eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 ✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 من قول میدم اون مسئولیت رو به کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین...اول از همه خودتون تصمیمتون رو قلبی بگیرین. . -درسته...ولی میدونید آخه کسی نیست کمکم کنه خانوادم هم که راضی نمیشن اصلا...مادرم که میگه چادر چیه و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن ...شما کسی رو پیشنهاد نمیکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟! -چه کسی میخواید بهتر از خدا؟! -منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بده -از خود خدا بپرسید..قرآن بخونید.. -اما من عربی بلد نیستم -فارسی بلدین که؟! از خدا کمک بخواین...نیت کنین و یه صفحه رو باز کنین و معنیشو بخونین...حتما راهی جلو پاتون میزاره...البته اگه بهش معتقد باشین -باشه ممنون گیج شده بودم...نمیدونستم چی میگه. اخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط ...نه یه کتابی که بشه ازش کمک گرفت رفتم خونه و همش تو فکر حرفاش بودم...راستیتش رو بخواین با حرفهای امروزش بیشتر جذبش شدم اخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطای کتاب خونمون پیدا کردم و اروم بردم تو اطاق. قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم: خدایا من نمیدونم الان چی باید بگم و چیکار کنم آداب این چیزها هم بلد نیستم...ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردم خودت میدونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند و بار نبودم خودت میدونی که همیشه دوستت داشتم خدایا تو دوراهی قرار گرفتم. کمکم کن...خواهش میکنم ازت یه بسم الله گرفتم و قرآنو باز کردم . سوره نسا اومد ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم... گفتم خدایا واضح تر بگو بهم.. و قرآن رو دوباره باز کردم سوره نور اومد که تو معنیش نوشته بود: ای پیامبر به زنان مؤمنه بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلوده) و دامان خویش را حفظ كنند و زینت خود را به جز آن مقدار كه نمایان است، آشكار ننمایند و (اطراف) روسری‌های خود را بر سینه‌ی خود افكنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود باز هم شکی که داشتم تو چادری شدن برطرف نشد گفتم خدایا واضح تر من خنگ تر از این حرفاما و قرآن رو دوباره باز کردم. اینبار سوره احزاب اومد... معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به ایه 59 . یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ ذَلِكَ أَدْنَى أَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا» ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: جلباب‌های خود را بر بدن خویش فرو افكنند این كار برای آن كه مورد آزار قرار نگیرند بهتر است. جلباب؟!؟!؟! جلباب دیگه چیه؟! سریع گوشیم رو برداشتم و سرچ کردم جلباب... دیدم جلباب در زبان عربی به پارچه ی سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه ای که زنان روی لباسهای خود میپوشند... اشک تو چشمام حلقه زد... گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر بهت بگه دوست داره توی چادر ببینتت؟! تصمیمم رو گرفتم.. من باید چادری بشم.. ادامه دارد…🍃 💢قسمت قرآن باز کردن برگرفته از یه ماجرای حقیقی بود و اتفاق افتاده برای یه خانمی... 💟 @asheghaneh_halal 💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
🍃🌙🍃 🌙🍃 🍃 ‌ : [دعاے ابوحمزه ثمالے] : وَالرَّحْمَهِ فَالاْمْرُ لَکَ وَحْدَکَ لا شَریکَ لَکَ وَالْخَلْقُ کُلُّهُمْ عِیالُکَ پس امر و فرمان از آن تو است یگانه اى که شریک ندارى و خلائق همگى جیره خوار تو 🍃✨ وَفى قَبْضَتِکَ وَکُلُّشَىْءٍ خاضِعٌ لَکَ تَبارَکْتَ یا رَبَّ الْعالَمینَ اِلهى و در قبضه اقتدار تو و خاضع درگاه تواءند برترى اى پروردگار جهانیان خدایا 🍃🌙 ارْحَمْنى اِذَاانْقَطَعَتْ حُجَّتى وَکَّلَّ عَنْ جَوابِکَ لِسانى وَطاشَ عِنْدَ به من رحم کن در آن هنگامى که حجت و دلیلم قطع شود و زبانم از پاسخ تو لال گردد و هوش در هنگام 🍃✨ سُؤ الِکَ اِیّاىَ لُبّى فَیا عَظیمَ رَجآئى لا تُخَیِّبْنى اِذَااشْتَدَّتْ فاقَتى بازپرسیت از سرم بپرد پس اى بزرگ امیدم مرا نومید مکن در آن هنگام که سخت نیازمندم و به خاطر 🍃🌙 وَلا تَرُدَّنى لِجَهْلى وَلا تَمْنَعْنى لِقِلَّهِ صَبْرى اَعْطِنى لِفَقْرى نادانیم مرا از درگاهت مران و براى کم طاقتیم مهرت را از من بازمدار به خاطر نیازى که دارم به من بده و براى ناتوانیم 🍃✨ وَارْحَمْنى لِضَعْفى سَیِّدى عَلَیْکَ مُعْتَمَدى وَمُعَوَّلى وَرَجآئى به من رحم کن اى آقاى من بر تو است اعتماد و تکیه و امید 🍃🌙 وَتَوَکُّلى وَبِرَحْمَتِکَ تَعَلُّقى وَبِفِنائِکَ اَحُطُّ رَحْلى وَبِجوُدِکَ اَقْصِدُ و توکل من و مهر تو است دستاویزم و به آستان تو بار (حاجت ) اندازم و به جود تو خواهشم را 🍃✨ طَلِبَتى وَبِکَرَمِکَ اَىْ رَبِّ اَسْتَفْتِحُ دُعآئى وَلَدَیْکَ اَرْجوُ فاقَتى جویم و به کرم تو اى پروردگار من دعایم را آغاز کنم و از پیش تو امید رفع نیاز و احتیاج خود را دارم 🍃🌙 وَبِغِناکَ اَجْبُرُ عَیْلَتى وَتَحْتَ ظِلِّ عَفْوِکَ قِیامى وَاِلى جوُدِکَ وَکَرَمِکَ به توانگرى تو جبران نداریم کنم و زیر سایه عفو تو بپا ایستم و به جود و کرم تو {•🌼•} @asheghaneh_halal 🍃 🌙🍃 🍃🌙🍃
