عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_صدوپنجم کتایون_اصلا همه حرفای تو درست است ولی اگر انسان م
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_صدوششم
کتایون_اصلاً این یک امکان، صیغه چی؟!
_ بذار راجع به صیغه توی آیه خودش صحبت کنیم
_ یه سوال دیگه درباره همین محدودیت های ازدواج
آیه ۲۲ واقعاً چرا نمیشه با زن بابا ازدواج کرد در حالی که مادر نیست
_ قبلا هم گفتم یه چیزی هست به نام خانواده که برای اسلام نسبت به همه چی در اولویته
ساختار اجتماعی خودش رو با تمرکز بر این تشکل میچینه و هر چیزی که بهش صدمه بزنه ممنوعه
جدا از حس انزجاری که اینجور روابط دارن هیچ فکر کردی تکلیف درگیریهای نسبی چی میشه در نسل های بعدی؟
مثلا فرض کن کسی با زن باباش ازدواج کرد و بچه دار شد
پسرت میشه برادر برادرت که مادرش همون زن بابا بزرگشه که الان همسرته
یعنی در واقع مدل و سازمان خانواده منهدم میشه
حرمتی باقی نمیمونه حالا تو در همین حدش رو تشکیک کردی بعضی ها به کل میگن ازدواج با محارم چرا باید محدود باشه!
هیچ محدودیتی هیچ حریمی هیچ احترامی برای خانواده قائل نیستن
مردم عصر ما فقط در حال تست سلیقه های جنسی هستن
ارتباط با محارم با همجنس با خود با حیوانات با اشیا با عروسکهای جنسی*
اینها همش بخاطر نظریه های من درآوردی و غیر کارشناسی رهایی جنسی برای رهایی از عقده های روانیه
اپثال فروید میگن دلیل سرخوردگی ها سرکوب ها هستن
میل جنسی تون رو آزاد بگذارید تا عقده های روانی تون از بین بره و به آرامش برسید
دنیا رو به گند کشیدن اما هنوز به آرامش نرسیدن!
چون اساسا چیستی نیاز جسمی و جنسی سیری ناپذیری و تعدد طلبیه
چیزی که اون نمی فهمید ولی قرآن به ما میگه
همه جانبه هم میپردازه بهش مثلا میگه با روزه تمرین خویشتنداری کن عضلات روحت رو قوی کن
نگاهت رو کنترل کن تا دائم برات سلیقه سازی نکنن
و پاسخ صحیح رو بهش بده
فقط با کنترل و پاسخ درست آروم میگیری نه با رهاسازی
نفس عمیقی کشیدم و به ساعت نگاهی انداختم
خب جزء ۴ تموم شد
به نظرم یکم استراحت کنید منم یه زنگ بزنم برمیگردم
درحال بلند شدن ژانت گوشیم رو گرفت سمتم: میشه قفلش رو باز کنی فایل های موسیقیت رو بفرستم برای خودم؟
انگشتم رو کشیدم روی حسگر: بفرما
***
همین که وارد آشپزخانه شدم ژانت با ذوق گفت: یکی دو تا از آهنگاتو گوش کردم خیلی جالب بود
با لبخند پشت میز نشستم:
ببینم چی گوش دادی؟
با انگشت اشاره دو ترک رو نشونم داد:
اینو گوش دادم اینم یکمشو
خیلی جالب بودن
رکعت هشتم* و شاه خراسانی ام* رو گوش کرده بود
لبخندم عمیق تر شد:
تو که نفهمیدی چی میگن درسته؟
_نه نفهمیدم منظورم ریتمش بود
من که فارسی نمیفهمم
_یکی از این آهنگها تاجیکیه
یکی از گرایشهای زبان فارسی
متوجه تفاوتشون نشدی؟
_نه...
_هر دوی این آهنگها در ستایش یک نفر هستن
_کی؟!
صدای کتایون هر دومون رو متوجهش کرد: وای ببینید اینجا رو!
گوشیش رو به طرفمون گرفت
عکس یک دختر چهارده پونزده ساله که...
چشم و ابروش خیلی به کتایون شباهت داشت
با لبخند حدسم رو به زبون آوردم:
خواهرته؟!
ناباور نگاهش رو از عکس گرفت و بهم خیره شد
چشمهاش میخندید:
الان برام فرستاد
باورم نمیشه یه خواهر داشته باشم!
میبینی چقدر شبیه منه؟
ژانت در کسری از ثانیه با جیغ و سر و صدا بغلش کرد و ابراز شادمانی کرد
انگار اونهم به اندازه کتایون خوشحال بود
چند دقیقه ای به نظر دادن حول چهره ی کمند خواهر کتایون و ذوق کردن برای این اتفاق غیر مترقبه گذشت تا اینکه بالاخره ژانت گفت:
دیگه ادامه بدیم!
من هم مطیع امر بانو شروع کردم:
جزء پنجم ادامه سوره نساء...
اما کتایون باز رشته کلام رو به دست گرفت
ته خنده حاصل از شادی چند دقیقه قبل توی صداش با اعتراض آتشینش تضاد جالبی داشت:
_ آیه 23 آیه صیغه ست
از نظر من صیغه حیاط خلوت مرد هاست و لا غیر
حالا هرچی میخوای بگی بگو!
