•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهشتادودوم
حال خودم را نمی فهمیدم. هم برای دیدن احمد ذوق داشتم هم از این که او را در حال بد و وضع نا به سامان ببینم می ترسیدم.
هم حال خودم بد بود هم انگار طفلم هم مضطرب شده بود. همراه هر تپش قلبم تکان خوردن های شدید او را هم احساس می کردم.
دست روی شکمم گذاشتم و بسم الله و لاحول و لاقوة الا بالله گویان پا به داخل زیر زمین گذاشتم.
قدم هایم می لرزید.
زیر زمین تقریبا روشن بود. گوشه ای از زیر زمین حصیر پهن کرده بودند و احمد آن جا خوابیده بود.
محمد امین صدا بلند کرد و گفت:
داداش احمد پاشو مهمون داری.
محمد امین هر قدم مرا با خود می کشید و می برد وگرنه که من جانی برای قدم برداشتن و دیدن حال بد احمد نداشتم.
احمد پتو از روی صورتش برداشت.
چقدر رنگ و رویش زرد و پریده بود.
زیر چشم هایش گود افتاده و کبود شده بود.
ریش هایش درآمده و تقریبا بلند شده بود.
با این که از درد اخمی میان ابروانش جا خوش کرده بود اما با دیدنم لبخند زد و سلام کرد.
محمد امین دستش را از دور کمرم برداشت و گفت:
من میرم بیرون.
او رفت و من همانطور بر سر جایم خشکم زده بود و مات احمد مانده بودم.
احمد به رویم لبخند زد و با آن همه درد احوالم را پرسید:
خوبی عروسکم؟
با صورت خیس اشکم فقط نگاهش می کردم و انگار قدرت حرکت کردن و یا تکلمم را از دست داده بودم.
احمد در حالی که سعی می کرد کمی خودش را بالا بکشد تا بنشیند صورتش از درد جمع شد. اما به خاطر دل من باز در میان درد هایش لبخند زد و پرسید:
نمیای پیشم؟
انگار با این حرفش تازه از بهت خارج شدم.
کفش هایم را کندم و خودم را کنارش رساندم.
کنارش نشستم و با بغض و نگرانی پرسیدم:
چه بلایی سرت اومده؟
احمد دستش را پشت کمرم برد و مرا به خودش نزدیک کرد و گفت:
چیزی نیست نگران نشو ...
دلم خیلی برات تنگ شده بود.
نوازش وار به صورتم دست کشید و گفت:
بیا نزدیک تر....
صورتم را به صورتش نزدیک کردم. زیر چشم هایم دست کشید و اشک هایم را پاک کرد و گفت:
الهی احمد پیش مرگت بشه. این قدر اشک نریز.
بغضم ترکید و گفتم:
دلم خیلی برات تنگ شده بود ...
خیلی این روزا بهم سخت گذشت....
این که نمی دونستم کجایی و چه حالی داری خیلی سخت بود.
احمد دستم را در دست گرفت، پشت دستم را بوسید و گفت:
الهی فدای دلت بشم.
ببخش که اذیت شدی
به ریش احمد دست کشیدم و گفتم:
خدا رو شکر که هنوز دارمت.
احمد لبخند تلخی زد و سکوت کرد.
پتو از روی بدن برهنه اش کمی کنار رفته بود و زخم پهلویش دیده می شد.
پتو را از روی زخمش کنار زدم و پرسیدم:
چه بلایی سرت اومده؟
احمد پتو را روی زخمش انداخت و گفت:
چیزی نیست. به خیر گذشت.
به پیشانی داغ و تبدارش دست کشیدم و گفتم:
محمدامین می گفت زخمت عفونت کرده
احمد در حالی که تلاش می کرد خودش را کمی بالا بکشد چهره اش از درد در هم جمع شد.
بالشت ها را پشتش مرتب کردم و کمکش کردم کمی بالاتر بیاید.
به سمتی اشاره کرد و گفت:
بی زحمت پیراهنم رو بده.
دست دراز کردم پیراهنش را برداشتم و کمکش کردم بپوشد.
داشتم دکمه هایش را می بستم که احمد سرم را در آغوش گرفت و پیشانی ام را بوسه باران کرد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•