عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_صدوپانزدهم پوزخندی زد: گفت دوستت دختره یا پسر؟ گفت بهم سر
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_صدوشانزدهم
_هیچی امت در حضور پیامبر پذیرفت ولی بعد از پیامبر اعتنایی نکرد و تصمیم گرفت خلیفه رو خودش انتخاب کنه
سقیفه تشکیل دادن خودشون خلیفه مشخص کردن
دقیقاً مثل بنی اسرائیل در برخورد با هارون
همون چیزی که قرآن تاکید میکرد که اون طوری نباشید!
حدیثی از پیامبر هست که می فرماید یا علی تو برای من همانند هارون برای موسی هستی جز اینکه بعد از من پیامبری نیست
کتایون فوری گفت:
ولی مگه چه اشکالی داره حاکم بعدی با رای و نظر مردم انتخاب بشه
_ولایت فقط خلافت نیست مفهوم گسترده تر و ریشه دار تریه و چون به امور تربیتی امت مربوط میشه طبعا مثل پیامبر باید منتخب خدا باشه
_پس شما اصولا به دموکراسی و رای و انتخابات و این چیزا اعتقادی ندارید دیگه درسته؟
_انتخابات حق رای حق اظهار نظر شورا و مشورت همه اینها چیزهای خیلی خوبی هستن ما حتی در قرآن سوره شورا داریم!
پس قبل از هر حاکمیتی برامون این مفاهیم اهمیت داشته
اما خیلی مهمه که در چه سطحی و چه حوزه ای
اگر بنا باشه همه ی مسائل با نظر انسان تعیین بشه پس خدا چکاره ی زندگی ماست اصلا پیغمبرم خودمون انتخاب کنیم دیگه!
جایی که خدا کسی رو معرفی میکنه ما باید بگیم ما خودمون انتخابات برگزار میکنیم؟!
روابط بین خدا و بنده هاش این شکلیه؟!
اینکه بیشتر شبیه همون باور اسطوره قوم برگزیده ست!
اصلا یه جاهایی عمومیت تخصص اظهار نظر در مورد یه مسئله رو نداره مثل این میمونه که نظام پزشکی برا هر پروانه طبابتی که میخواد صادر کنه انتخابات برگزار کنه!
ما به مردم سالاری دینی معتقدیم الان هم تو کشورمون انتخابات داریم و و میخوایم که داشته باشیم
انتخاباتها مردم رو درگیر سیاست و سرنوشت خودشون میکنه شعور و آگاهی سیاسی مردم رو بالا میبره اونها رو نسبت به امور اجتماعی حساس میکنه
همه اینها فاکتورهاییه که برای اسلام خیلی اهمیت داره
چون نسخه تربیتی خدا برای بشر آگاهیه خصوصا در بُعد اجتماعی
اما در جایی که توجیه داشته باشه
بعدا در این باره بیشتر توضیح میدم...
