•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوهشت
گوشه ی مقنعه ام را مرتب میکنم و جلوی در دانشگاه میایستم. قرار است عمو وحید به دنبالم
بیاید. پرستو،همکلاسی ام کنارم میایستد
:_.نیکی بیا من میرسونمت.
لبخند میزنم.
+:ممنون،میان دنبالم.
:_باشه،تا فردا
+:خداحافظ
پرستو میرود. نگاهی به ساعت میاندازم،یازده و نیم است. ده دقیقه ای از قرارمان گذشته.
به اطراف نگاه میکنم،شاید عمو را ببینم. صبح بابا سوئیچ ماشینش را به عمو داد،خودش هم با
اشرفی رفت. ماشین بابا جلوی پایم توقف میکند. نگاه میکنم آقاسیاوش هم اینجاست.
سوار میشوم.
هُرم گرما،صورتم را میسوزاند. بلند سلام میدهم.
عمو به طرفم برمیگردد :علیک السلام،شرمنده که دیر شد،این ترافیک تهران به هیچ قول و قراری
وفا نمیکنه.
آقاسیاوش هم آرام سلام میدهد،سربه زیر نشسته.
عمو به آقاسیاوش نگاه میکند:البته تقصیر این دوستمون هم شدا،عین نوعروسا چسبیده بود به
آینه،هی موهاشو از این طرف سرش می داد اون طرف،هی از اون طرف می داد این طرف...
آقاسیاوش با خجالت میگوید:آقاوحید،به جای این حرفا،راه بیفت.
عمو دستش را روی چشمش میگذارد:چشم برادر،فقط شما بگو کجا؟
آقاسیاوش میگوید:چه بدونم؟یعنی تو این تهران به این عظمت،یه جا پیدا نمیشه؟
میگویم:جسارتا عمو،میشه بریم امامزاده صالح؟
عمو میگوید:بله،چرا نمیشه،خیلیم خوبه،آقاسیاوش نظرت؟
آقاسیاوش میگوید:چی بهتر از این؟
عمو،حرکت میکند و در عین حال می پرسد:چه خبر نیکی خانم ؟
میگویم:سلامتی،خبر خاصی نیست..
عمو ماشین را نگه میدارد:بچه ها،یه دقیقه بشینین من از این دکه یه کم خوراکی بخرم بیام..
آقاسیاوش میگوید:بذار من میرم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•