•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوچهلودو
به منیرخانم که مشغول چای ریختن است،سلام میدهم و روبه روی بابا مینشینم.
منیر،استکان چای را برابرم میگذارد.
+:نمیخورم منیرخانم،ممنون
بابا آمرانه دستور میدهد
:_صبحونه ات رو بخور،شدی یه پوست و استخوون
از لحن جدی و خشک بابا،جا میخورم.
مجبور به اطاعتم.
تکه ای از نان جدا میکنم و داخل دهانم میگذارم.
منتظرم بابا شروع کند. نگرانم.
مکالماتمان که محدود به همین چند جمله است،هر بار هم که بابا و مامان با این لحن صدایم
کرده اند،مشکلی جدید به دغدغه هایم اضافه شده.
مگر این مقدار دوری عاطفی،برای اعضای یک خانواده طبیعی است؟
بابا چند سرفه ی کوتاه میکند تا حواسم جمع شود.
+:یه قول و قراری با هم داشتیم،یادته؟
قول و قرار؟نکند راجع سیاوش..؟
+:به این پسره گفتم....
دست میبرم و استکان چای ام را برمیدارم،شاید اضطرابم را پنهان کنم،شاید هم لرزش دست
هایم را
+:امشب بیان خواستگاری
جرعه ی چای ، ناخواسته وارد سیستم تنفسی ام میشود و راه نفس کشیدنم را سد میکند
چای میپرد گلویم.
ناخودآگاه سرفه میکنم تا بتوانم کمی هوا وارد ریه هایم کنم.
منیر،با عجله به طرفم میآید و چند ضربه به کمرم میزند.
چشمم به بابا میافتد،نگاهش را میدزدد،تا نگرانی اش را نبینم،تا در لایه ی خشک و جدی اش
فرو برود...
قطره اشکی که به خاطر سرفه های متمادی از چشمم خارج شده و تا گونه ام خودش را کشانده،با
دست میگیرم و به منیر میگویم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•