عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_صدوچهارده آقاسیاوش به شدت مانع میشود:نه بشینید خواهش م
•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوپانزده
+:آخه پیاده کجا میرین؟
:_یه کم قدم زدن خوبه
دستش را روی شانه ی آقاسیاوش میگذارد.
:_یه کم هواخوری واسه این رفیقمون لازمه،مگه نه؟
آقاسیاوش سرش را بالا میآورد،سری تکان می دهد و پیاده میشود.
من و عمو هم.
عمو زیپ کاپشنش را بالا میکشد:زحمت بردنش تو پارکینگ با باباته.
:_عمو آخه هوا سرده..
+:نه خوبه،تو برو تو...
کلید را در قفل میچرخانم و وارد حیاط میشوم،برمیگردم:مطمئنین تو نمیاین؟
عمو با لحن سرزنشگرانه میگوید
+:نیکی خانم،خداحـــــــافظ
سرم را پایین میاندازم:خدانگه دار..
آقاسیاوش با سنگریزه های زیرپایش بازی ميکند و زیرلب چیزی شبیه(خداحافظ) میگوید.
عمو اصرار میکند
+:برو تو دیگه...
در را میبندم. از تاریکی حیاط استفاده میکنم و چادرم را داخل کیف میچپانم.
وارد خانه میشوم:من اومدم
بدون اینکه منتظر جواب شوم،به اتاقم پناه میبرم...
بسته ای که حاج خانم برایم فرستاده باز میکنم، یک روسری قواره دار ابریشمی.. طرح زیبای
روسری سلیقه ی خریدارش را به رخ میکشد.
روسری را داخل کمد میگذارم و خودم را روی تخت میاندازم...
فکر و خیال از هر طرف به مغزم هجوم میآورد..
احساسات دخترانه قلقلکم میدهد،روی پهلو میخوابم.
آمدن مادرش،چه ربطی دارد به من...
اصلا چرا باید...
صدای موبایل میآید.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•