عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوهفتادوچهارم محمد علی لحافی برداشت. دور خ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوهفتادوپنجم
آه کشیدم و گفتم:
ان شاء الله هر چی خیره همون پیش میاد.
برگه های پاره پاره کتاب ها را در یکی از جعبه ها گذاشتم و از جا برخاستم و گفتم:
پاشو بریم دیگه.
چادرم را تکاندم و از انباری بیرون آمدم.
از حیاط که بیرون آمدم محمد علی پرسید:
درو قفل نمی کنی؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
لازم نیست. وسیله سالمی تو خونه نیست که بترسم دزد بیاد ببره.
محمد علی کلید را از دستم گرفت و گفت:
چرا هنوز یه چیزایی پیدا میشه که سالم باشه مثل فرشات، قابلمه هات، اجاقت و خیلی چیزای دیگه.
در را قفل کرد و روی موتور سوار شد و گفت:
بشین بریم.
بقچه لباس هایم را جلویم گذاشتم و گوشه های لباس محمد علی را محکم گرفتم.
به کوچه خانه آقاجان که رسیدیم مادر دم در حیاط منتظرمان ایستاده بود.
محمد علی موتور را که خاموش کرد و گفت:
خدا به دادم برسه.
به حرف او خندیدم و از موتور پایین آمدم.
به مادر سلام کردم.
مادر عصبانی جواب سلامم را داد و گفت:
هیچ معلوم هست شما کجایید؟ دلم هزار راه رفت گفتم تو بارونا زمین خوردین معلوم نیست زنده این یا مرده
محمد علی مادر را به داخل حیاط راهنمایی کرد و در را بست و گفت:
الحمدلله که می بینین سالمیم طوری مونم نشده.
مادر با تعجب به محمد علی نگاه کرد و گفت:
این پیراهن کیه تو پوشیدی؟
محمد علی گفت:
پیراهن احمد آقاست. لباس خودم خیس شده بود.
مادر جلوی مان ایستاد و با تعجب پرسید:
پیراهن احمد آقا؟!
آقاجان به حیاط آمد.
به او سلام دادیم.
محمد علی گفت:
بعد زیارت رقیه اصرار کرد ببرمش خونه اش منم بردمش
آقاجان به محمد علی تشر زد و گفت:
تو رقیه رو کجا بردی؟
رنگ من که بماند رنگ محمد علی هم از تشر آقاجان پرید و به تته پته افتاد و گفت:
یه سر بردمش خونه اش ...
آقاجان عصبانی جلو آمد و گفت:
پسر تو عقل داری؟
خواهرت رو که تازه رو پا شده برداشتی بردی اونجا که دق مرگش کنی؟
تو ندیده بودی اون خونه به چه وضعی افتاده؟
محمد علی درمانده گفت:
حالا که چیزی نشده آقاجان... می بینین که حالش خوبه
آقاجان عصبانی گفت:
حتما باید طوریش می شد که بفهمی کارت اشتباهه؟
حتما باید بلایی سر خودش یا بچه اش بیاد بفهمی؟
نباید قبل انجام یه کاری یکم فکر کنی؟
درست نبود محمد علی این طور به خاطر من مورد عتاب قرار بگیرد.
تا به حال آقاجان در مقابل بقیه هیچ کدام مان را عتاب نکرده بود و از ترس قلبم در دهانم می تپید. با ترس و لرز و صدایی لرزان گفتم:
آقاجان محمد علی تقصیری نداره ...
من اصرار کردم ...
_تو اصرار کنی اون نباید از خودش بفهمه صلاح نیست تو بری اون خونه؟
_چند بار نه آورد ولی وقتی قسمش دادم قبول کرد.
آقاجان عصبانی گفت:
تو بیخود کردی قسم دادی.
از حرف آقاجان مادر هین بلندی کشید و من هم خشکم زد.
آقاجان عصبانی دستی به ریشش کشید و لا اله الا الله گفت.
هیچ وقت آقاجان با هیچ کدام مان این طور حرف نزده بود و هیچ کدام توقع نداشتیم.
آقاجان چند قدمی راه رفت و دوباره به سمت مان برگشت. با صدایی که می لرزید گفت:
بابا جان یکم به فکر خودت باش.
تو و اون بچه دست من امانتید.
احمد شما رو پیش من گذاشت تا خیالش از بابت شما راحت باشه، بدونه اتفاقی براتون نمی افته.
بلایی سرتون بیاد من جواب احمد رو چی بدم؟
نکن این کارا رو باباجان ...
دلت میخواد من پیش احمد و حاجی صفری شرمنده و سرافکنده بشم؟
سر به زیر و شرمنده با صدای لرزانی گفتم:
خدا نکنه آقاجان شما شرمنده بشین ... من غلط بکنم باعث شرمندگی تون بشم.
آقاجان بعد از سکوتی تقریبا طولانی گفت:
برو وسایلات رو بذار من تو ماشین منتظرتم بریم مریض خونه ملاقات مادر احمدآقا.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•