•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوشصتودو
:_خیلی خب بابا... هیچی..حرفات رو بهش زدم.. اونم آروم لبخند زد ، گفت (من شده تا سر قاف
میرم و پر سیمرغ رو میآرم تا آقای نیایش راضی بشه)
+:یعنی چی عمو؟؟ همه ی حرفای منو بهش گفتین ؟
:_بله،همه رو گفتم.. گفتم این دفعه جواب خود نیکی منفیه... گفتم نیکی حاضر نیست شما
بیشتر از این به زحمت بیفتید.. گفتم کلا قصد ازدواج نداره،چه باتو چه با هرکس دیگه... ولی
سیاوش کوتاه بیا نیست نیکی جان..از اول هم گفتم،در این مورد شبیه باباته ...
کالفه میشوم،اصلا انتظار این جواب را نداشتم...
باید جا میزد،باید بعد از جواب منفی من کنار میکشید..
.نمیخواهم بیشتر از این بیهوده تلاش کند...
احساس عذاب وجدان دارم..
صدای عمو از فکر و خیال بیرونم میکشد
:_آها...یه چیز دیگه ام گفت ..
گفت (من نه آن مستم که ترک شاهد و ساغر کنم/محتسب داند که من این کارها کمتر کنم)
*
موهایم را پشت گوشم میدهم و کتاب را ورق میزنم.
صدای در میآید. اهمیتی نمیدهم.
دوباره مشغول مطالعه میشوم...
سرم را با کتاب داستان مشغول کرده ام تا کمتر فکر و خیال به سراغم بیاید و من کمتر به جان
ناخن هایم بیفتم!
صدای گفت و گو چند نفر از حیاط میآید.
صدا کمی بلند است و نگرانم میکند.
بلند میشوم و گوشه ی پرده را کنار میزنم.
برق از سر میپرد.
سیاوش،سبد گلی به دست دارد و روبه روی عمو و بابا ایستاده.
بابا چند قدم جلو میرود و با مشت به شانه ی سیاوش میکوبد..
باید کاری کنم... صحبت هایشان به نظر دوستانه نمیآید.
دامنم را صاف میکنم و مانتو بلندم را میپوشم،سریع دست میبرم و شالم را بیرون میکشم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•