•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوسیوهشت
من و من میکنم و جویده جویده میگویم
:_امروز آقاسیاوش....
آب دهانم را قورت میکنم،دستم را مشت کرده ام و ناخنهایم داخل پوستم فرو رفته اند.
:_آقاسیاوش چی میگفت؟
+:میخواست اجازه بگیره با مادر ش بیان اینجا...
مامان پوزخند میزند و دست به کمر به دیوار تکیه میدهد،نگاهش بین من و بابا در رفت و آمد
است.
:_بابا،میشه....یعنی....ممکنه اجازه بدین....بیان..
مامان دست هایش را روی سینه اش در هم قفل میکند. نگاهِمنتظرش به باباست...
من هم منتظرم،منتظرم که پتک بابا روی سرم فرود بیاید. چشمانم را محکم روی هم فشار
میدهم. نشنیده،از جواب بابا مطمئنم. مخالفت او، دیوانه ام خواهد کرد.
+:تو اینطور میخوای؟
مردّد چشمانم را باز میکنم،از چیزی که شنیده ام مطمئن نیستم... اما ادامه ی حرف های بابا،رنگ
امید به چهره ام میپاشد.
+:اگه تو اینطور میخوای،باشه...مشکلی نیست... بگو بیان
میخواهم لب باز کنم و بگویم که من با سیاوش هیچ ارتباطی ندارم،اما بابا ناگهان برمیگردد.
انگشت اشاره اش را به نشانه ی تـھدید به طرفم میگیرد.
+:گفته باشم نیکی،امیدوار نباش...همونطور که قبل اومدن رادان و دانیال،ما از جواب تو مطمئن
بودیم،الآنم تو از جواب ما مطمئن باش. قبلنم گفتم،من نعش تورم رو دوش همچین آدمی
نمیذارم.
:_امّـا بابا،من.... من اصلا از آقاسیاوش خبر ندارم،یعنی شماره شون رو ندارم.
بابا پوزخند میزند،دست راستش را در جیب شلوارش میکند
+:یعنی میگی باور کنم تو و اون اصلا ارتباطی ندارید؟
:_بابا من حقیقت رو گفتم...
+:من و مادرت آدمای روشنی هستیم،از نظرما این چیزا ایرادی نداره،نمیدونم تو چرا اینجوری
شدی...
مکث میکند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•