عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_صدوسیوششم جزء بیستم آیه ۸۸ کوه ها چطور حرکت می کنن جز ب
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_صدوسیوهفتم
ژانت کمی جا به جا شد و حرفش رو سبک سنگین کرد و بعد اینطور به زبون آورد:
_راستش من اونروز که نهج البلاغه رو بهم دادی یه نگاهی بهش انداختم
بعد شروع کردم خوندنش این مدت بخشهاییش رو خوندم
به نظرم خیلی جالب بود
یعنی اون حرفها رو خیلی دوست داشتم
ولی فقط اون کلام نبود
عجیب بود که احساس میکردم یعنی الان هم احساس میکنم که با گوینده اون حرفها ارتباط گرفتم
یه جورایی... یه حس خاصی بهش پیدا کردم
حس محبت و تحسین
اصلا حس میکنم باهاش ارتباط قلبی برقرار کردم
نمیدونم چرا اصلا تابحال همچین اتفاقی برام نیفتاده بود
امیدوارم بهم نخندید ولی... حتی دلم میخواد گاهی باهاش حرف بزنم!
_چرا بخندم؟ تو فکر کردی من باهاش حرف نمیزنم؟
مگه میشه آدم پدرش رو دوست نداشته باشه یا باهاش حرف نزنه؟
چشمهاش پر از حرارت شد: پدر؟
_بله پدر
انا و علی ابوا هذه الامه
خوندم که براتون...
امام برای انسان از پدر هم مهربان تر و دلسوزتره
دوست داشتنی ترین انسانی که روی زمین میتونی درکش کنی امامه
چون تکامل محضه
و تازه این تکامل محض تو رو هم خیلی دوست داره
_منو دوست داره؟
_بله
امام به مامومش علاقه داره مثل پیامبر که در همین قرآن خدا میگه حریصه به هدایت شما
واقعا حرص میخوره که شما راه درست رو پیدا کنید
مثل پدری که دغدغه تربیت و خوشبختی بچه هاش رو داره و بارها بیشتر از اون
_آخه اون که زنده نیست!
_چطور زنده نیست
قرآن میگه شهدا زنده ان
این جسمه که محدود به زمان و مکانه روح که محدودیت نداره
ژانت کمی توی جاش جا به جا شد و متحیر گفت:
میخوای بگی اون این حس منو درک میکنه؟
و اگر باهاش حرف بزنم میشنوه؟
_فراتر از اون
میخوام بگم اگر تو موفق به گرفتن ارتباط قلبی با امامت شدی یعنی اون اول این درخواست رو داده
اون بوده که اراده کرده تا محبتش وارد قلب تو بشه
احساس کردم هر آن ممکنه اشکها از چشمش فرو بریزه و به همین دلیل رو کردم به کتایون تا راحت باشه: کتایون تو چی؟
این مدت اصلا خوندی اون کتابو؟
به سختی نگاهش رو از ژانت و حال منقلبش گرفت و معطوف من کرد
نفس عمیقی کشید:
من... آره یکم
ورق زدم چند تا از اون معروف ترا رو خوندم
اونایی که کنارشون علامت زده بودی
لبخندی زدم:
متقلب
آره اونا بخش هایی هستن که خودم خیلی دوستشون دارم
حالا نظرت چیه؟
_من یه نگاهی به عربیش هم انداختم
در فن بیان و ادبیات که خیلی غنی بود در صدر اسلام کلامی هم ترازش وجود نداره تا اونجا که تحقیق کردم
در محتوا هم بقول تو علم و حکمت نمایانه
کلا تمایزش حس میشه نسبت به بقیه
ولی خب اونم مثل بقیه مردها به زنها اجحاف کرده!
_چطور؟
_خب همین که زنها رو ناقص عقل میدونه توهین و اجحاف نیست؟
لبخندی زدم: اینکه ما یه چیزی رو درست بررسی نکنیم همیشه موجب کژتابی و سوء تفاهمه
اولا توی اون خطبه مد نظر تو امیر المومنین داره زنها رو برای مردها توصیف میکنه و سعی میکنه بهشون شناخت بده پس نقاط قوت و ضعفشون رو بیان میکنه همونطور که اگر میخواست مردها رو برای زنها توصیف کنه همینکار رو میکرد
با چشمهای گرد شده گفت: یعنی تو میپذیری که عقل زنها ناقصه؟ واقعا که!
