eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.3هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_صدوبیست‌ویکم _ آفرین خودت جواب خودتو دادی از مصادیق برکت
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• سوره توبه آیه 6 میفرماید اگر کسی پناهنده شد به مسلمونها حتی بدون اینکه ایمان بیاره جونش رو ضمانت کنید ولی هر کس از دشمنی که با شما کرده و آوارگی که به شما تحمیل کرده پشیمون نیست امروز باید طعم عدم امنیت جانی و ترس رو بچشه همونطور که پوست و گوشت شما رو سال‌ها با این ترس و دلهره ممزوج کرد کتایون_طبق آیه ۳۰ باید مسلمان ها از غیر مسلمان ها جزیه بگیرن مگه غیر مسلمان بودن جرمه چرا حقوق اجتماعی برابر ندارن؟ _ اتفاقا حقوق اجتماعی کاملا برابره همونطور که حکومت اسلامی موظف به حفظ جان و مال و ناموس مسلمان ها هست در قبال غیر مسلمان ها هم تا همین حد مسئوله فقط چون مسلمانها زکات می دن و غیر مسلمانها این حکم رو ندارن به جای زکات ازشون جزیه گرفته میشه مثل مالیات میمونه جریمه نیست! آیه ۳۲ خیلی مثال قشنگیه میفرماید؛ می‌خواهند نور خدا را با دهان خاموش کنند فکر میکنن خاموش میشه ولی نور خاموش شدنی نیست کسی نمی تونه اصلا نور رو از بین ببره و حقیقت هم همین رو بعد از ۱۴۰۰ سال اثبات کرده! با وجودی که اسلام در شرایطی ظهور کرد که منطقا باید از بین می رفت چون پشتیبانی نداشت در ابتدا اما والله متم نوره خدا نورش را تمام و کامل میکند یعنی اون چیزی که باید رو دقیقا اونجوری که باید رقم میزنه! اگر چه کافران را خوش نیاید... تا امروز کسی نتونسته با یه کتاب چنین انقلابی به پا کنه من بعد هم نمیتونه! آیه ۶۱ پیامبر خدا بر حسب خلق نیکویی که داشت با امت خیلی مدارا می کرد و سعی می کرد جز در جایی که حکم خدا باشه حرفشون رو گوش کنه و باهاشون تعامل کنه که احساس استبداد بهشون دست نده و وقتی حکم خدا میاد بدون شائبه گوش کنن و روح شورا دردشون نهادینه بشه اما یک عده از این سوء استفاده میکردن و وقتی از پیامبر درخواستی می‌کردن و پیامبر قبول میکرد در خلوت پیامبر رو مسخره می‌کردن و می‌گفتن اذنه اذن یعنی گوش یعنی هرچی بگیم گوش میکنه و خداوند در این آیه این کلید واژه پنهانشون رو آشکار میکنه که ثابت کنه اولا از چیزهایی که شما تو خلوت می گید من خبر دارم و دوما این طور نیست که اون از شما میترسه یا زود باوره و به حرفتون گوش میکنه پیامبر امر به قضاوت باطنی نداره و با شما راه میاد و مدارا می کنه که البته جنبه ش رو هم ندارید! خب تموم شد به نظرم... کتایون با شگفتی گفت: چه زود! خب حالا که اینطوره من امشب برم و فردا با وسایلم بیام که سه شنبه رو هم بیخود از کارم نیفتم! سری به موافقت تکان دادم: _باشه فقط یه لیست برات مینویسم بی زحمت بخر مواد شوینده ست! البته پولشو حساب میکنم فکر نکنی اینا رو بخری کارم باهات تمومه! * فردای همون روز از تعطیلات به نحو احسن استفاده کردیم و در آستانه ی سال نو یه خونه تکونی خیلی اساسی کردیم اون روز یکی از جذاب ترین روزهای عمر پنج ساله در غربت من بود روزی که از صبحش تا غروبش کار کردیم خندیدیم و به غرغرهای کتایون گوش کردیم! به هر حال گذشت و کتایون به منزل نقلی ما اثاث کشید چهارشنبه همون هفته هم سال شمسی تحویل میشد با هم سفره هفت سین چیدیم و با هم سالمون رو تحویل کردیم سالی که به نظر می اومد بابد برای هر سه ما سال مهمی باشه! . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• لباس عوض کردم و سریع مشغول تمیز کردن خانه شدم. سماور را روشن کردم و با احتمال این که احمد روزه نباشد برایش نهار پختم. مادر خیلی اصرار کرد من امروز روزه نگیرم. می گفت احمد بعد از چند روز از سفر بر می گردد و زشت است من روزه باشم شاید از من توقعی داشته باشد اما من نیت روزه کردم و گفتم مستحبی است. اگر او راضی نبود روزه ام را باز می کنم. نزدیک ظهر بود که در خانه را کوبیدند. چادر رنگی ام را سرم کردم و پشت در رفتم. قلبم به شدت می تپید. دلم می خواست با روی باز از احمد استقبال کنم. پرسیدم کیست که لبخند روی لبم ماسید. خانم همسایه بود. یکی دو باری او را در مسجد دیده بودم. برای قرض گرفتن سیب زمینی آمده بود. چند سیب زمینی برایش آوردم و بعد از تعارفات معمول در را بستم. صدای اذان مغرب هم پیچید ولی هنوز احمد نیامده بود. با وجود اسن که از این تاریکی و تنهایی می ترسیدم قامت نماز بستم. به ظاهر در نماز بودم ولی همه فکر و ذهنم پیش احمد بود. او قول داده بود روز پیشواز برگردد. اگر نیاید چه؟ اگر در خانه تنها بمانم؟ نه ... به خودم دلداری می دادم می آید. او قول داده بود روز پیشواز برگردد و تا آخر شب وقت داشت بیاید. نمی دانم رکعت چندم بودم که صدای باز شدن در آمد. همه ذهنم و وجودم به سمت در پرواز کرد. این نمازِ من نماز نبود. واقعا یادم نبود چه می خواندم. هر چه سعی کردم ذهنم را متمرکز کنم تا یادم بیاید کجای نماز بودم نشد. نمازم باطل بود. برای همین با همان چادر رنگی به حیاط رفتم. احمد بود. با دیدنم گل از روی خسته اش شکفت و با لبخند سلام کرد. دلم می خواست از پله ها پایین بپرم و خودم را هم چون دختربچه ای در آغوشش بیاندازم اما خجالت کشیدم و همان جا دم در اتاق ایستادم. احمد وسایلش را زمین گذاشت. از پله ها بالا آمد و مرا در آغوش کشید. بعد از رفع دلتنگی تعارف کردم وارد اتاق شود و رفتم برایش چای بیاورم. از صبح چهار پنج باری چای دم کرده بودم که هر وقت او رسید چای تازه دم باشد وسایل احمد را جلوی در اتاق گذاشتم و به مطبخ رفتم. برایش که چای بردم دیدم احمد کمی سوغاتی هم آورده است. کنارش نشستم و از او تشکر کردم. احمد یک بسته خیلی بزرگ روزنامه پیچ آورده بود. بسته را به سمتم گرفت و گفت: ناقابله. بسته به نظرم بسیار سنگین آمد. تشکر کردم و کاغذ دورش را آهسته باز کردم. کارتنش کارتن رادیو بود. کارتن را باز کردم. اشتباه نمی دیدم واقعا رادیو ضبط بود. با تعجب به احمد نگاه کردم. رادیو ضبط به چه کار من می آمد؟ احمد رادیو ضبط را جلوی خودش کشید. قوّه (باطری) هایش را جا زد و برایم توضیح داد چه طور از آن استفاده کنم. منظورش را نمی فهمیدم. احمد تمام مدت با توضیحاتی که می داد به رویم لبخند می زد. گیج شده بودم. آقاجان همیشه می گفت رادیو تلوزیون جز ابتذال چیزی نیست. احمد هم به نظرم آدمی نبود که دوست داشته باشد من با این چیزها سرگرم شوم. اصلا به نظرم استفاده از رادیو با اخلاق و عقاید او جور در نمی آمد. گیج پرسیدم: برای چی من باید یاد بگیرم از رادیو استفاده کنم؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•