🌈🍃 🍃 ✍بسم الله ✔️دشوارے هاے زندگے بر دوش شوهر است او در برابر مشڪلاتے ڪہ داردبہ دلسوزے و مهربانے💞 و آرامش نیاز دارد بہ گونہ اے با اون رفتار ڪنید ڪہ روح او آرامش یابد.😊 ✔️ضعف هاے او را بہ رخش نڪشید و بہ اون طعنہ نزنید.❌ ✔️گلایہ و ناراحتے هاے خود را با متانت و گرمے با شوهرتان در میان بگذارید. ✔️هموارہ بہ همسرتان امید و اترژے بدهید.💪😍 📚 6⃣1⃣ 💞 {💍} @asheghaneh_halal 🍃 🌈🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_پانزدهم شود که صدائی آمد. سرش را عقب آورد و نگاه کرد. استاد بود که روی ز
🍃🍒 💚 - من جلسه دارم. همین جوریش هم ربع ساعت تأخیر دارم. برای انصراف که دیر نمیشه ولی من دیرم شده و رفت. - اَه! لعنتی دستی روی شانه اش احساس کرد. - مثل اینکه مزاحم شدم. واقعاً متأسفم شروین سعی کرد خونسرد جلوه کند. -مهم نیست این را گفت، سرش را پائین انداخت و از پله ها بالا رفت. استاد هم لبخند زد و از ساختمان خارج شد.پشت در کلاس که رسید دستگیره را گرفت اما قبل از اینکه در را باز کند پشیمان شد. حوصله کلاس را نداشت. کلافه بود. توی حیاط روی چمن ها دراز کشید. مدتی گذشت. -اینجائی؟ چشم هایش را باز کرد. -منو فرستادی پی نخود سیاه دیگه. چرا نیومدی؟ - حوصلم نشد -خب می رفتی خونه آیکیو شروین لباسش را تکاند - برم خونه بگم چند منه؟ بعد با صدائی آرام و گرفته ادامه داد: -اونجا کسی منتظر من نیست سعید برگ زردی را که به موهای شروین چسبیده بود جدا کرد، صدایش را کلفت کرد و گفت: -ای مرد نا امید قبیله. من تو را ملقب می کنم به ببر بی چنگال، یه چند تا خط هم بکش رو صورتت، با این لباس نارنجیت عین ببر می شی. از اون موقع تا حالا افتادی به غلتک کاری چمن ها؟ شروین غرق در خیالات گفت: - رفتم فرم انصراف بگیرم نشد - از الاغ سواری خسته شدی پیاده شدی؟ -استاده، همون که صبح نشونم دادی، نذاشت سعید خندید و گفت: -فرشته نجات. به قیافش هم می خوره. حتماً وقتی خواستی برگه بگیری دستت رو گرفت و گفت ... بعد مکثی کرد با لحنی پر احساس گفت: -نه! تو نباید این کارو بکنی. آه. شروین، این کار اشتباهه محضه! -فیلم هندی زیاد می بینی؟ -شما که فیلم آمریکایی می بینی بگو چی شد؟ -خورد زمین، رفتم کمکش، آقای نعمتی جلسه داشت رفت -مفید و مختصر. بعضی ها تخصص عجیبی توی مزاحمت بی موقع دارن. یکی باید به خود تو کمک کنه -شاید اگه یکی اونجا بود جلو نمی رفتم. خودمم نفهمیدم چی شد این را گفت، کیفش را پرت کرد پشت ماشین و پرید بالا. سعید هم سوار شد. سوییچ را چرخاند. ماشین پرید جلو و خاموش شد. سعید داد زد: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_پـانـزدهـم همین طور که اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلے باتوجه گ
🍃🎀 💚 احمـدآقادرسنین نوجوانے الگوی کاملی ازاخلاق ورفتاراسلامی شد. هرکارے که میکرد یقینا دردستورات دینی به آن تاکیدشده بود. یڪے ازویژگی های خاص ایشان احترام فوق العاده به پدرومادرش بود.به طوری که هربار مادرش وارد اتاق میشد ایشان حتما به احترام مادر از جابلند میشد. این احترام تاجایی ادامه داشت که یک باردیدم احمـدآقا به مسجدآمده وناراحت هست! باتعجب ازعلت ناراحتی اوسوال ڪردم. گفت:هربارکه مادرم وارد اتاق میشد جلوی پایش بلند می شدم.تااینکه امروز مادرم به من اعتراض کرد که چرا این کار را می کنی؟من ازاین همه احترام گذاشتن تو اذیت می شوم و... احمـد به صله رحم بسیار اهمیت می داد.وقتے دفترخاطرات اورا ورق می زنیم بازندگی یک انسان عادی مواجه می شویم،مثلا درجایی آورده: "امروز به خانه عمه رفتم و مشغول صحبت شدم بعد به خانه آمدم ورفتم نان خریدم وبعد کمی استراحت ڪردم.مسجدرفتم ومشغول مطالعه شدم و..." درمسجد هم که بود همین روند ادامه داشت.ظاهر زندگی او بسیارعادی بود. احمـدآقا ادب را از استادخود،آیت الحق حاج آقا حق شناس فراگرفته بود.همیشه درسلام کردم پیشقدم بود.حتی درمقابل بچه های کوچک. هیچ گاه ندیدم که احمـد در کوچه وخیابان چیزی بخورد.می ترسید کسی که ندارد و مشکل مالی داردببیند وناراحت شود. احمـدآقا هرچه پول توجیبی ازپدرش میگرفت یاهرچه که کار کرده بودرا خرج دیگران مے ڪرد.به خصوص کسانی که میدانست مشکل مالی دارند. بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃📝 #عشقینه #مسافر_عاشق💚 #قسمت_پانزدهم ﴾﷽﴿ سوزش بدے از دستم احسـاس میکنم...آرام چشمم را باز م