آیه ۵
ژانت غذای ما و شما یعنی مسلمان ها و مسیحی ها نسبت به هم حلاله یعنی من طبق فتوای دینم از غذای شما می تونم بخورم شما هم همینطور
این یک نماد برای بیان اعتماد و اطمینان بین دو گروهه و مردان مسلمان هم میتونن با خانم هایی که ادیان الهی دارن ازدواج کنن ولی با مشرک و بت پرست و کافر و اینها نه
ژانت_ خب عکس چرا صدق نمیکنه چرا زنان مسلمان نمی تونن با مردان غیر مسلمان ازدواج کنن
_ خب این چندتا علت داره یکیش همین بحث ولایت شوهر بر زنه
_برای چی شوهر بر زن ولایت داره یعنی بیشتر میفهمه دیگه نه؟
_این ولایت در اثر عصمت نیست هیچ ربطی به سطح علم و عقل و درک و اینا نداره مثل ولایتی که پدر و مادر بر فرزند دارن
ممکن بچه وزیر و وکیل باشه پدر و مادر بیسواد یا حتی به لحاظ ایمانی خیلی از بچه ها از پدر و مادرشون بالاترن ولی به سبب حقی که به گردنش دارن بهش ولایت دارن
شوهر هم بر زن ولایت داره چون مسئولیت اقتصادی اجتماعی امنیتیش رو متقبل شده
اینکه زن مسلمان بره تحت ولایت کسی که مسلمان نیست اشکال فقهی داره چون دیگه نمیتونه حرفش رو گوش بده و منطق کلی خانواده بهم میریزه
همون مدیریت کلان و جزء که گفتم
کتایون_ آیه ۶ یه سوال
علت تفاوت وضوی اهل سنت و شیعه ها چیه این آیه که یه دستور واضح داره
ضمنا مگه تاریخ ثبت نکرده که پیغمبر تون چطور نماز میخونده و چطور وضو می گرفته
_ چرا ثبت شده
علت تفاوت برداشت متفاوته
صراحت آیه داره میگه بشویید صورت و دست هایتان را و مسح کنید سر و پاهای تان را یعنی همون مدل وضوی شیعه
اما اهل سنت برداشتشون اینه که کسره و فتحه مهمه یعنی چون وجوه و ارجُل و ایدی با کسره اومده و رئوس با فتحه پاها رو هم مثل دست و صورت می شوییم و چون گفته شده دستها را بشوید الی المرافق الی رو اینجا به سوی معنا کردن
از کف دست به سمت آرنج شستوشو میدن
در حالی که الی اینجا بیان کننده فاصله است
مثلاً وقتی میگیم این دیوار رو تا سقف رنگ کن معنیش این نیست که حتماً از پایین به بالا رنگ کن!
_ نگفتی پیغمبرتون چطور وضو می گرفت
_ مثل شیعیان
اهل سنت هم تا زمان خلیفه سوم همینطوری وضو می گرفتن بعداً به فتوای خلیفه سوم تغییر روش دادن
_ مگه میشه پیغمبر یه طوری وضو بگیره و نماز بخونه بعد امت یه طور دیگه مگه نمیگید سنت پیغمبر!
_حالا که شده
وقتی عصمت پیامبر درک نشه و صرفاً آورنده قرآن تلقی بشه میشه گفت این تحلیل پیامبر از قرآن بود ما هم تحلیل خودمونو داریم
_ خب چطوری نماز میخوند؟
_ مثل شیعیان
بستن دست ها هم ابداع خلیفه دوم بود که گفت برای احترام بیشتر این کارو بکنید هر چند به نظر ما نماز یک نظامه و نباید انسان در طراحی خدا دخالت کنه
_ مهر چطور پیامبرتون روی مهر سجده می کرد؟
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوپانزدهم آقاجان نفسش را بیرون داد و گفت:
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوشانزدهم
مادر گفت:
آقا من یادم نمیاد بعد عروسی دخترای دیگه این حرفا رو زده باشین
دیگه زیادی این دخترو لوسش نکنین
محمد علی با خنده گفت:
مادر جان از اول حساب رقیه از بقیه جدا بود
ثانیا از اول لوس بوده دیگه لوس تر از این نمیشه
آقاجان به شوخی گفت:
زشته پسر به این بزرگی به خواهرش حسودی کنه ها
محمد علی در حالی که به پشتی تکیه زده بود گفت:
حسودی کجا بود آقاجان
من که خودمو کشتم گفتم زوده بذارید چند سال دیگه رقیه رو شوهر بدین
اگه به حرفم کرده بودین الان ور دل خودمون بود.
هر چند احمد آقا آدم خوبیه ولی برای خواهر من زود بود بخواد از پیشمون بره
خانباجی گفت:
هیچم زود نبود پسرم
به موقع بود.