_اجازه بده حرفم رو تموم کنم
حالا چرا میگه زنها نقص هایی دارن و یکیش نقصان عقله؟
اولا عقلانیت با مفاهیمی مثل هوش و درک و شعور متفاوته
نمیگه زنها قدرت درکشون کمه اتفاقا زنها مفاهیم رو راحتتر درک میکنن
میفرماید عقلانیت کمتر بر رفتار و تصمیماتشون حاکمه
اینم که حقیقته و چیزی نیست که لازم باشه بهت بربخوره
زنها به نسبت مردها کمتر به منطقشون مراجعه میکنن تو تصمیم گیری و رفتار بیشتر تابع احساس و هیجانن
اینم دوز داره تو هر زنی ولی به طور کلی درصدش کمتره
ممکنه زنی هم پیدا بشه خیلی عقل گرا یه مردی هم پیدا بشه خیلی هیجانی
ولی به طور عمومی این تعریف درسته و روانشناسی و جامعه شناسی و ... هم تاییدش میکنه
ثانیا امام که این رو به عنوان توهین نمیگه درصدد بیان تفاوتهاست
وقتی میگه عمومیت خانمها اینطوری ان یعنی فرم خلقتشون اینه
چیزی نیست که همه با هم کسب کرده باشن
خداوند زنها رو احساساتی تر از مردها خلق کرده و براش دلیل هم داشته چون وظیفه تربیتی بهش محول کرده و کارکردش تو این فضا لازم بوده پس یعنی امیرالمومنین داره به خدا در خالقیت خرده میگیره؟
ابدا...
فقط داره توضیح میده این ویژگی خانمهاست
در دو مورد دیگه یعنی نقص بهره مندی و ایمان هم همینه
اگر دقت کنی دلایلی که ذکر میکنه اصلا دلیل مذمت نیست
اینکه زن ایامی از ماه رو نمیتونه عبادت کنه
و اینکه ارثش کمتر از مرده که ایراد زن نیست!
یکی فیزیولوژیشه یکی هم تکالیف مالی ایجاب میکنه که قبلا گفتم
پس نگاه در این بیان توهین آمیز نیست صرفا بیان کننده تفاوتهاست و اصلا یکی از معانی نقصان تفاوته
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوسیوششم _بی زحمت برید خونه ما به خانباجی
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوسیوهفتم
نزدیکم نشست. لبخند زد و پرسید:
بهتری؟
لحاف را دورم مرتب کردم به رویش لبخند زدم و گفتم:
آره بهترم.
احمد لیوان جوشانده را به دستم داد.
تشکر کردم و گفتم:
ببخش که ناراحتت کردم یا سرت داد زدم.
دست خودم نبود.
احمد لبخند نصف و نیمه ای زد و گفت:
ناراحت نشدم. فقط نگرانت بودم.
نمیخوای بگی چی شده؟
باید کلمه ها را کنار هم می چیدم تا برایش توضیح دهم اما رویم نمی شد.
با خجالت سر به زیر انداختم و سکوت کردم.
احمد که منتظر جواب بود پرسید:
نمیگی؟ منو نامحرم می دونی؟
سرم را بالا آوردم و نگاه به صورتش دوختم.
آهسته گفتم:
چرا بهت میگم....
میشه قرآن رو بدی
همون که معنی داره.
با تعجب پرسید:
قرآن میخوای چه کار؟
_بی زحمت بدش بهت میگم.
احمد برخاست و قرآن را از سر طاقچه برداشت. با احترام آن را بوسید و به سمتم گرفت.
با احتیاط قرآن را از او گرفتم و تشکر کردم.
مواظب بودم دستم به نام قرآن و آیاتش برخورد نکند.