🍃📝 💚 _آآآآآآییییییییی محمــــــــد دست نزن بہ دستمممم درد میـکنــــــــــــہ _آخ آخ ببخشید...معذرت میخوام...چیکارش کنم؟نازش کنم خوب میشہ؟!!! _نـخیر نمیخوام...برو اونورو بگیر! میخندے و آن یکے دستم را میگیرے...نمے دانم چرا اصلا میلے بہ خندیدن ندارم همـش پر از اضطراب و ترسـم ، ترس از دسـت دادنت... یڪ لحظہ کہ از پیشمـ میروے دلم هزار راه میرود و وقتے باز میبینمت آرام میشوم...همـان چند ثانیہ ای کہ پـیش پزشڪ رفتے و برگشتے حـس کـردم کہ نکـند از دستت بدهم! واے بہ حال و روزم وقتے قرار است از پیشـم بروی... امـا تو! مدام میخنـدے...خیلے خوشـحالے... از خنده ها و خوشحـالے هایت حرصم میگیرد! انگار از اینکہ میخواهے بروے شادی! چـقدر زمـان کم است...فقط...۱۵روز؟! هنـوز یـک ماه هم از آمدنـت نگذشتہ... آخـر چـرا؟!چـــرا؟!! بازویم را میگیـرے و از بیمـارستان خارج میشـویم مـرا سوار تاکسی اے میکنے و خودت هم کنارم مینشینی در راه مے گویم : میشہ بریم حرم؟ _با این حالـت؟! _بریم دیگہ...خوبم _اول یکـم استراحت کن میریم _عہ...تو این دو روزی کہ اومدیم فقط یڪ ساعت زیارت کردیم... _اصـرار نکن نمیشہ دیگـر داشت گریہ ام در مے آمد! آنقدر لج داشتم کہ همہ چیز روے اعصابم بود... حتے بہ ماشینمان کہ در ترافیڪ مانده بود هم ایراد میگرفتم با نالہ گفتم : اذیت نڪن...بریم دیگہ...من حالم خوبــــہ کلافہ میگویے : خیلے خب میریم میریم! و بعد بہ راننده مسیر جدیدمان را میگویے سـرم را بہ سمت پنجره مے چـرخانم دسـتت را روے دستانم میگذارے و با صدایے آهستہ در گوشـم میگویے : واے بہ حال من...اگہ ایـن بچہ مثل تو شہ!!! چــــــــــــــــــــے؟!!!!!!!! با تعجـب نگاهت میکنـم از حالـت چهره ام خنده ات میگـیرد میگویی : تعجـب کردے؟! نگاهے بہ راننده میکنم و سـرت را پایین مے آورم در گوشت میگویم : چـرا چرت و پرت میگے؟!!!!بشـنوه چے؟!!! بعد با چشمم بہ راننده اشاره میکنم نگاهے گذرا بہ او میکنے و با لبخند میگویے : خـب دیگہ! حـرف هایت مشکـوک اند!یعنـے چہ؟!!! نڪند...نڪند کہ... با تعجـب و اندکے ذوق بہ چشمـهایت زل میزنم و میگویم : یعـنے...یعنـے... سـرت را بہ علامت تایید تڪان میدهے و می خندے! از هیـجان دسـتانت را محکـم میفشارم و می گویم : شوخے میکنے؟! ابروهایت را بالا مے اندازے و جواب میدهے : نوچ! آنـقدر انرژے میگیرم کہ دوست داشتم خودم را از پنجـره ے ماشین پایین بیاندازم!! با صداے نسبتا بلندے میگویم : مــــحــــمــــــــد؟؟؟؟!!!!راسـت میگے؟!!! انگـشت سبابہ ات را جلوے دهانت میگیرے و با اشاره بہ راننده میگویی : هیـــــس! آروم باش... لبخندت پر رنگ تر میشود و با محبت بہ چشم هایم نگاه میکنے از هیجـان و خوشحالے نمیدانم چہ کار کنم؟!! آنقدر خوشـحال میشـوم کہ همہ چیز را فـراموش میکنـم تمــامشان را... از ماشیـن پیاده میـشویم...دسـتت را میگیرم و با ذوق تـاب میدهم خنده ات میگیرد و میگـویے : بچہ شدی؟! حتے دیـگر درد جـای سرمم را هم فـراموش میکنم آنقدر سرحالم کہ اگر ڪسے نداند فکر میکند داروے انرژے زا بہ من داده اند!! باورم نمیـشود ڪہ دارم مادر میشـوم...مـادر فرزند تو!! واااااااے محــمــدم!فڪرش را بڪن...چقدر زندگے مان شیرین تر میشـود! با هم بہ سمت حرم میرویم...دیگر هوا تاریڪ شده و چراغ مغازه ها و بلوار ها شـهر را روشن میکند با ذوق میگـویم : از کجا فهمیدے؟دکتر گفت؟ _اهوم...البتہ یہ چیز دیگہ ام گفت! _چے؟! _گفت بہ مامانش بگم اینقد لجبازے نکنہ و بہ حرف آقاش گوش کنہ با شوخے بہ دستت میزنم و میگویم : خـب حالا باباے بداخلاق! از لقبے کہ بهت داده ام خوشـت مے آید!مے خندے...صداے خنده هایت تمام دردهایم را درمان میکـند! از خنده هایت من هم میـخندم... راستے تکیہ گاهم! چہ مراعات نظیر زیبایے ساختہ ایم مـن و تو و کودک در راهمان...! 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃📝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_پانزدهم فاطمه گفت: خدا رو شکر - خدا رو شکر؟... واقعا دوست ندا
💐•• 💚 بهتون بگم... من.... من برای مرگ خواهرتون متاسفم.... اون دختر خوبی بود و برادر من لیاقت زندگی با اون رو نداشت... متاسفم که همه چیز این طوری خراب شد... فاطمه چیزی نگفت، تنها سری تکون داد و رفت و نگاه حسرت بار محسن به سیاهی چادری دوخته شد که هر لحظه دور تر و دورتر میشد، محسن از همون زمانی که ساجده با برادرش ازدواج کرد از فاطمه خوشش اومده بود، اما با کارایی که برادرش میکرد مطمئن بود که رسیدن به فاطمه براش یک آرزو باقی میمونه، گرچه تلاشش رو کرد و حتی به خواستگاریش هم رفت، اما نشد... محسن به فاطمه نگقت که مهران یک ماه از مرگ ساجده نگذشته با دختر عموش ازدواج کرد، دختر عمویی که دودمان اونو و خوانوادش رو به باد داده بود و بیچارشون کرده بود، اینم نگفت که مادرش هر روز میگه آه ساجده ما رو گرفت که این دختر گیرمون اومد... نگفت چون گفتنش چیزی رو عوض نمیکرد،نه آدمی زنده میشد و نه آرزویی برآورده... فاطمه توی تاکسی نشسته بود و با خودش فکر میکرد، به خاطر وجود محسن فرصت نکرده بود سر قبر ساجده بشینه و با خواهرش درد و دل کنه، از حرفهای محسن عصبانی بود، همش با خودش میگفت: متاسفی؟!!! اون زمانی که از دستت بر میومد کاری کنی متاسف نبودی، حالا متاسفی؟!!! چشماشو بست و خاطرات گذشته رو مرور کرد... *** روز عروسی ساجده قشنگترین روز دنیا