خواستگار خوب که میاد دیگه نباید دست دست کرد
اونم یکی مثل احمد آقا که همه تو محل و تو بازار رو خوبیش قسم می خورن
آقاجان دستش را دور شانه ام حلقه کرد و مرا به خود فشرد و گفت:
همین که دخترم خوشبخت و راضی باشه برای من کافیه
الهی همه تون همیشه تو زندگیاتون حال تون خوب باشه حتی اگه هزار کیلومتر از من دور باشین.
تک تک تون پاره تن منین و خوشبختی تون رو میخوام.
دلتنگی من برای همه تون طبیعیه
یه صبح تا شب نبینم تون دلم تنگ میشه ولی وقتی بدونم حال تون خوبه
دل تون خوشه منم دلم خوش میشه.
پدر مادر به خوشی بچه شون خوشن
به خنده بچه شون می خندن
به غم بچه شون غمگین میشن و پیر میشن
الهی هیچ کدوم تون غم نبینین
مادر و خانباجی الهی آمین گفتند.
آقاجان روی سرم را بوسید و از جا برخاست تا آماده شود به سر کار برود.
محمد علی هم برخاست تا برود ولی محمد حسن و محمد حسین ماندند.
با محمد حسن و محمد حسین مشغول بازی و خنده شدم.
مادر حرص می خورد و می گفت زشت است اما بعد این همه مدت دلم می خواست به یاد روز های قبل از عقدم با برادرانم بازی کنم و حیاط از صدای خنده های مان پر شود.
با آمدن راضیه بازی را تمام کردم .
راضیه را محکم در آغوش کشیدم و بعد از حال و احوال و رفع دلتنگی کنار مادر و راضیه و خانباجی نشستم.
کمی صحبت کردیم و بعد از جا برخاستم تا در کارها کمک کنم.
هر چند مادر و خانباجی نمی گذاشتند اما کمی کمک کردم و وقتی بیکار شدم دوباره با برادرانم مشغول صحبت و شوخی و خنده شدم.
بعد از ظهر آقا جان من و راضیه را به خانه های مان رساند.
کلید انداختم و وارد حیاط شدم.
لباس عوض کردم و کمر همت بستم و تند تند کارهای خانه را انجام دادم.
شام را بار گذاشتم و کمی به خودم رسیدم.
چراغ ها و فانوس های حیاط را نفت کردم و با تاریک شدن هوا یکی یکی روشن شان کردم.
دو فانوس در حیاط بود تا کمی فضا روشن شود.
دو چراغ گردسوز در اتاق روشن می کردیم و دو چراغ گردسوز هم وقتی در مطبخ کار داشتم روشن می کردیم.
احمد مثل همیشه با لبخند و دست پر به خانه آمد.
با ورودش همه وجودم و همه خانه کوچک مان پر از شور و شوق می شد.
انگار با آمدنش همه جا نور می گرفت، رنگ می گرفت.
همه جا پر از نور و بوی خوشبختی می شد.
با این که احساس می کردم کمی گرفته است اما به رویم لبخند می زد و سعی می کرد عادی رفتار کند.
پرسید:
امروز خوش گذشت؟
در حالی که برایش چای می ریختم گفتم:
عالی بود.
دستت درد نکنه.
خیلی دلتنگ شده بودم.
_ببخش حواسم نبود زودتر ببرمت.
از این به بعد هر وقت دلت تنگ شد بگو تا ببرمت
استکان چای را جلویش گذاشتم و گفتم:
دستت درد نکنه
حالا پس فردا شب که قراره پاگشامون کنن باز میریم
بعدش هر وقت دلم گرفت بهت میگم ببریم
احمد در موهایش دستی کشید و نفسش را بیرون داد:
چرا من حواسم به پس فردا نبود.
تکیه ام را به دستم دادم و پرسیدم:
چرا؟ چیزی شده؟
احمد چند باری به صورتش دست کشید و با من من گفت:
من فردا باید برم تبریز.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•