_ صیغه هم یه امکانه نه واجب یا حتی سفارش مال شرایط اضطراریه
اتفاقاً به نفع زن ها هم هست چون این زنه که انتخاب میکنه صیغه بشه یا نه
عقد بکنه یا نه
کسی که باید قبول کنه زنه پس هر امکانی که میدن به زنها میدن کسی مجبورشون نکرده
این حکم فقط برای کنترل بهداشت روانی و اجتماعیه که کسی اگر شرایط ازدواج نداره در مسئله نیاز جنسی بلاتکلیف نباشه که بهونه ای باشه برای زنا و روابط بدون چارچوب و پنهان
نمیدونم چرا شما با وجود فاحشه های خیابانی یا وجود کاباره و کازینو مشکل ندارید فقط چیزی که رسمی و چارچوب مند باشه و حقوق مشخص داشته باشه باهاش مشکل دارید این که مجبوره مهریه بده نفقه بده تکفل کنه اگر پای بچه در میان بود شناسنامه بگیره و هزینه ها رو قبول کنه بده نه؟
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوششم
مادر چادرش را از دور کمرش باز کرد و بر سرش کشید و از اتاق بیرون رفت.
ترس و غصه به سراغم آمد.
ترس از آن چه امشب در خانه احمد انتظارم را می کشید و غصه برای جدایی از آقاجان و مادر و دور شدن از این خانه.
دلم گریه می خواست اما به خاطر آرایشم نمی توانستم گریه کنم.
کمی بعد راضیه و ربابه به دنبالم آمدند.
کفش هایم را به پایم کردند و کمک کردند تا همراه آن ها به مهمان خانه بروم.
با ورودم به مهمان خانه صدای کل و کف اتاق را پر کرد.
با مهمان ها سلام و احوال پرسی و بعضا روبوسی کردم.
کم کم خانم ها حجاب کردند چون احمد همراه مادر و خواهرانش آمدند تا هم هدیه های عروسی را بدهند و هم عکاس عکس بیندازد.
احمد و مادرش وارد مهمان خانه شدند.
احمد در کت و شلوار سفیدش می درخشید.
با لبخند نگاهم کرد و سلام کرد.
ترس از آن چه آخر شب رخ می داد باعث شد نتوانم به احمد لبخند بزنم و با ترس سر به زیر انداختم.
احمد کنارم ایستاد و دستم را گرفت.
با قرار گرفتن دستم در دستش تمام بدنم برای یک لحظه به رعشه افتاد.
مهمان ها کادو های شان را می دادند و عکاس عکس می انداخت.
بر خلاف تمام امروز که با شادی منتظر بودم شب شود و به خانه احمد پا بگذارم و با او تنها شوم حالا دلم می خواست این اتفاق نیفتد.
احمد به همراه مادرش رفت و ساعتی بعد سفره شام پهن شد.
بعد از شام خانواده و فامیل احمد به خانه مان آمدند.
آقاجان و برادرانم، عمو ها و دایی هایم همراه احمد و پدرش به مهمان خانه آمدند.
آقا جان چادر سفیدم را بر سرم انداخت، پیشانی ام را بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد.
دوباره دستم را در دست احمد گذاشت و با شال سفیدی نانی را به کمرم بست.
نانی که نماد و سمبلی از آخرین رزق من در خانه پدری بود.
مادر هم جلو آمد و با گریه مرا بوسید و سفارشم را به احمد کرد.
مادر چادرم را جلو کشید و مرتب کرد و این به معنی رفتن بود.
با غصه فراوان و بغضی که به گلویم چنگ انداخته بود دست در دست احمد از مهمان خانه و خانه پدری خارج شدم.
همه پشت سرم دست می زدند، کل می کشیدند و شعر می خواندند و کسی از حال دلم خبر نداشت.
با کمک احمد سوار ماشین شدم و در را برایم بست.
خودش هم سوار شد و پرسید:
عروسکم ناراحته؟
جوابی ندادم.
کمی در خیابان ها و دور حرم چرخیدیم. ماشین ها پشت سرمان بوق می زدند و بالاخره بعد از طی مدت زمانی که احمد حرف می زد و شوخی می کرد و از حال دل من در زیر چادر خبر نداشت به خانه رسیدیم.
احمد پیاده شد و در را برایم باز کرد.
دستم را گرفت و کمکم کرد تا پیاده شوم.
جلوی پایم گوسفند قربانی کردند.
فامیل دست می زدند و از حاج علی تقاضای پا انداز می کردند.
حاج علی هم دو النگوی پهن به دستم کرد.
خواهران احمد که در خانه مان بودند
تمام خانه را چراغ گرد سوز و فانوس و شمع چیده بودند تا روشن شود.
خواهرانش تشت آبی آوردند و قبل از ورودم به خانه احمد پاهایم را در آن آب شست تا بعدا آبش را در چهار گوشه خانه بپاشد.
مطابق با روایت مستحب بود پیش از ورود عروس به خانه داماد پاهای عروس را در آب بشوید و آبش را دور خانه بپاشد که در آن خانه بلا به عروس نرسد و سبب برکت خانه و عروس می شود.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•