بود، هم برای فاطمه که 14 سال بیشتر سن نداشت و از اون همه زرق و برق عروسی و مهمونها به وجد اومده بود، هم برای خواهرش که به طرز بسیار زیبایی توی لباس عروسی میدرخشید و بعد از مدتها تلاش به عشقش رسیده بود. ساجده دو سالی بود که با مهران دوست بود اما خانوادش اجازه نمیدادند این دوتا با هم ازدواج کنند، پدرش با شناختی که از خانواده مهران داشت راضی نمیشد دختر دسته گلش رو بسپاره به اون خانواده پول دار اما بی فرهنگ ،بالاخره اونقدر ساجده و مادرش اصرار کردند که پدر راضی شد . اما خوشی و زیبایی و اون همه شور و نشاط عشق فقط دو ماه دووم آورد، با وجود علاقه ای که مهران و ساجده به هم داشتند، اما ساجده درک نکرده بود که با چه کسی ازدواج کرده، ازونجایی که خودش توی خانواده با فرهنگ و مبادی آدابی بزرگ شده بود انتظار داشت شوهرش هم همون طور رفتار کنه، اما مهران در خانواده دیگه ای بزرگ شده بود، برای مهران دستور دادن به زنش یا حتی بدتر از اون کتک زدنش یک عمر عادی بود . ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #تمام_زندگے_من↯ #قسمت_پانزدهم🤩🍃 چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام … – متین جان … م
[• 💍 •] 🤩🍃 دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم … یه سال تموم خون دل خورده بودم اما حالا کارش به جایی رسیده بود که می خواست من رو جلوی بقیه، نما نما کنه … همون طور که به دیوار تکیه داده بودم، چند لحظه چشم هام رو بستم … پشت سر هم حرف می زد اما دیگه گوش نمی کردم … – خدایا! خودت گفتی اطاعت از همسر تا جایی درسته که گناه نباشه … اما از اینجا دیگه گناهه … دیگه قدرت صبر کردن و لبخند زدن ندارم … من قدرت اصلاح شوهرم رو ندارم… چشم هام رو باز کردم و رفتم توی اتاق … بدون اینکه حرفی بزنم و خیلی جدی … کت و شلوار رو برداشتم و زدم به چوب لباسی و روش کاور کشیدم … برگشت سمتم … – چکار می کنی آنیتا؟ … مگه بهت نگفتم این رو بپوش؟ … – چرا گفتی … منم شنیدم … تو همون روز اول دیدی من چطور آدمی بودم … من همینم … نمی دونم امل یعنی چی … خوبه یا بد … اما می دونم، هرگز حاضر نمیشم این طوری لباس بپوشم … آرایش کنم و بیام بین دوست های تو … و با اون زن ها که مثل … فاحشه های اروپایی آرایش می کنن؛ رفت و آمد کنم … حسابی جا خورده بود … باورش نمی شد … داشتم برای اولین بار باهاش مخالفت می کردم … گریه ام گرفته بود … – همه چیز رو تحمل کردم … همه چیز رو … اما دیگه این یکی رو نمی تونم … دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … • • ادامھ‌ دارد...😉💚 • • نـویسندھ: شهید سیدطاها ایمانے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫 [•📖•] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_پانزدهم🦋🌱 حق داره،ارشیا حق داره!من بهش قول داده بودم. _چه قولی
[• 💍 •] 🦋🌱 فریبا مجبور شده بود با شوهرش بچه را بردارد و بزند بیرون تا آرامش به فضای محضر برگردد یا شاید هم به جان بی قرار ارشیا! بعد از چند دقیقه و همزمان با تمام شدن امضاهای بی سر و ته،با ریحانه تماس گرفته و گفته بود: _ریحانه جان منتظر ما نمونید که عجیب شانسمون زده امروز!فرنوش رو داریم می بریم پیش دکترش _چرا؟بدتر شده؟ _نه تو دلواپس نشو بیخودی.یکم تب داره نگرانم اینجوری خیالم راحتتره اگه دکتر ببینش،ترسیدم به ارشیا زنگ بزنم والا!گفتم به خودت بگم _ترس؟ _بگذریم حالا....ریحانه جونم فقط ببخشید،که نشد باشم تو لحظه های قشنگت _این چه حرفیه،بچه واجب تره.مراقبش باش _فدای تو عروس مهربون،خوشبخت بشی عزیزم و همین که قطع کرد صدای ارشیا گوشش را پر کرد: _فریبا بود؟ _بله... _نمیاد نه؟ نگاهش کرد،این رویا بود یا کابوس؟!بین زمین و آسمان دست و پا می زد.بعد ترها جای فریبا می بود یا ... با بغض پنهانی که خیلی هم بی دلیل نبود پاسخ داد: _داره میره دکتر مطمئن بود چیزی جز نگرانی،لحظه ای در سوال بعدی ارشیا پنهان نبود،دقیقا چیزی مثل بغض خودش! _بچه خوبه؟! _آره فقط می خوان خیالشون راحت بشه و نفسی که مردانه بیرون فرستاد. متعجب شدنش البته طولی نکشید؛ارشیا انگار امضای بند نانوشته ی آخر را شفاهی می خواست! _قول و قرارمون که یادت می مونه،نه؟ دوباره و سه باره از هم فرو پاشید،به چهره ی دلواپس خانم جان و صورت خندان ترانه که نگاه کرد دانست باید تردیدها را پس و پیش کند!سری به تایید تکان داد و امیدوار بود قطره اشک کوچکی که روی انگشت های گره خورده اش چکیده را کسی ندیده باشد .. دست های چروک خورده ی زری خانوم دست سردش را گرفت. _هیچ وقت انقدر آشوب ندیده بودمت _نباید با وکیلش قرار میذاشتم،ارشیا ناراحته ازم میگه دودوتای حساب کتاب کاری رو نباید با زن و زندگی جمع کرد. _حرفش بی حساب نیست _نیست که دلم آشوب شده،اما باید می فهمیدم چه به سرش اومده یا نه؟من زنشم!اون خودداره و بروز نمیده ولی منم حق دارم بدونم چه خبره کنار گوشم _پرسیدی و نگفت؟ چه سوال سختی بود!در واقع کمترین کاری که می کردند حرف زدن بود نه او می پرسید و نه ارشیا _نه _حالا مردت فکر و خیال کرده که بی اعتمادش کردی پیش دوستش؟ _شما که نمی دونید حاج خانوم،اون کلا از همکلام شدن من با دوستا و همکاراش متنفره چون... _حق داره مادر،یه چیزایی خانم جان خدا بیامرزت بهم گفته بود از اخلاق و منش و شرایطش،ندیده و نشناخته نیستم که. شوهرتم بعد از اینهمه وقت زندگی زنش رو می شناسه!لابد همه حرفش اینه که کاش از خودش می پرسیدی از دلش در بیار مرد جماعت،موم دست زنه اگه زن هرچند سعی می کرد مثل همیشه محکم بماند و گوش شنیدن باشد فقط،اما بغضی که هدیه ی سر عقدش بود هنوز بیخ گلویش جا خوش کرده بود و شاید حالا نیشتر خورده بود که سرتق بازی در می آورد برای سر وا کردن!ناغافل پرید وسط حرفش و گفت: _اگه زن اجاقش کور نباشه....زن نیست؟! • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پانزدهم ] خواب از سرم پریده بود. لیوان اول ر
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] نیمه شب بود که به آپارتمانم رسیدم. خسته بودم اما چشمانم از بی خوابی خشک شده بود. توی آینه که نگاه کردم رگ های ریز و سرخ از سفیدی چشمانم پیدا بودند که بیرون زده بودند. انگار زیر چشمم کمی گود و سیاه شده بودبا خودم چه کرده بودم؟ چرا هیچ جایی آرام و قرار نداشتم؟ چه بلایی سر روحیه لاقیدم آمده بود؟ من که سالها بود با تنهایی ام کنار آمده و لذت می بردم. چرا یکباره احساس لذتم تبدیل به ترس و بی قراری شده بود؟ ساعت از ۴صبح می گذشت آبی به صورتم زدم و لباسم را عوض کردم. بوی آشغال های مانده توی آپارتمان را گرفته بود پنجره ها را باز کردم. درب بالکن و پنجره اتاقم را هم باز گذاشتم و روی تختم ولو شدم. خوابم نمی برد. فکر و خیال بیچاره ام کرده بود. شانه به شانه شدم اما بی فایده بود. صدای اذان صبح از مسجد محله بلند شد همراه نسیمی که می وزید به خانه ام آمد. حس عجیب و غریبی وجودم را گرفت. نمی دانم چه بود اما سبکی خاصی تنم را به آغوش کشید. چشم که باز کردم ساعت از ۱۵ می گذشت. باورم نمی شد اینقدر راحت خوابیده باشم. بدنم درد می کرد. موهایم ژولیده و به هم چسبیده بود. یک راست راهی حمام شدم. گرسنگی داشت توی حمام بی حالم می کرد. سریع دوش گرفتم و سراغ یخچال رفتم. به غیر از نیمه شیشه ای مربا و کمی کره و دو کیسه میوه ی پلاسیده چیزی در آن نبود. مربا را بیرون آوردم و با قاشق به جانش افتادم کمی که جان گرفتم لباس پوشیدم و راهی نزدیکترین غذاخوری شدم. تایم غذا نبود و اکثرا یا کرکره را پایین کشیده بودند و یا غذای تازه نداشتند. ناچارا منت فلافلی دوره گردی را که اکثرا توی محله سر کوچه ای می ایستاد را کشیدم. دلم غذای گرم می خواست وگرنه سوپر مارکت پر بود از ساندویچ های سرد و سالاد و کنسروهای بسته بندی شده و تنقلات هیولا سیر کن.... با چنان لذتی پنجمین ساندویچ فلافل را گاز میزدم که انگار از قحطی زدگان بودم. دوتا نوشابه گرم هم روی فلافل ها ریختم و دوبرابر پول را به مرد دوره گرد دادم. _ بنازم به مشتری باحالی مث تو داااش چیزی نگفتم و پیاده مسیر خانه را برگشتم. خانه هنوز بوی گند آشغال می داد. تلفن را برداشتم که به شرکتی زنگ بزنم اما مثل برق گرفته ها یادم افتاد که عهد بسته بودم دیگر کارگر نظافت چی نگیرم و خودم خانه را تمیز کنم. پوفی کشیدم و ناراضی از عهدم دست به کار شدم [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_پانزدهم] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] مقابل ویلایی توقف کرد ؛ نمای ساختمان و مدل معماریش جان می داد برای عکاسی ! با خنده گفت : راحت ذوق کن ؛ مراعات منو نکن تو ،حالا داخلش دیدنی تره ! پشت چشمی برایش نازک کردم ! و راه افتادم . با ملایمت بازویم را در دست گرفت: زشته تنها بریم! در دلم گفتم: به خیر بشه فقط امشب همین ! یکی از هم کلاسی هایمان که می دانستم از دوستان نزدیک سعید است جلو آمد : سعید جان منتظر می شدی فردا می اومدی بعد هم سمت من برگشت : خوش اومدین بانو! سعید جوابش را داد : همراه داشتم خب ! با لبخند مجبوری تشکر کردم! سارا را دیدم و آرام به طرفش رفتم ؛ سمت اتاقی مرا برد ! مانتو و شالم را در آوردم و دستی به موهایم کشیدم! بعد با هم رفتیم سمت جایی که سعید نشسته بود سارا به طرف سرم خم شد : چشم و چراغت هم اومده که ! با تعجب به اطراف نگاه کردم: کی رو میگی ؟! _ ضایع نکن ! خودش داره میاد جلو ! با همان پاشنه های ده سانتی اش به طرفمان آمد ، یکی نیست بگوید مجبوری؟! : سلام سارا جان و ریحانه جان سارا جوابش را داد و من هم سری برایش تکان دادم روی یکی از صندلی ها نشست ؛ دستی به موهای کوتاهش کشید و با ناز ادامه داد : بچه ها می گفتن همراه سعید اومدی؟! بعد اون اتفاق چه عجب ؟! گیس کشیدن و خفه کردن را برای این موقع ها گذاشته بودند ، نه ؟! نفسم را پر حرص بیرون دادم : حل شد دیگه! بالاخره سعید به سمت ما برگشت ، از صمیمیتی که چشم و چراغم با سعید حرف میزد ، حرصم می گرفت ! طرف اتاق رفتم و سری به گوشیم زدم ، بهتر از این بود ور دل نسترن جان بنشینم که ! بعد هم دوباره برگشتم ، با دیدن صحنه مقابلم خاطرات آن روز دوباره برایم تکرار شد ،نسترن داشت برای سعید میوه پوست می کند و با خنده حرف می زدند ! آن دورهمی مانند فیلمی صد ثانیه ای جلوی چشمانم ظاهر شد و برای خودم مرورش کردم: """ نسترن جلو آمد و با سعید دست داد ، برای من قابل هضم نبود این کارش، برای سعید چشم و ابرو آمدم و او هم شانه بالا انداخت! تا آخر مهمانی ور دل هم بودند، من هم فقط تماشاگر بودم؛همین که دست در دست هم مقابل میز شام دیدمشان ، نفس کشیدن انگار یادم رفت ! کسی که ادعا می کرد دوستم دارد چرا باید سر میز شام با نسترن دست در دست بود! اصلا برای چه دست هم را گرفته بودند؟ من این وسط نقش چغندر را داشتم آیا؟! با حرص حاضر شدم ، در این بلبشو و هیاهو گریه برای چه بود؟! سعید مقابلم ایستاد : کجا میری ؟ _ برو کنار ! بازویم را گرفت: این کار ها یعنی چی ریحانه ؟! چیشده ؟! کسی کاری کرده ؟! با عصبانیت گفتم : اره خودت! _یه کم آروم تر ! چه خبره ؟! بگو چیشده؟! بدون توجه به افرادی که داشتند کم کم حواس جمع می شدند به مکالمه مان ادامه دادم : تازه می پرسی چیشده ؟! هی سارا گفت دنبال این پسره نرو ها! هی گفت: سعید یه سر داره و هزار سودا ! من خر گوش نکردم ، فکر کردم آدمی! فکر کردم همه دارن دروغ میگن إلا تو ! جز به من و نسترن دیگه برا کیا عشقم و عزیزم خرج میکنی؟! خجالت نمیکشی تو؟! اخم کرده بود ، دستش رو شده بود! : اولا من انقدر هام ولخرج نیستم ! دوما مگه اشکالی داره ؟! نسترن یه دوست معمولیه عین خیلی های دیگه ! زبانم بند آمده بود مقابل وقاحتش ! : دوست معمولی؟! همه دوست های معمولی تو دخترن ؟! همشون ور دلت میشینن؟! دست همشون رو می گیری تو ؟! خاک بر سر منِ ساده ! دلخوش کی بودم این چند ماه ؟! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پانزدهم لحظه ای که حوریا شش سنگ مزار یکسان را در کنار هم
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حاج رسول روی مبل دراز کشیده و اکسیژن به دهانش، نفس هایش را تنظیم می کرد. افشین خانه را روی سرش گذاشته بود. در حال چیدن سفره و کمک به حاج رسول که بتواند از روی مبل بلند شود و کنار سفره بنشیند، گفت: _ حاجی می فهممت. تازه فهمیدی حسام کیه و چه هیولاییه که کارت به این کپسول اکسیژن کشیده. نگران نباش حاجی... کم کم به این غول عادت میکنی. چه میشه کرد دیگه... مال بده و بیخ ریش صاحابش. حسام که صاحاب نداره پس میفته به بیخ ریش شما... و قهقهه ای زد و حاج رسول بی جان می خندید. شمرده شمرده گفت: _ اتفاقا دیدن حجم صبر و مردونگیش منو از پا درآورد. و با یادآوری مزار گفت: _ با دیدن اون سنگ مزارها واقعا ته دلم خالی شد برای این پسر. خدا رحمتشون کنه، کم داغی نکشیدی حسام جان. و حسام سر به زیر و بی صدا زوم گل های سفره شده بود. غذاها که پخش شد حاج رسول گفت: _ قبل از خوردن غذا برای خانواده حسام یه فاتحه قرائت کنید. حمدوسوره که قرائت شد حاج رسول گفت «بسم الله» افشین با لحن شوخی گفت: _ خب این غذا که خیرات شد. پس... شیرینی نامزدیت می مونه برا یه وقت دیگه. و موذیانه خندید و جمع را به خنده وا داشت. حسام می خواست به او جواب دهد که حاج رسول گفت: _ از این لحظه کسی حرف شیرینی نامزدی رو پیش بکشه با من طرفه. و دوباره همه خندیدند و افشین دستش را به حالت تسلیم بالا گرفت. بعد از شام حال حاج رسول بهتر شده بود و به پیشنهاد النا همه برای خیابان گردی حاضر شدند. حاج رسول و حاج خانم منزل ماندند و خستگی را بهانه کردند و آنها را با هم راهی خوشگذرانی کردند. به پیشنهاد حسام، همگی راهی پارک کوهستانی شدند که حسام سرگشتگی اش را آنجا جا گذاشته و با توبه ای نصوح از آنجا راهی خانه اش شده بود. به انتهای جاده که رسید دست حوریا را گرفت و دامنه ی کوه را به او نشان داد. _ اونجا بود که از خودم رها شدم. همونجا توبه کردم و از خدا کمک خواستم. فکرشم نمی کردم یه روز دستت رو بگیرم و بیارمت اینجا و بگم خدایا شکرت که خوب برام ساختی. بوسه ای نرم روی دست حوریا کاشت و با هم از ماشین پیاده شدند. بلال های کبابی که افشین خرید با هزار شوخی و مسخره بازی خورده شد و بعد از ساعتی وقت گذرانی از افشین و النا جداشدند و راهی محله ی خودشان شدند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_پانزدهم با پلاستیک ظرفها بیرون رفتم و کنار سطل زباله بزرگ