سوره بقره را گشتم و به آیه رسیدم.
قرآن را به سمت احمد گرفتم و گفتم:
بی زحمت آیه 222 رو بخون
احمد با تعجب قرآن را از دستم گرفت و آیه را خواند:
و یسئلونک عن المحیض قل هو أذًی ...
از تو درباره عادت ماهیانه می پرسند بگو آن اذیت و ناراحتی برای زنان است
احمد نگاهش را به من دوخت و با خنده پرسید:
عادت شدی؟
خجالت کشیدم و برای فرار از نگاه او لحاف را روی سرم انداختم.
احمد بیشتر خندید و گفت:
ببینمت خانم کوچولو
برای همین نماز نخوندی؟
لحاف را از روی سرم برداشت و گفت:
زودتر می گفتی.... مردم از نگرانی فکر کردم درد و مرضی گرفتی خدای نکرده
دوباره لحاف را روی سرم کشیدم. احمد خندید و گفت:
قربونت برم حالا چرا هی زیر لحاف به اون گرمی میری؟
خفه میشی اون زیر
لحاف را از روی سرم برداشتم و سر به زیر انداختم.
احمد موهایم را که به هم ریخته بود مرتب کرد و گفت:
بیا این جوشونده رو بخور خوب بشی.
از منم خجالت نکش.
هر اتفاقی برای تو بیفته من قبل از همه باید بدونم چی شده
نباید این طوری منو نگران و سرگردون کنی.
زیر لب ببخشیدی زمزمه کردم.
احمد پیشانی ام را بوسید و گفت:
اشکال نداره.
این نگرانی امروز به پای نگرانی و حال بدت تو این سه روزی که نبودم نمی رسه.
نگاه به او دوختم و گفتم:
من قصد تلافی نداشتم ...
نگذاشت بقیه جمله ام را بگویم.
صورتم را نوازش کرد و گفت:
می دونم عروسکم.
درد داشتی، درد هم که دست خود آدم نیست.
احمد متفکر به صورتم نگاه کرد و پرسید:
قراره هر دفعه این طوری درد بکشی؟
سر به زیر و شانه بالا انداختم.
احمد با خنده گفت:
هر دفعه هم لابد میخوای سرم داد بزنی منو بیرون کنی از اتاق؟
با خجالت نگاه به او دوختم و گفتم:
معذرت میخوام... یه وضعیتی داشتم نمی خواستم ...
احمد روی موهایم را بوسید و گفت:
شوخی کردم عروسکم
اشکالی نداره.
به ساعت نگاه کردم و پرسیدم:
نمیخوای بری سر کار؟
احمد هم به ساعت نگاه کرد و گفت:
نه نمیرم. هم می مونم که مادر رو ببرم برسونم
هم به تلافی این سه روز که نبودم و اذیت شدی پیشت می مونم و مراقبتم.
_دستت درد نکنه ولی من خوبم.
نیازی نیست مراقبم باشی.
دل دردم آروم شده
احمد کنارم به پشتی تکیه زد و گفت:
دلم میخواد امروز کنار خانمم بمونم به جای دلتنگی و نگرانی های این سه روز سخت. هی نگاهت کنم هی کیف کنم و خدا رو شکر کنم.
به رویش لبخند زدم که با صدای مادر احمد از جا برخاست.
مادر او را از بیرون اتاق صدا کرد. احمد به حیاط رفت.
مادر ظرف کاچی را به دست او داد و او را دوباره به اتاق فرستاد و خودش رفت.
به بهانه این که احمد به من کاچی بدهد سرش را بند کرد و خودش تشک نجس را شست.
احمد وقتی فهمید مادر تشک را شسته خیلی ناراحت شد.
مدام پیش مادر ابراز ناراحتی و شرمزدگی می کرد.
بعد از شستن تشک مادر می خواست نهار بار بگذارد که احمد نگذاشت و گفت خودش هست و انجام می دهد.
مادر هم که دیگر کاری نداشت بعد از توصیه هایی به من خداحافظی کرد و همراه احمد رفت.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•