.. روکرد سمت فروشنده و :
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
#قسمت_شصت_وهفت
+این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه .
از حرفش خندم گرف.
چقدر محمد سخت گیر بود.
نمیدونم میتونستم با اینا کنار بیام یا نه...
ولی تنها چیزی ک میدونستم این بود ک اخلاقش خیلی برام شیرین بود.
ریحانه ادامه داد:
+بیا بریم خونمون بعد از شام زنگبزن بیان دنبالت.
_نه اصلا امکان نداره.
این دفعه تا تو نیای من نمیامخجالت میکشم عه .
+نه دیگه فک کردی زرنگی!!!
الان اینجا نزدیک خونه ی ماس.
باید بیای.
وگرنه باهات کات میکنم همینجا برای همیشه.
خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودمو بگیرم.
_خدایی نمیام خونتون
نزاشت حرفم تموم شه
دستمو کشید و منو با خودش برد.
دلم میخواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده.
ولی روم نمیشد.
دیگه در مقابلش مقاومت نکردم.
اتفاقا دوست داشتم که برم خونشون.
فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم.
تو راه راجع ب درس و انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم .
خونشون سه تا خیابون پایین تر از پاساژ تندیس بود .
____
چند دقیقه ای بود ک رسیده بودیم خونشون.
با مامان تماس گرفتم و گفتم که خونه ریحانه اینام.که قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم .
با باباش سلام علیک کردم و تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساشو عوض کنه.
این دفعه محمد نبود .اصلا نبود.
میخواستم بحث خواستگاریو پیش بکشم و بازش کنم ولی هم رومنمیشد هم نمیدونستم باید چی بگمو چجوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه.
داشتم تو ذهنم یه جوری جمله بندی میکردم که ریحانه گفت
+بیا بریم پیش بابام تنهاس
میخام قرصاشو بدم.
چادرمو رو سرم مرتب کردمو دنبالش رفتم.
دوباره با همون صحنه مواجه شدم.
لنگه ی شلوار خالی باباش.
دلم میخاست ازش بپرسم چی شده
که فکر کنم از نگاهم فهمید برای همین گف
+تو جبهه جامونده.
با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش.
✍🏻به قلم :
#فاء_دال
#غین_میم
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