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . نفس عمیقی کشیدم:خوبه حالا ادامه بده _جهان از عدمش رو چطور؟ _اونم همینطوری... _و با این وجود باز در این باره میخوای بحث کنی؟ من فکر میکنم اونجا به اندازه کافی و خیلی کامل به همه این دلایل پرداخته شده _ولی من اینطور حس نمیکنم اولا بررسی نباید یک جانبه باشه و ثانیا توی طرح بزرگ داوکینز و همین طور جهان از عدمش و اصولا در همه مبانی نظری ماتریالیسم و تئوریسین هاش اعم از برنارد راسل و هاوکینک و...، جهان از هیچ یا خلا به وجود اومده بدون طراحی و صرفا اتفاقی! خب اینجا این سوال پیش میاد که هیچ دقیقا چیه؟ ظاهرا شما هیچ رو هم چیزی در نظر میگیرید وگرنه هیچ یعنی مطلقا هیچ و هیچ هم نمی تواند پدید آورنده و مبدا هیچ چیز باشد چون هیچ است و چیزی برای ارائه ندارد. _تو داری خیلی ساده به ماجرا نگاه میکنی جهان از جمع متناقضین به وجود اومده و تفاوت های ذاتی منشا حیاته _ولی اینکه خیلی ساده تر و غیرقابل باور تره... وقتی از هیچ صحبت میکنیم تضاد بین چی؟ ضمنا تضاد ها چطور میتونن ذی شعور باشن و طراحی کنن؟ این نظم و این پیچیدگی و شاکله مندی کیهانی خودش گویای همه چیزه... _ولی جهان به هیچ وجه شاکله مند و منظم نیست برعکس پر از بی نظمیه آنتروپی که میدونی چیه؟ _آنتروپی میگه جهان به سمت بی نظمی به معنای حالت کم انرژی و ثبات و پراکندگی و فراخی پیش میره ولی قطعا روی اصول و نظم. اگر نظمی درکار نبود قانونی نبود که کسی بتونه کشفش کنه و روابط ریاضی و ثابت ها بر مبنای اون شکل بگیره. نه شکر تا ابد شیرین میموند و نه آب تا ابد حلال. اینهمه معادله فیزیکی که از ازل تا ابد ثابت هستن و قابل استفاده گویای قانونمندی عجیب و غریب این کیهان هستن حتی اگر تغییر و استثنائی هم صورت بگیره باز هم روی الگو و قابل پیش بینی تغییر میکنه اصلا همین که شما میتونی چیزی رومحاسبه و پیش بینی و یا دست کم تحلیل کنی یعنی جهان قانونمند! مثلا اصل عدم قطعیت هایزنبرگ تا حدی درسته و از یه جایی به بعد نه... چون اگر بطور صددرصد بپذیریش خود نظریه هم میره زیر سوال... اگر نظمی نباشه اگر یقینی نباشه چطور میشه نظریه داد اصلا؟ بدون یقین همین نظریه رو چطور میشه ارائه داد؟ اما تا یه حدی صحیحه از این جهت که اصولا علم با فرضیه ها سر و کار داره نه با قطعیت یعنی درباره هیچ چیز نمیتونه نظر قطعی بده و با قطعیت حرف بزنه. اینه که فقط میشه ازش در مسیر مطالعه کمک گرفت و نمیشه باهاش تصمیم قطعی گرفت اینهمه نظریه در طول تاریخ سالهای سال بعضا هزار سال دوهزار سال مثل نظریه بطلمیوس رایج بوده همه هم با قطعیت فکر میکردن درسته اما بعد از دوهزار سال یه نفر میاد ردش میکنه به همین راحتی... از علم بشر بیشتر از اینم نمیشه انتظار داشت طبیعتا تضمینی نمیتونه برای صحت 100 درصد بهت بده. هیچ وقت نباید مطالعه رو تک بعدی و از یک دریچه پیش ببریم... وقتی پروژه ای به این بزرگی و عظمت رو بررسی میکنی یقینا باید مطالعاتت میان رشته ای باشه و از همه ی علوم کمک بگیری، فیزیک، زیست، شیمی ، تاریخ، فلسفه، منطق و استدلال و... الانم توی این حوزه شاید مطالعه زیستی بتونه بیشتر کمک کنه چون عمدتا توی لوله آزمایش و زیر میکروسکوپ همه چیز رو بهت نشون میده... صفحه ی گوشیم روی میز روشن شد و اذان پخش شد... همونطور که چشمم به گوشی بود بلند شدم وبه عنوان آخرین جمله گفتم: اصلا همین نگاه های تک بعدی بشر رو انقدر گیج کرده در این زمینه... کتایون سر بلند کرد و پرسید:کجا؟ _یه چند دقیقه استراحت کنید من میرم نماز بخونم و بیام... بی حوصله گفت:واقعا زشت نیست دو تا آدم رو علاف خودت کنی که به یه کار شخصی برسی؟ با چشمهای گرد شده نگاهش کردم: تو دیشب یه تلفن بهت شد کلا ول کردی رفتی ما هیچی بهت نگفتیم بعد الان سر یه ربع چونه میزنی؟ _اونکار خیلی مهم بود _اینم خیلی مهمه. فقط اهم و مهم هامون با هم فرق داره... بیکار نشینید یخچال و کابینتا پر خوراکیه یه چیزی بخورید ته دلتونو بگیره الان برمیگردم... ... وقتی از نماز برگشتم کتایون یک جعبه فلزی شکلات دستش بود و با ژانت مشغول خوردن شکلاتهاش بودن... قبل از نشستن رفتم آشپزخونه و یک پیش دستی خرما و گردو پر کردم و با سه لیوان شیر گذاشتم توی سینی و برگشتم پذیرایی... سینی رو روی میز گذاشتم و گفتم: _بفرمایید ناقابله مجدد نمک نداره! دوباره اول خودم پیش قدم شدم و شروع به خوردن کردم... اینبار کتایون خیلی راحت لیوان شیر رو برداشت و خیلی عادی گفت: ممنون ژانت هم بعد از چند ثانیه لیوان شیرش رو برداشت اما چیزی نگفت.. لیوان شیر رو که سر کشیدم خواستم شروع کنم و ادامه بدم که کتایون قوطی شکلات رو گرفت سمتم: اگه حرام نیست بفرما... خندیدم: نه اگر الکل نداشته باشه میخورم... لبخند کجی به نشانه تمسخر زد: بدون الکله! _ممنون . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_پانزدهم مادر به سمت در اتاق رفت ولی قبل از
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چند دقیقه ای گذشت، شاید هم بیشتر و او هم چنان به من خیره مانده بود. کمی با غذایش بازی بازی کرد و بعد پرسید: شما گرسنه ای؟ نمی دانستم چه پاسخی بدهم. گرسنه بودم اما انگار دستان یخ زده ام حتی توان برداشتن قاشق غذا را نداشت. قبل از این که بتوانم پاسخی بدهم از روی صندلی بلند شد و کنار صندلی من آمد. روی زمین زانو زد، دستانم را در دست گرفت و مرا هم روی زمین نشاند و گفت: من امشب دلم هیچ چیزی نمیخواد فقط دلم می خواد زمان از حرکت بایسته و من تا ابد محو تماشای تو بشم. خدا چقدر تو رو زیبا آفریده دوباره تمام بدنم از سر تا پایم داغ شد. زبانم در دهانم خشک شده بود و انگار تمام اعضای بدنم از حرکت ایستاده بودند تا تمام نیروی جسمم به قلبم برود و قلبم با تمام قدرت بتپد. به صورتش نگاه کردم. تمام سعیم را کردم تا من هم بتوانم راحت نگاهش کنم و باز سرم را پایین نیندازم اما زیر بار نگاه او نمی توانستم طاقت بیاورم و باز سرم را پایین انداختم. صدای در آمد. دستان مرا رها کرد. از جا برخاست و به طرف در رفت. در را باز باز کرد. مادر پشت در بود. نگاهی به او و بعد به من که با خجالت روی زمین نشسته بودم انداخت و پرسید: شام تونو خوردین؟ احمد آقا جواب داد: نه متاسفانه مادر با تعجب نگاهی به او و بعد به من کرد و گفت: نخوردین؟ بعد با لحن ملایمی گفت: اشکالی نداره مهمان ها دارن میرن بیایین برای خداحافظی تا غذاتونو دوباره گرم کنیم. احمد سریع گفت: نه مادر جان زحمت نکشید ... من که سیرم شیرینی و میوه خوردم ... نیازی نیست. مادر با بهت و غضب به او نگاه کرد و به اتاق آمد. چادرم را برداشت سرم کرد و ما را به ببرون از اتاق هدایت کرد. با مهمان ها دوباره روبوسی و خداحافظی کردیم. مادر احمد کلی تشکر کرد، کمی با پسرش در گوشی صحبت کرد و بعد از خداحافظی رفت. مهمان ها که رفتند، آقاجان، برادرانم و شوهرخواهرانم وارد حیاط شدند. من به مهمانخانه رفتم در بزرگ وسط مهمانخانه را بستند تا قسمت زنانه و مردانه از هم جدا شود و مردها هم وارد قسمت مردانه مهمانخانه شدند. روی صندلی نشستم. خواهرانم و حمیده سر به سرم می گذاشتد، شوخی می کردند و می خندیدند. مادر با سینی غذا همراه خانباجی به اتاق آمدند. مادر کنارم نشست و خواست غذا دهانم کند که گفتم: دستت درد نکنه ولی نمی خورم. مادر با تندی گفت: بخور ... یعنی چی نمی خورم اون شوهرت میوه شیرینی خورده سیره تو چی؟ . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• بلندترین مانتو ام را میپوشم، رنگ بنفش روشن دارد و بلند است و کمی گشاد از مزون ژیلا، دوست مامان خریدم نه به خاطر پوشیدگی، فقط به خاطر مدل و رنگ جذابش. تصمیم گرفته ام این بار بدون هیچ قضاوت و پیش داوری به مطالعه و تحقیق بپردازم... آنقدر هم قوی باشم تا هیچکس نتواند باعث اخلال در کارم شود... در این کار هم بسیار مصمم هستم. هوای خوب اواخر فروردین، ریه ام را مینوازد، میخواهم از خانه خارج شوم که مامان صدایم میزند: نیکی کجـا میری؟ صدایم را صاف میکنم: می رم یه سر تا کناب فروشی مامان. :_باشه فقط شب مهمونی دعوتیما، زود بیا که باید آماده بشی. پوفی می‌کنم و می‌گویم: باشه خداحافظ از خانه خارج می شوم، شالم را سفت میکنم. قرارم با خودم این بود بدون تندروی قضاوت کنم، اما علت کشش قلبی ام به سمت حجاب را درک نمیکنم... همان کـه باعث شد، ناخودآگاه به طرف پوشیده ترین لباسم کــشیده شوم... تا خانه ی کتاب، فاصله ی زیادی نیست، کوله ام را جابه جا میکنم و آرام از کنار پیاده رو شروع به قدم زدن میکنم. همه ی اطلاعاتی که از دین دارم، در ذهن مرور میکنم. شاید حتی نتوانم تعریف مناسبی از آن برای خودم توضیح دهم... کل نگاه من به اسلام مختصر می شود در یک چهارچوب کلی که نشانه اش حجاب است... شاید هم این واقعیت است، شاید اسلام خلاصه میشود در حجاب... به کتاب فروشی میرسم، داخل میشوم. پسر جوانی پشت صندوق نشسته است، چند دختر و پسر هم گوشه و کنار مشغول تماشای قفسه ی کتاب ها هستند... مستاصلم، نمیدانم چه باید بگویم. مرد پشت صندوق میگوید: میتونم کمکتون کنم خانم؟ نگاهش میکنم، حرفم تا پشت لب هایم میآید و دوباره برمیگردد: راستش... حتی نمی دانم چه کتابی باید طلب کنم... من با چه فکری پا در اینجا گذاشتم... اولین عنوان کتابی کـه به ذهنم میرسد به زبان میآورم: نهج البلاغه دارید؟ مرد با تعجب نگاهم میکند، شاید فکر هر کتابی را میکرد جز نهج البلاغه. مرد خودش را جمع و جور میکند: کتاب های مذهبی مون اونجان و با دستش قفسه ای را نشان میدهد، به طرف قفسه حرکت میکنم، با نگاه به دنبال نهج البلاغه میگردم. ★ با کالفگی شالم را از سرم میکشم. نهج البلاغه ای کـه بی هدف خریدم روی میز میگذارم. چند تقه به در میخورد و به دنبال "بفرمایید" من منیر خانم با یک سینی با شربت بهارنارنج و میوه وارد اتاق می شود. :_بفرمایید خانم، خسته از راه رسیدین. با لبخند از او قدردانی میکنم: ممنون منیرخانم، ولی میشه لطفا به من نگی خانم، میدونی که خوشم نمیاد. :_چشم خانم :_اسم من نیکی عه عزیزمن،نه خانم. ملیح میخندد، نگاهی به نهج البلاغه میاندازد و میگوید: من برم نیکی خانم اگه امری ندارین. :_بازم ممنون :_کتابتون هم مبارک خانم جان :_مرسی منیر خانم از اتاق خارج میشود، نگاهی به نهج البلاغه می اندازم، خطاب به کتاب میگویم: حالا من با تو چیکار کنم؟ اصلا واسه چی خریدمت؟ چرا انتخابت کردم... بی حوصله پشت میز می نشینم و لپ تاب را روشن میکنم، تا صفحه بالا بیاید، مشغول بافتن موهایم میشوم. میخواهم ایمیلم را چک کنم شاید کمی از این کرختی و بیحوصلگی در بیایم، رمز ایمیلم را میزنم، زیر لب میگویم: خدایا خودت راهی پیش پام بذار. ایمیل های جدید، از مخاطبان همیشگی... صدای مامان از طبقه ی پایین میآید: نیکی کم کم آماده شو ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•